غزل شمارهٔ ۵۱۹ ای دل ار صحبت جانان طلبی جان دربازجان چه باشد دو جهان در ره جانان دربازمرد این راه نئی ورنه چو مردان رهشپای ننهاده از اول سر و سامان دربازدر ره جان جهان جان و جهان باختهاندتو اگر اهل دلی دل چه بود جان دربازتا ترا دیو و پری جمله مسخر گرددگر کم از مور نئی ملک سلیمان دربازدعوی زهد کنی دردی خمار بنوشدین و دنیا طلبی عالم ایمان دربازدرد را چاشنیی هست که درمان را نیستگر تو آن میطلبی مایهٔ درمان دربازتا سلاطین جهان جمله گدای تو شوندچون گدایان درش ملکت سلطان دربازبا لب و خال وی ار عمر خضر میخواهیترک ظلمت کن و سرچشمهٔ حیوان دربازتا بچوگان سعادت ببری گوی مرادگوی دل در خم آن زلف چو چوگان دربازسر میدان محبت بودت ملک وجوداگرت دست دهد بر سر میدان دربازخواجو ار لقمهئی از سفرهٔ لقمان طلبیملک یونان ز پی حکمت یونان درباز
غزل شمارهٔ ۵۲۰ بستیم دل در آن سر زلف دراز بازگشتیم صید آن صنم دلنواز بازمرغی که بود بلبل بستانسرای شوقهمچون تذرو گشت گرفتار باز بازبا ما اساس عربده و کین نهاده استآن چشم مست تیغ کش ترکتاز بازفلفل فکنده است برآتش بنام ماآن خال هندوئی سیه مهره باز بازاکنون که در کشاکش زلفت فتادهایمما و کمند عشق و شبان دراز بازمجنون دلش بحلقهٔ زنجیر میکشددارد مگر بطره لیلی نیاز بازبا دوستان ز بهر چه در بستهئی زبانباز آی و برگشای سر درج راز بازبا ما بساز یکنفس آخر که همچو عودما را بسوخت مطربهٔ پردهساز بازخواجو دگر بدام غمت پای بند شدمحمود گشت فتنه روی ایاز باز
غزل شمارهٔ ۵۲۱ چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراززین پس من و خیالش و شبهای دیر بازامروز در جهان به نیازست ناز ماو او از نیاز فارغ و از ناز بی نیازعشاق را اگر بحرم ره نمیدهنداز ره چرا برند به آوازهٔ حجازمحمود اگر چنانکه مسخر کند دو کوننبود ز هر دو کون مرادش بجز ایازرو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرستدر معنیش حقیقت و در صورتش مجازای رود چنگ زن که چو عودم بسوختیچون سوختی دلم نفسی با دلم بسازدر دام زلف سرزدهات مرغ جان منهمچون کبوتریست که افتد بچنگ بازسرو سهی که هست شب و روز در قیامچون قامتت بدید بر او فرض شد نمازخواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیستراه امید بسر قدم رهروان دراز
غزل شمارهٔ ۵۲۲ خادمهٔ عود سوز مطربهٔ عود سازشمع نه و عود سوز چنگ زن و عود سازصبح برآمد ببام مرغ درآمد بزیرصبح تبسم نمای مرغ ترنم نوازمجلسیان سحر محرم اسرار عشقخلوتیان صبوح غرقهٔ دریای رازقاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرمرهزن عشاق گو چنگ مزن در حجازدلبر شیرین سخن بیش نماید عتابشاهد سیمین بدن بیش کند کبر و نازیار چو غمخوار گشت غم چه بود غمگساربنده چو محمود شد شاه که باشد ایازصورت معنی کجا کشف شود برخردعشق حقیقی کرا دست دهد در مجازآن مه طوبی خرام گر بچمن بگذردسرو خرامان برد قامت او را نمازخواجو اگر عاشقی از همه آزاد باشزانکه به آزادگی سرو بود سرفراز
غزل شمارهٔ ۵۲۳ ای شده بر مه ز شبه مهره سازبا شبهات مار سیه مهره بازجادوی هاروت وشت دلفریبهندوی زنگی صفتت ترکتازبزم صبوحی ز قدح برفروزرایت عشرت به چمن برفرازوصل گل و بلبل و فصل بهارزلف تو و ماه و شبان درازشعله فروزان بفروزند شمعپرده نوازان بنوازند سازمرغ شد از نالهٔ من در خروششمع شد از آتش من در گدازباده پرستان شراب الستمست می لعل بتان طرازشاهد مستان شده دستان نمایبلبل خوشخوان شده دستان نوازخادمهٔ پردهسرا عود سوزمطربهٔ پردهسرا عود سازمجلسیان محرم اسرارعشقهمنفسان غرقهٔ دریای رازخاطر خواجو و خیال حبیبدیدهٔ محمود و جمال ایاز
غزل شمارهٔ ۵۲۴ پیش عاقل نیاز چیست نمازنزد عاشق نماز چیست نیازنغمه سازی بنالهٔ دلسوزصبحدم میزد این غزل برسازکای بدل پرده سوز شاهد روزوی بجان پرده ساز مجلس رازاگرت بر سرست سایهٔ مهرسایهئی بر سر سپهر اندازتا ترا عاقبت شود محمودهمچو محمود شو غلام ایازدل دیوانگی بمهر افروزسر فرزانگی بعشق افرازمشو از منعمان جاه اندوزمشو از مفلسان چاه اندازیا بیا در غم زمانه بسوزیا برو با غم زمانه بسازترک این راه کن که نبود راستدل بسوی عراق و رو بحجازاگرت ساز نیست سوز کجاستورت آواز هست کو آوازخیز خواجو که مرغ گلشن دلدر سماعست و روح در پروازباز کن چشم جان که طائر قدسنشود صید جز بدیده باز
غزل شمارهٔ ۵۲۵ کجا بود من مدهوش را حضور نمازکه کنج کعبه ز دیر مغان ندانم بازمرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگویکه از نیاز نمیباشدم خبر ز نمازچو صوفی از می صافی نمیکند پرهیزمباش منکر دردیکشان شاهد بازبساز مطرب مجلس نوای سوختگانکه بلبل سحری میکند سماع آغازاگر چو عود توام در نفس بخواهی سوختمرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بسازبدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صیددو دیدهام نگر از شام تا سحرگه بازخیال زلف سیاه تو گر نگیرد دستکه بر سرآرد ازین ظلمتم شبان درازتو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشیکه ناز ما بنیازست و نازش تو بنازاگر ز خط تو چون موی سر بگردانمببند و چون سر زلفم برآفتاب اندازامید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیستمگر بلطف خداوندگار بنده نوازخرد مجوی ز خواجو که اهل معنی رانظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجازگذشت شعر ز شعری و شورش از گردونچرا که از پی آوازه میرود آواز
غزل شمارهٔ ۵۲۶ بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایازکار دینداران نمازست و نماز ما نیازایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتستقامتی را جوی کاید سرو پیشش در نمازگر ز دست ساقی تحقیق جامی خوردهئیمی پرستی را حقیقت دان وهستی را مجازحاجیان چون روی در راه حجاز آوردهاندمطرب عشاق گو بنواز راهی از حجازهر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتیمذهب ما نیست الا عشق خوبان طرازپیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویسپیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایازسوختیم ای مطرب بربط نواز چنگ زنساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بسازبلبل دلسوز بین از نالهٔ ما در خروششمع بزم افروز بین از آتش ما در گدازای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوحدلنوازان عود سوز و پرده سازان عود سازگفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفتمرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم بازباز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفتهئیگفت خواجو قصهٔ شوریدگان باشد دراز
غزل شمارهٔ ۵۲۷ روز عیش و طرب و عید صیامست امروزکام دل حاصل و ایام به کامست امروزگو عروس فلکی رخ منمای از مشرقکه مرا دیدن آن ماه تمامست امروزخون عشاق اگر چند حلالست ولیکعیش را جز می و معشوق حرامست امروزصبحدم بلبل مست از چه سبب مینالدکار او چون ز بهاران بنظامست امروزدر چمن نرگس سرمست خراب افتادستزانکه اندر قدح لاله مدامست امروزمحتسب بیهده گو منع مکن رندانراکانکه با شاهد و می نیست کدامست امروززاهدی را که نبودی ز صوامع خالیباز در کنج خرابات مقامست امروزنالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بودمطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروزگو بگویند که در دیر مغان خواجو رادست در گردن و لب برلب جامست امروز
غزل شمارهٔ ۵۲۸ این غزل یک دو نوبت از سرسوزبلبلی باز گفت در نوروزکای گل تازه روی خندان لبوی دلارای بوستان افروزگر بدانستمی که فرقت تواینچنین صعب باشد و دلسوزاز تو خالی نبودمی یکدموز تو دوری نجستمی یک روزمن چنین از تو دور و بر وصلتخار سر تیز از آن صفت پیروزدر دلم زان دراز سوختنیستاین همه زخم ناوک دلدوزگل بخندید و گفت خامش باشو آتش دل ز خار بر مفروزاگرت هست برگ صحبت مادیدهٔ باز را به خار بدوزبرکناری برو چو چنگ بسازدر میانی بیا چو عود بسوزهر که دارد سر محبت توگو ز خواجو بیا وعشق آموزوین گهرها که میکند تضمینیک بیک میگزین و میاندوز