غزل شمارهٔ ۵۵۹ ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوشبت خورشید بناگوش و مه دردی نوشغمزهاش قرچی و یاقوت خموشش جاندارابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوشعنبرش خادم آن سنبل هندوی درازللاش بندهٔ آن حقهٔ یاقوت خموششبهاش غالیه آسا و شبش غالیه ساعنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوشمغلی قند ز چنبر صفتش قلب شکنحبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروشگر نهاده کله از مستی و بگشوده قباجام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوشریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جامکرده از گفتهٔ من لل لالا در گوشبسته برکوه کمرکش کمر از مشکین مویبشکر خنده شکر ریخته از چشمهٔ نوشاز در خیمه برون آمد و ساغر پر کردکاین بروی من مه روی پریچهره بنوشچون بنوشیدم از آن بادهٔ نوشین قدحیلعل شکر شکنش بانگ برآورد که نوشگفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو راترکتاز نظرت برد بیغما دل و هوششحنهٔ غمزهٔ زوبین شکنش گفت که هیبرو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش
غزل شمارهٔ ۵۶۰ ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوشنرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروشنافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنمامشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوشلعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذابشکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوششمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دارماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروشباده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراببر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوشمطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمایگر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوشپیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوشگو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش
غزل شمارهٔ ۵۶۱ ای شبت غالیه آسا و مهت غالیه پوشخط ریحان تو پیرایهٔ یاقوت خموشروی زیبای ترا بدر منیر آینه دارحلقهٔ گوش ترا شاه فلک حلقه بگوشدلم از ناوک چشم تو سراسر همه نیشلیک جام لب لعل تو لبالب همه نوشچشم مخمور تو خونریز ولیکن خونخوارلعل میگون تو در پاش ولیکن در پوشز ابروی شوخ تو پیوسته همین دارم چشمکه دل ریش مرا یک سر مو دارد گوشگر کنم چشم برفتار تو کو صبر و قرارور کنم گوش بگفتار تو کو طاقت و هوشدوش یا رب چه شبی بود چنان تیره ولیکبدرازی شب زلف تو بگذشته ز دوشمیخراشد جگرم گورک بربط بخراشمیخروشد دل من گومه مطرب بخروشتا لب گور لب ما و لب جام شرابتا در مرگ سر ما و در باده فروشجان خواجو ببر و نقل حریفان بستانجام صافی بخر و جامهٔ صوفی بفروش
غزل شمارهٔ ۵۶۲ ای دو چشم خوش پر خواب تو درخوابی خوشوی دو زلف کژ پر تاب تو درتابی خوشخفته چون چشم تو در هرطرفی بیماریوانگه از قند تو درحسرت جلابی خوشهمچو زلف سیه و روی جهان افروزتنتوان دید شبی تیره و مهتابی خوشنرگست فتنهٔ هر گوشه نشینست مقیمخوابگه ساخته بر گوشهٔ محرابی خوشتا برفت از نظرم چشم خوش پرخوابتدر شب هجر نکردم نفسی خوابی خوشبجز از مردم چشمم که بخونم تشنهستبیتو برلب نچکاندست کسم آبی خوشگوش کن شرح شرف نامهٔ مهر از خواجوزانکه باشد صفت مهر رخت بابی خوش
غزل شمارهٔ ۵۶۳ ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوشوی خنده زده شکر شیرین تو بر نوشاز کوه نتابد چو تو خورشید کمربندوز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوشچون دوش شبی تیره ندیدم بدرازیالا شب زلفت که زیادت بود از دوشماندست مرا حسرت دیدار تو در دلکردست دلم حلقهٔ گیسوی تو در گوشدارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشملیکن چکنم گر تو نداری دل من گوشخاموش که چون گل بشکر خنده در آیدبا بلبل بیدل نتوان گفت که خاموشزان داروی بیهوشی اگر صبح توانیدر ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوشتخفیف کن از دور من سوخته جامیکاتش چو زیادت شود از سر برود جوشخواجو اگرت دست دهد دولت وصلشزنهار مگو با کس و بر میخور و میپوش
غزل شمارهٔ ۵۶۴ سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوشقدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوشمن همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشمگفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوشچون ننالم که چو از پرده برون آید گلنتواند که شود بلبل بیچاره خموشبا چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شدخاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوشآخر ای باده پرستان ره میخانه کجاستتا کنم دلق مرقع گروه باده فروشیا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردندکه چنان مست ببردند مرا دوش بدوشچون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبرچون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوشحلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر تراشد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوشاگرت پیرهن صبر قبا شد خواجودامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
غزل شمارهٔ ۵۶۵ چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوشچو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوشمنم غلام تو ور زانکه از من آزادیمرا بکوزه کشان شرابخانه فروشبه بوی آنکه ز خمخانه کوزهئی یابمروم سبوی خراباتیان کشم بر دوشز شوق لعل تو سقای کوی میخوارانبدیده آب زند آستان باده فروشمرا مگوی که خاموش باش و دم درکشکه در چمن نتوان گفت مرغ را که خموشاگر نشان تو جویم کدام صبر و قراروگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوشمکن نصیحت و از من مدار چشم صلاحکه من بقول نصیحت کنان ندارم گوششراب پخته بخامان دل فسرده دهیدکه باده آتش تیزست و پختگان در جوشنعیم روضهٔ رضوان بذوق آن نرسدکه یار نوش کند باده و تو گوئی نوشمرا چو خلعت سلطان عشق میدادندندا زدند که خواجو خموش باش و بپوشمیسرم نشود خامشی که در بستاننوای بلبل مست از ترنمست و خروش
غزل شمارهٔ ۵۶۶ ای دل مکن انکار و از این کار میندیشور زانکه در این کاری از انکار میندیشدر کام نهنگان شو و کامی بکف آورچون یار بدست آید از اغیار میندیشبا شوق حرم سرمکش از تیغ حرامیوز بادیه و وادی خونخوار میندیشمارست غم عشقش و او گنج لطافتگنجت چو بدست اوفتد از مار میندیشگر زانکه توئی نقطهٔ پرگار محبتاز نقطه برون آی و ز پرگار میندیشچون دست دهد پرتو انوار تجلیاز نور مبرا شود و از نار میندیشدر عشق چو قربان شوی از کیش برون آیور لاف انا الحق زنی از دار میندیشگر جان طلبد یار دل یار بدست آرچون سر بشد از دست ز دستار میندیشخواجو اگرت سر برود در سر این کارانکار مکن وز غم این کار میندیش
ر غزل شمارهٔ ۵۶۷ پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویشکی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویشبرسر بازار چین با سنبل سوداگرتمشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویشنرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرسزانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویشچون نمیبینی کسی که جز تو میگوید سخنخویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویشایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیستبا چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویشما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دیددیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویشکار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی استهر که را بینی بود اندیشهئی در کار خویشخویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیستهم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویشچون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریبگر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش
غزل شمارهٔ ۵۶۸ آورده ایم روی بسوی دیار خویشباشد که بنگریم دگر روی یار خویشصوفی و زهد و مسجد و سجاده و نمازما و می مغانه و روی نگار خویشچون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیارمجنونم ار ز دست دهم اختیار خویشکردم گذار برسرکویش وزین سپستا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویشچون هیچ برقرار نمیماند از چه رویماندست بیقراری من برقرار خویشزانرو که هر چه دیدهام از خویش دیدهامهر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویشدر بندگی چو کار من خسته بندگیستتا زندهام چگونه کنم ترک کار خویشچون ما شکار آهوی شیرافکن توئیمگر میکشی بدور میفکن شکار خویشخواجو چو کردهئی سبق خون دل رواناز لوح کائنات فرو شو غبار خویش