غزل شمارهٔ ۵۴۹ آن ماه بین که فتنه شود مهر انورشآن نقش بین که سجده کند نقش آذرشبدری که در شکن شود از باد کاکلشسروی که بر سمن فتد از مشک چنبرشمرجان کهینه بندهٔ یاقوت و للشسنبل کمینه خادم ریحان و عنبرشمه سایه پرور شب خورشید مسکنششب سایه گستر مه خورشید منظرشتابی فکنده بر قمر از زلف تابدارشوری فتاده در شکر از تنک شکرشهاروت در جوار هلال منعلشخورشید در نقاب شب سایه گسترشسنبل دمیده گرد گلستان عارضشریحان شکفته بر سر سرو سمن برشجان در پناه لعل روان بخش جان فزاشدل در کمند زلف دلاویز دلبرشطوطی شکر شکن شده در باغ عارضشزاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرشخواجو سرشک اگر چه ز چشمش فکندهئیبر دیده جاش ساز که اصلیست گوهرش
غزل شمارهٔ ۵۵۰ هر دل غمزده کان غمزه بود غمازشهیچ شک نیست که پوشیده نماند رازششیرگیران جهان را بنظر صید کنندآن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازشهر زمان بر من دلخسته کمین بگشایندآن دو هندوی رسن باز کمند اندازشاز برم بگذرد و خاک رهم پنداردپشه بازیچه شمارد بحقارت بازشبنظر کم نشود آتش مستسقی وصلتشنه اندیشهٔ دریا ننشاند آزشمطرب پردهسرا گوهم از این پرده بسازورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازشبی توام دل بتماشای گلستان نرودمرغ پر سوخته ممکن نبود پروازشبلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغبرنیاید چو برآید دم صبح آوازشدل خواجو که اسیرست نگاهش میدارزانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش
غزل شمارهٔ ۵۵۱ رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکشز نافه ختنی نقش بر عذار مکشبه خون دیدهٔ ما ساعد نگارین رابیا و رنگ کن و زحمت نگار مکشبقصد کشتن ما خنجر جفا و ستماگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکشز بار خاطرم ای ساربان تصور کنمکن شتاب و شتر را بزیر بار مکشچو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوستبخنجرم بکش و ناقه را مهار مکشچو از رخش گل صد برگ میتوان چیدنمرو بطرف گلستان و رنج خار مکشمدام چون ز می عشق مست و مدهوشیبریز باده و درد سر خمار مکشگرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صباببوستان مرو و جیب شاخسار مکشبروزگار توان یافت کام دل خواجوبترک کام کن و جور روزگار مکش
غزل شمارهٔ ۵۵۲ گر چه تنگست دلم چون دهن خندانشدل فراخست در آن سنبل سرگردانشهر کجا میرود اندر دل ویران منستگنج لطفست از آن جای بود ویرانشبرو ای خواجه مرا چند ملامت گوئیهر که در بحر بمیرد چه غم از بارانشدرد صاحبنظران را بدوا حاجت نیستعاشق آنست که هم درد بود درمانشهدف ناوک او سینهٔ من میبایدتا بجای مژه در دیده کشم پیکانشهر که را دست دهد طلعت یوسف در چاهخوشتر از مملکت مصر بود زندانشحاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسستاگرت هم نفسی هست غنیمت دانشدر ره عشق مسلمان نتوان گفت او راکه به کفر سر زلفت نبود ایمانشپیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپایچون بمجلس بنشینی نفسی بنشانشکشتی از ورطهٔ عشقت نتوان برد برونزانکه بحریست که پیدا نبود پایانشمیل خواجو همه خود سوی عراقست مگرصبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش
غزل شمارهٔ ۵۵۳ آه از آن یار که نبود خبر از یارانشداد از آنکس که نباشد غم غمخوارانشیاری آن نیست که آگاه نباشد از یاریار باید که بود آگهی از یارانشزورمندی که گرفتار نشد در همه عمرچه خبر باشد از احوال گرفتارانشخفته در خوابگه اطلس دیبا با دوستنبود آگهی از دیدهٔ بیدارانشاز طبیبی نتوان جست دوای دل ریشکه نباشد خبر از علت بیمارانشمی پرستی که بود بیخبر از جام الستچه تفاوت کند از طعنهٔ همیارانشتیر باران بلا را من مسکین سپرموانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانشما دگر نام خریداری یوسف نبریمکه عزیزان جهانند خریدارانشتا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمستخوابگه نیست برون از در خمارانش
غزل شمارهٔ ۵۵۴ اگر او سخن نگوید سخنست در دهانشوگر او کمر نبندد نظرست در میانشمن اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماندمشنو که هیچ نبود بلطافت دهانشبرو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشانکه به آستین غبارم نرود ز آستانشچو طبیب ما ندارد غم حال دردمندانبگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانشاگر او بقصد جانم کمر جفا ببنددچکنم که جان شیرین نکنم فدای جانشبت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکشچو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانشبه چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانیصفتش کنم که هستم متحیر از بیانشبکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویمکه برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانشغم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکننبود مبارک آنکس که سیه بود زبانشبخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائیکه خلاص ازو میسر نشود بعقل و دانشچو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجودم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش
غزل شمارهٔ ۵۵۵ دگر وجود ندارد لطیفهئی ز دهانشز هیچکس نشنیدم دقیقهئی چومیانشچه آیتست جمالش که با کمال معانینمیرسد خرد دوربین بکنه بیانشاگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکنبخندهٔ نمکین پسته کم بود چو دهانشچگونه شرح دهد خامه حال ریش درونمچنین که خون سیه میرود ز تیغ زبانششبان تیره خیالست خوابم از غم هجرانولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانشکجا سفینهٔ صبرم ازین میان بدر افتدچرا که بحر مودت نه ممکنست کرانشکسی که با تو زمانی دمی برآورد از دلبرون رود ز دل اندیشهٔ زمین و زمانشگمان مبر که روان نبود آب چشم من آندمکه بوستان وجودم نماند آب روانشلطیفهئیکه رود در بیان نالهٔ خواجوبرآور از دل و در دم بسمان برسانش
غزل شمارهٔ ۵۵۶ بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانشجز خنده نشانی نشنیدم ز دهانشزان نادرهٔ دور زمان هر که خبر یافتنبود خبر از حادثهٔ دور زمانشبگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکنداو باد گران و من مسکین نگرانشبلبل نبود در چمنش برگ و نوائیچون گلبن خندان ببرد باد خزانشسر وار ز لب چشمه برآید چو درآیدبر چشم کنم جای سهی سرو روانشعقل ار منصور شودش طلعت لیلیمجنون شود از سلسلهٔ مشک فشانشکی شرح دهد خامه حدیث دل ریشمزینگونه که خون میرود از تیغ زبانشگو از سرمیدان بلا خیمه برون زنعاشق که تحمل نبود تیغ و سنانشنقاش چو در نقش دلارای تو بیندواله شود و خامه درافتد ز بنانشهر خسته که جان پیش سنان توسپر ساختهم زخم سنان تو کند مرهم جانشخواجو چو تصور کند آن جان جهان رادیگر متصورنشود جان و جهانش
غزل شمارهٔ ۵۵۷ آنکه جز نام نیابند نشان از دهنشبر زبان کی گذرد نام یکی همچو منشراستی را که شنیدست بدینسان سرویکه دمد سنبل سیراب ز برگ سمنشهرکه در چین سر زلف بتان آویزدآستین پر شود از نافهٔ مشک ختنشگر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیمبوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنشهر غریبی که مقیم در مه رویان شدتا در مرگ کجا یاد بود از وطنشکشتهٔ عشق چو از خاک لحد برخیزدچو نکوتر نگری تر بود از خون کفنشمن نه آنم که بتیغ از تو بگردانم رویشمع دلسوخته نبود غم گردن زدنشدوش خواجو سخنی از لب لعلت میگفتبچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش
غزل شمارهٔ ۵۵۸ حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنشکه جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنشمی لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیقآن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنشگر در آئینه در آن صورت زیبا نگردبو که معلوم شود صورت احوال منشبوی پیراهن یوسف ز صبا میشنومیا ز بستان ارم نفحهٔ بوی سمنشباغبان گر به گلستان نگذارد ما راحبذانکهت انفاس نسیم چمنشنتواند که شود بلبل بیچاره خموشچو نسیم سحری بر خورد از نسترنشدهن تنگ ورا وصف نمیآرم کردزانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنشبسکه در چنگ فراق تو چو نی مینالمهیچکس نیست که یکبار بگوید مزنشخواجو از چشمهٔ نوش تو چو راند سخنیمیچکد هر نفسی آب حیات از سخنش