انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 94:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵۹

ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش
بت خورشید بناگوش و مه دردی نوش

غمزه‌اش قرچی و یاقوت خموشش جاندار
ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش

عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز
للاش بندهٔ آن حقهٔ یاقوت خموش

شبه‌اش غالیه آسا و شبش غالیه سا
عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش

مغلی قند ز چنبر صفتش قلب شکن
حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش

گر نهاده کله از مستی و بگشوده قبا
جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش

ریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جام
کرده از گفتهٔ من لل لالا در گوش

بسته برکوه کمرکش کمر از مشکین موی
بشکر خنده شکر ریخته از چشمهٔ نوش

از در خیمه برون آمد و ساغر پر کرد
کاین بروی من مه روی پریچهره بنوش

چون بنوشیدم از آن بادهٔ نوشین قدحی
لعل شکر شکنش بانگ برآورد که نوش

گفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو را
ترکتاز نظرت برد بیغما دل و هوش

شحنهٔ غمزهٔ زوبین شکنش گفت که هی
برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۰

ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش
نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش

نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما
مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش

لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب
شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش

شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار
ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش

باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب
بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش

مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای
گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش

پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش
گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۱

ای شبت غالیه آسا و مهت غالیه پوش
خط ریحان تو پیرایهٔ یاقوت خموش

روی زیبای ترا بدر منیر آینه دار
حلقهٔ گوش ترا شاه فلک حلقه بگوش

دلم از ناوک چشم تو سراسر همه نیش
لیک جام لب لعل تو لبالب همه نوش

چشم مخمور تو خونریز ولیکن خونخوار
لعل میگون تو در پاش ولیکن در پوش

ز ابروی شوخ تو پیوسته همین دارم چشم
که دل ریش مرا یک سر مو دارد گوش

گر کنم چشم برفتار تو کو صبر و قرار
ور کنم گوش بگفتار تو کو طاقت و هوش

دوش یا رب چه شبی بود چنان تیره ولیک
بدرازی شب زلف تو بگذشته ز دوش

می‌خراشد جگرم گورک بربط بخراش
می‌خروشد دل من گومه مطرب بخروش

تا لب گور لب ما و لب جام شراب
تا در مرگ سر ما و در باده فروش

جان خواجو ببر و نقل حریفان بستان
جام صافی بخر و جامهٔ صوفی بفروش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۲

ای دو چشم خوش پر خواب تو درخوابی خوش
وی دو زلف کژ پر تاب تو درتابی خوش

خفته چون چشم تو در هرطرفی بیماری
وانگه از قند تو درحسرت جلابی خوش

همچو زلف سیه و روی جهان افروزت
نتوان دید شبی تیره و مهتابی خوش

نرگست فتنهٔ هر گوشه نشینست مقیم
خوابگه ساخته بر گوشهٔ محرابی خوش

تا برفت از نظرم چشم خوش پرخوابت
در شب هجر نکردم نفسی خوابی خوش

بجز از مردم چشمم که بخونم تشنه‌ست
بیتو برلب نچکاندست کسم آبی خوش

گوش کن شرح شرف نامهٔ مهر از خواجو
زانکه باشد صفت مهر رخت بابی خوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۳

ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش
وی خنده زده شکر شیرین تو بر نوش

از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند
وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوش

چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی
الا شب زلفت که زیادت بود از دوش

ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل
کردست دلم حلقهٔ گیسوی تو در گوش

دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم
لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش

خاموش که چون گل بشکر خنده در آید
با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش

زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی
در ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش

تخفیف کن از دور من سوخته جامی
کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش

خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش
زنهار مگو با کس و بر می‌خور و می‌پوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۴

سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش

چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش

آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش

چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش

حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش

اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۵

چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش
چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش

منم غلام تو ور زانکه از من آزادی
مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش

به بوی آنکه ز خمخانه کوزه‌ئی یابم
روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش

ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران
بدیده آب زند آستان باده فروش

مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش
که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش

اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار
وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش

مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح
که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش

شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که باده آتش تیزست و پختگان در جوش

نعیم روضهٔ رضوان بذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش

مرا چو خلعت سلطان عشق می‌دادند
ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش

میسرم نشود خامشی که در بستان
نوای بلبل مست از ترنمست و خروش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۶

ای دل مکن انکار و از این کار میندیش
ور زانکه در این کاری از انکار میندیش

در کام نهنگان شو و کامی بکف آور
چون یار بدست آید از اغیار میندیش

با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی
وز بادیه و وادی خونخوار میندیش

مارست غم عشقش و او گنج لطافت
گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش

گر زانکه توئی نقطهٔ پرگار محبت
از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش

چون دست دهد پرتو انوار تجلی
از نور مبرا شود و از نار میندیش

در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی
ور لاف انا الحق زنی از دار میندیش

گر جان طلبد یار دل یار بدست آر
چون سر بشد از دست ز دستار میندیش

خواجو اگرت سر برود در سر این کار
انکار مکن وز غم این کار میندیش
هله
     
  
مرد

 
ر غزل شمارهٔ ۵۶۷


پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویش
کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

برسر بازار چین با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس
زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش

چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن
خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش

ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست
با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش

ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید
دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش

کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است
هر که را بینی بود اندیشه‌ئی در کار خویش

خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست
هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب
گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶۸

آورده ایم روی بسوی دیار خویش
باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز
ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار
مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش

کردم گذار برسرکویش وزین سپس
تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش

چون هیچ برقرار نمی‌ماند از چه روی
ماندست بیقراری من برقرار خویش

زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام
هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش

در بندگی چو کار من خسته بندگیست
تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خویش

چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم
گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش

خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان
از لوح کائنات فرو شو غبار خویش


هله
     
  
صفحه  صفحه 57 از 94:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA