غزل شمارهٔ ۵۳۹ الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باشالرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باشجان بتلخی میدهیم ای جان شیرین دست گیردل بسختی مینهیم ای دلستان بدرود باشمیرویم از خاک کویت همچو باد صبحدمای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باشناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنندخیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باشایکه از هجر تو در دریای خون افتادهاماز سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باشگر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی مینشستمیرویم از پیشت اینک در زمان بدرود باشهمچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیموز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش
غزل شمارهٔ ۵۴۰ کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گومباشبینوائی را نوائی گر نباشد گو مباشلاله را با آن دل پرخون اگر چون غنچهاشقرطهٔ زنگارگون در بر نباشد گو مباشمنکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدمدامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گومباشچون دلم را نور معنی رهنمائی میکنددر ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباشآنکه سلطان سپهر از نور رایش ذرهئیستسایهٔ خورشیدش ار بر سر نباشد گومباشوانکه سیر همتش ز ایوان کیوان برترستگر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباشبا فروغ نیر اعظم رواق چرخ راگر شعاع لمعهٔ اختر نباشد گو مباشچون روانم تازه میگردد ببوی زلف یارگر نسیم نکهت عنبر نباشد گو مباشپیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیستور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش
غزل شمارهٔ ۵۴۱ یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباشور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباشما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولیگر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباشدر جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کندگر نسیم نافهٔ تاتار نبود گو مباشگر جهان بی یار باشد من جهانم از جهانچون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباششادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیککاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباشگر بدانائی دلم اقرار نارد گومیارور درین کارش غم از انکار نبود گو مباشمنکه از جام می لعل تو مست افتادهامگر مقامم بر در خمار نبود گو مباشهر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دیناز سر بازار اگر بیزار نبود گو مباشگر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکنمی پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباشچون مرا در دیر جام باده دایم دایرستدر دیارم گر ز من دیار نبود گو مباشگر غمت گرد از من خاکی برآرد گو برآرچون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباشزین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی میکندعود اگر در طبلهٔ عطار نبود گو مباش
غزل شمارهٔ ۵۴۲ زهی مستی من ز بادام مستششکست دل از سنبل پرشکستشفرو بسته کارم ز مشکین کمندشپراکنده حالم ز مرغول شستشتنم موئی از سنبل لاله پوششدلم رمزی از پستهٔ نیست هستشخمیده قد چنبر از چین جعدششکسته دلم بستهٔ زلف پستششب تیره دیدم چو رخشنده ماهشز می مست و من فتنهٔ چشم مستشچو شمعی فروزنده شمعی بپیششچو گلدستهئی دستهای گل بدستشقمر بندهٔ مهر تابنده بدرشحبش هندوی زنگی بت پرستشچو بنشست گفتم که بنشیند آتشکنون فتنه برخاستست از نشستشچو ریحان او دسته میبست خواجودل خسته در زلف سرگشته بستش
غزل شمارهٔ ۵۴۳ مستم ز دو چشم نیمه مستشوز پای درآمدم ز دستشگفتم بنشین و فتنه بنشانبرخاست قیامت از نشستشآنرا که دلی بدست نارددادیم عنان دل بدستشجان تشنهٔ لعل آبدارشدل بستهٔ زلف پر شکستشهستم بگمان که هست یا نیستآن درج عقیق نیست هستشدر عین خمار چند باشیمچون مردم چشم می پرستشیاران ز می شبانه مستندخواجو ز دو چشم نیمه مستش
غزل شمارهٔ ۵۴۴ مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندشمکنید یاد شکر برلعل همچو قندشبدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشممرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندشنکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمنکه محب دوست بیمی نبود ز هر گزندشچو بدامنش غباری ز جهان نمیپسندمچه پسندد از حسودم سخنان ناپسندشبه کمندش احتیاجی نبود بصید وحشیکه گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندشنه منم اسیر تنها بکمند یار زیباکه بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندشمکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندستکه اگر نمیکشندش به عتاب میکشندش
غزل شمارهٔ ۵۴۵ رخت شمع شبستان مینهندشلبت لعل بدخشان مینهندشاگر شد چین زلفت مجمع دلچرا جمعی پریشان مینهندشگدائی کز خرد باشد مبرابشهر عشق سلطان مینهندشچمن دوزخ بود بی لاله رویاناگر خود باغ رضوان مینهندشقدح کو گوهر کانست در اصلبمعنی جوهر جان مینهندشمی روشن طلب درظلمت شبکه عین آب حیوان مینهندشهر آن کافر که او قربان عشقستبکیش ما مسلمان مینهندشوگر بر عقل چیزی هست مشکلبنزد عشق آسان مینهندشاگر صاحبدلی خواجو چه نالیاز آن دردی که درمان مینهندش
غزل شمارهٔ ۵۴۶ سرو را پای به گل میرود از رفتارشواب شیرین ز عقیق لب شکر بارشراهب دیر که خورشید پرستش خوانندنیست جز حلقهٔ گیسوی بتم ز نارشهر کرا عقل درین راه مربی باشدلاجرم در حرم عشق نباشد بارشقرص خورشید ز روی تو به جائی ماندورنه هر روز کجا گرم شود بازارشسر زلف تو ندانم چه سیه کاری کردکه بدینگونه تو در پای فکندی کارشدلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیستهمچو آن سنبل شوریده فرو مگذارشیادگار من دلخسته مسکین با توآن دل شیفته حالست نکو میدارشباغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مستبسراید سحری برطرف گلزارشگوش کن نغمه خواجو که شکر میشکندطوطی منطق شیرین شکر گفتارش
غزل شمارهٔ ۵۴۷ رقیب اگر بجفا باز داردم ز درشمگس گزیر نباشد زمانی از شکرشبه زر توان چو کمر خویش را برو بستنکه جز بزر نتوان کرد دست در کمرشگرم بهر سر موئی هزار جان بودیفدای جان و سرش کردمی به جان و سرشدر آنزمان که شود شخص ناتوانم خاککند عظام رمیمم هوای خاک درشدلی که گشت گرفتار چشم وعارض اوچرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورشگذشت و بر من بیچارهاش نظر نفتادچه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرشکنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغچه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرشبملک مصر نشاید خرید یوسف راولی بجان عزیز ار دهند رو بخرشمیان اهل طریقت نماز جایز نیستمگر کنند تیمم بخاک رهگذرشبرآستانهٔ ماهی گرفتهام منزلکه هست هر نفسی رو بمنزل دگرشبسیم و زر بودش میل دل ولی خواجوسرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش
غزل شمارهٔ ۵۴۸ گلزار جنتست رخ حور پیکرشو آرامگاه روح لب روح پرورشسرو سهی که در چمن آزادیش کنندآزاد کردهٔ قد همچون صنوبرشباد بهار نکهتی از شاخ سنبلشو آب حیات قطرهئی از حوض کوثرششکر حکایتی ز دو لعل شکر وششعنبر شمامهئی ز دو زلف معنبرشتاراج گشته صبر ز جادوی دلکششزنار بسته عقل ز هندوی کافرشخطی ز مشک سوده در اثبات دلبریوجهی نوشته بر ورق روی چون خورشیانی مگر که خازن سلطان نیکوئیقفلی زمردین زده بر درج گوهرشزانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهادمعلوم میشود که چه سوداست در سرشگر خون چکد ز گفتهٔ خواجو عجب مدارکز درد عشق غرقهٔ خونست دفترش