غزل شمارهٔ ۵۲۹ در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوزتو دل خلق جهان صید کنی باش هنوزهیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافتزان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوزباش تا نقش ترا سجده کند لعبت چینزانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوزتا دلم صید نگشتی بکمند غم عشقسنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوزگرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندستشور لعل لب شیرین شکر خاش هنوزچند گوئی که شدی فتنهٔ رویم خواجونشدم در غمت افسانهٔ او باش هنوزعاقبت فاش شود سر من از شور غمتگر به شیدائی و رندی نشدم فاش هنوز
غزل شمارهٔ ۵۳۰ برگ نسرین ترا بی خار مییابم هنوزباغ رخسارت پر از گلنار مییابم هنوزدوش میگفتی که چشم ناتوانم خوشترستخوشترست اما منش بیمار مییابم هنوزتا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنکسوز عشقش همچنان از دار مییابم هنوزاز سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهرکاین زمان در دامن کهسار مییابم هنوزهمچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشقلیک در دل حسرت دلدار مییابم هنوزماه کنعانم برفت از کلبهٔ احزان ولیعکس رویش بر در و دیوار مییابم هنوزاول شب بود کان یار از شبستانم برفتوز نسیم صبح بوی یار مییابم هنوزجز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوشدامنش پر نافهٔ تاتار مییابم هنوزگر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدامخلوتش در خانه خمار مییابم هنوز
غزل شمارهٔ ۵۳۱ نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیزبیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیزسپیده نافه گشایست و باد غالیه افشانشراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیزکنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمدبگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیزچراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروزز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریزمرا که خال تو فلفل فکنده است برآتشچرا ز غالیه دلبند میکنی و دلاویزبرون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهادبه نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویزبسوز مجمر و دود از دل عبیر برآوربساز بربط و آتش ز جان عود برانگیزبگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخبرآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریزمرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجوکه مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز
غزل شمارهٔ ۵۳۲ بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریزبا پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیزتلخست می از دست حریفان ترش رویدر ده قدحی از لب شیرین شکرریزبنشست ز باد سحری شمع شبستانای شمع شبستان من غمزده برخیزبفشان گره طرهٔ مشکین پریشانوز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریزآن دل که بیک تیر نظر صید گرفتیاز سلسلهٔ سنبل شوریده درآویزای آب رخم برده از آن لعل چو آتشوی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریزگویند که پرهیز کن از مستی و رندیبا نرگس مستت چه زند توبه و پرهیزفرهاد اگرش دست دهد دولت شاهیبی شکر شیرین چه کند ملکت پرویزخواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوزگلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز
غزل شمارهٔ ۵۳۳ ای دلم را شکر جانپرورت چون جان عزیزخاک پایت همچو آب چشمهٔ حیوان عزیزعیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیستدر همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیزیک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکنزانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیزخستگان زندهدل دانند قدر درد عشقپیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیزگر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیستدور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیزآب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتیزانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیززلف کافر کیش او ایمان من بر باد دادای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیزگر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهانعیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیزبر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوارقلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز
غزل شمارهٔ ۵۳۴ ز لعل عیسویان قصه مسیحا پرسز چین زلف بتان معنی چلیپا پرساگر ملالتت از سرگذشت ما نبودسرشک ما نگر و ماجرای دریا پرسدل شکسته مجنون ز زلف لیلی جویحدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرسبهای یوسف کنعان اگر نمیدانیعزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرسحکایت لب شکر فشان ز من بشنوحلاوت شکر از طوطی شکر خا پرسچوهر سخن که صبا نقش میکند با دوستبیان حسن گل از بلبلان شیدا پرسکمال طلعت زیبا و لطف منظر خویشگرت در آینه روشن نگشت از ما پرسشب دراز بمژگان ستاره می شمرمورت ز من نکند باور از ثریا پرسگهی که از لب لعلت سخن کند خواجوبیا در آندم و از قصه مسیحا پرس
غزل شمارهٔ ۵۳۵ معنی این صورت از صورتگران چین بپرسمرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرسکفر دانی چیست دین را قبلهٔ خود ساختنمعنی کفر ار نمیدانی ز اهل دین بپرسچون تو آگه نیستی از چشم شبپیمای منحال بیداری شبهای من از پروین بپرسگر گروهی ویس را با گل مناسب مینهندنسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرسگر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفتاز دل فرهاد شور شکر شیرین بپرسحال سرگردانی جمعی پریشان موبمواز شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرسباغبان دستان بلبل را چه داند گو بروشورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرسقصهٔ درد دل تیهو کجا داند عقاباز تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرسشعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قنداز شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس
غزل شمارهٔ ۵۳۶ ای مرغ خوشنوا چه فرو بستهئی نفسبرکش ز طرف پردهسرا نالهٔ جرسچون نغمه ساز گلشن روحانیان توئیخاموش تا به چند نشینی درین قفستا کی درین مزابل سفلی کنی نزولقانع مشو ز روضهٔ رضوان بخار و خساهل خرد متابعت نفس کی کنندشاه جهان چگونه شود بندهٔ عسستنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناکپرواز کن وگرنه بتنگ آئی از مگسدر راه مهر نیست بجز سایه همنشیندر کوی عشق نیست بجز ناله همنفسمستعجلی و روی بگردانده از طریقمستسقئی و جان بلب آورده در ارسبا برهمن مگو سخن شرع بعد ازینوز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپسعمر عزیز چون بهوس صرف کردهئیجان عزیز را مده آخر درین هوسآزاد باش و بندهٔ احساس کس مشوکازاده آن بود که نگردد اسیر کسخواجو ترا چو ناله به فریاد میرسددریاب خویش را و به فریاد خویش رس
غزل شمارهٔ ۵۳۷ نه مرا بر سر کوی تو بجز سایه جلیسنه مرا در غم عشق تو بجز ناله انیسنزد خسرو نبود هیچ شکر جز شیرینپیش رامین نبود هیچ گل الا رخ ویسگر نه هدهد ز سبا مژدهٔ وصل آرد بازکه رساند بسلیمان خبری از بلقیسمهر ورزان چو جمال تو بها میکردندروی چون ماه ترا مشتری آمد برجیسپیش چین سر زلف تو نیرزد بجوینافهٔ مشک ختا گر چه متاعیست نفیسباغ دور از تو بر مدعیان فردوسستخار و خس برگ گل و لاله بود نزد خسیسبر سر کوی خرابات مغان خواجو راکاسه آنگاه شود پر که تهی گردد کیس
غزل شمارهٔ ۵۳۸ به فلک میرسد خروش خروسبشنو آوای مرغ و نالهٔ کوسشد خروس سحر ترنم سازدر ده آن جام همچو چشم خروساین تذروان نگر که در رفتارمینمایند جلوهٔ طاوسساقیا باده ده که در غفلتعمر بر باد میرود بفسوسعالم آن گنده پیر بی آبستکه بر افروخت آتش کاوسفلک آن پیر زال مکارستکه ز دستان او زبون شد طوسگر فریبد ترا به بوس و کنارتا توانی کنار گیر از بوسزانکه از بهر قید دامادستکه گره میکنند زلف عروسهر که او دل بدست سلطان دادگو برو خاک پای دربان بوسداروی این مرض که خواجو راستبرنخیزد ز دست جالینوس