غزل شمارهٔ ۵۰۹ بیار باده که شب ظلمتست و شاهد نورشراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حورکمینه خادمهٔ بزمگاه ماست نشاطکهینه خادم خلوتسرای ماست سرورمعطرست دماغ معاشران ز بخارمعنبرست مشام صبوحیان ز بخورببند خادم ایوان در سراچه که مابدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفورز نور عشق برافروز شمع منظر دلبه حکم آنکه مه از مهر میپذیرد نوردلی که همدم مرغان لن ترانی نیستکجا بگوش وی آید صفیر طایر طورمرا ز میکده پرهیز کردن اولیترکه گفتهاند بپرهیز به شود رنجورولی چنین که منم بیخود از شراب الستبهوش باز نیایم مگر بروز نشورز شکر تو مرا صبر به که شیرینیطبیب منع کند از طبیعت محرورولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانستکه می پرست نباشد ز جام باده صبورفروغ چهرهات از تاب طره پنداریکه آفتاب شود طالع از شب دیجورچه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهرکه ماه چارده دایم ز مهر باشد دوربه روی همنفسی خوش بود نظر ور نیز ناظری چه تمتع که نبودش منظورز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتادبروز حشر سر از خاک برکند مخمور
غزل شمارهٔ ۵۱۰ پندم به چه عقل میدهد پیربندم بچه جرم مینهد میرکز حلقهٔ زلف او دلم راکس باز نیاورد بزنجیرتدبیر چه سود از آنکه نتوانآزاد شدن ز بند تقدیرما بی رخ او و نالهٔ زاراو با می لعل و نغمهٔ زیردر دیده کشم بجای مژگانگر زآنکه ز شست او بود تیربسیار ورق که درخیالشکردیم بخون دیده تحریراز دست برون شدم چه درمانوز پای درآمدم چه تدبیرهر خواب که دوش دیده بودمجز چشم تواش نبود تعبیرتا وقت سحرنگر که خواجونالد همه شب چو مرغ شبگیر
غزل شمارهٔ ۵۱۱ معلوم نگردد سخن عشق بتقریرکایات مودت نبود قابل تفسیرمرغان چمن را به سحر همنفسی نیستدر فصل بهاران بجز از ناله شبگیرزینگونه چو از درد بمردیم چه درمانزیندست چو از پای فتادیم چه تدبیرکوته نکنم دست دل از زلف جوانانگر زانکه بزنجیر مقید کندم پیراحوال پریشانی من موی به مو بینکان سنبل شوریده کند پیش تو تقریرچون شرح دهم غصهٔ دوری که نگنجداسرار غم هجر تو در طی طوامیراز چشم قلم خون بچکد بر رخ دفترهر دم که کنم نسخهٔ سودای تو تحریردر سنگ اثر میکند آه دل مظلوملیکن نکند در دل سنگین تو تاثیراز پردهٔ تدبیر برون آی چو خواجوتا خود چه برآید ز پس پردهٔ تقدیر
غزل شمارهٔ ۵۱۲ فتادهام من دیوانه در غم تو اسیربیا و طره برافشان که بشکنم زنجیربرآید از قلمم بوی مشک تاتاریاگر بوصف خطت شمهئی کنم تحریرچه خوابهای پریشان که دیدهام لیکنمعبرم همه زلف تو میکند تعبیرچنین که باز گرفتی زبان ز پرسش منزبان خامه ازین دل شکسته باز مگیراگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظرگمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیرز بوستان نعیمم گزیر هست ولیکز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیرحکایت دل از آن رو کنم بدیده سوادکه درد عشق فزون آید از بیان دبیراگر به نامه کنم وصف آه و زاری دلبرآید از سر کلکم هزار نالهٔ زیرکند شکایت هجر تو یک بیک خواجوبخون دیدهٔ گرینده دمبدم تحریر
غزل شمارهٔ ۵۱۳ برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیرو آرام دل ز جان طلب و ترک جان بگیرچون ما بترک گلشن و بستان گرفتهایمگو باغبان بیا ودر بوستان بگیرپیر مغان گرت بخرابات ره دهدقربان او ز جان شو و کیش مغان بگیراز عقل پیر درگذر و جام می بخواهوانگه بیا و دامن بخت جوان بگیراکنون که در چمن گل سوری عروس گشتاز دست گلرخان می چون ارغوان بگیرگر وعدهات بملکت نوشیروان دهندبگذر ز وعده و می نوشین روان بگیریا چون میان یار ز هستی کنار کنیا ترک آن پریرخ لاغر میان بگیرای ساربان چو طاقت ره رفتنم نماندچون اشک من بیا و ره کاروان بگیرخواجو اگر چنانکه جهانگیریت هواستبرگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر
غزل شمارهٔ ۵۱۴ با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیربا گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیرسخن سرکشی سرو سهی بیش مگویقد یارم نگر و سرو خرامان کم گیربا وجود لب لعل و خط مشگ آسایشیاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیرشب تاریک اگرت وصل میسر گرددبا رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیرمیلت ار جز بتماشای گلستان نکشددر جمالش نگر و طرف گلستان کم گیرغمزهاش بین و دگر شوخی عبهر کم گویخط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیروصل آن حور پریچهره گرت دست دهدنام جنت مبر وملک سلیمان کم گیرگوش بر قول مغنی کن و برطرف چمنصبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیرخواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تستاز اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
غزل شمارهٔ ۵۱۵ بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیرعاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیرگر ز دست او دلم از پا درآید گو درآیور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیرپادشاهی با گدائی گر نسازد گومسازخود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیرآنکه در ملک ملاحت کوس شاهی میزندگر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیرهر که نتواند سر اندر پای جانان باختنگر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیرو آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیستگر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیربلبل بی دل که بی گل خار خارش میکندگر بترک لالهٔ احمر نگیرد گو مگیرپیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشستگر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیربیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآرگمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیرخاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنندگر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر
غزل شمارهٔ ۵۱۶ ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیرو ابلق ایام را در زیر زین آورده گیرچون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبتهمچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیرگر حیات جاودانی بایدت همچون خضرروی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیرهمچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بدهوز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیرخون دل خور چون صراحی و به آب آتشیآبروی آفتاب آتش افشان برده گیررخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیحو آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیرتا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق رامرهم آزار باش و خلق را آزرده گیربر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنیگر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیرهمچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهاتشمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
غزل شمارهٔ ۵۱۷ دامن خرگه برافکن ای بت کشمیرسرو قباپوش و آفتاب جهانگیرچهرهٔ خوب تو رشک لعبت نوشادنرگس مستت بلای جادوی کشمیرنقش جمالت نگارخانهٔ مانیخط سیاه تو روزنامهٔ تقدیرترک پری روی من ندانمت امروزخاطر صحراست یا عزیمت نخجیرخط کله برشکن گلاله برافشانبند قبا برگشای و جام طرب گیراز در خویشم مران که از خم گیسوحلق دلم بستهئی بحلقهٔ زنجیردرد و غمم چون ز پا فکند چه درمانکار دلم چون ز دست رفت چه تدبیرکشتن عشاق را چه حاجت شمشیرقصهٔ مشتاق را چه حاجت تقریرفصل بهاران نه ممکنست خموشیبلبل شب خیز را ز نالهٔ شبگیرهر که فرو خواند عشق نامهٔ خواجوکرد پر از خون دیده طی طوامیر
غزل شمارهٔ ۵۱۸ کار من شکسته بسامان رسید بازدرد من ضعیف بدرمان رسید بازشاخ امید من گل صد برگ بار دادمرغ مراد من بگلستان رسید بازاز بارگاه مکرمت عام خسرویتشریف خاص بین که بدربان رسید بازآدم که آب کوثرش از دیده رفته بودچون گل به صحن گلشن رضوان رسید بازدیوان کنون حکومت دیوان کجا کنندکانگشتری بدست سلیمان رسید بازیکساله ره ز طرف چمن دور بود گللیکن بکام دوست ببستان رسید بازیعقوب کو به کلبه احزان مقیم بودنا گه بوصل یوسف کنعان رسید بازبی تاج مانده بود سرتخت سلطنتو اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید بازای دل مباش طیره که جانم ز تیرگیهمچون خضر بچشمهٔ حیوان رسید بازچندین چه نالی از شب دیجور حادثاتروشن برآ که صبح درفشان رسید بازخواجو مسوز رشتهٔ جان را ز تاب دلکان شمع شب فروز به ایوان رسید باز