غزل شمارهٔ ۵۶۹ به شهریار بگوئید حال این درویشبه شهریار برید آگهی از این دل ریشمدد کنید که دورست آب و ما تشنهحرامی از عقب و روز گرم و ره در پیشتوانگران چو علم برکنار دجله زنندمگر دریغ ندارند آبی از درویشاگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنمبه حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیشبه نوک ناوک چشم تو هر که قربان شدازو چه چشم توان داشتن رعایت کیشاز آستان تو دوری نکردم اندیشهچرا که گوش نکردم بعقل دور اندیشاگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانهغریب نیست که بیگانه گشته است از خویشبه عشوه آهوی روباه باز صیادتچنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میشبیا و پرده برافکن که هست خواجو راشکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش
غزل شمارهٔ ۵۷۰ به بزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاصحیات بخش بود جام می بحکم خواصز شوق مجلس مستان نگر ببزم افقکه زهره نغمه سرایست و مشتری رقاصبسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انسبساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاصبگو که فاتحهٔ باب صبح خیزان راسپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاصتو از جراحت دلهای خسته نندیشیکه در ضمیر نیاری که الجروح قصاصمحب روی تو رویم نمیتواند دیدکه گفتهاند که القاص لا یحب القاصنه در جمال تو مشتاق را مجال نظرنه از کمند تو عشاق را امید خلاصز قید عشق تو میخواستم که بگریزمگرفت پیش ره اشکم که لات حین مناصغریض لجهٔ دریای عشق شد خواجوولی چو در بکف آرد چه غم خورد غواص
غزل شمارهٔ ۵۷۱ بده آن راح روان بخش که در مجلس خاصمایهٔ روح فزائی بود از روی خواصدوستان شمع شبستان و پریوش ساقیماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقاصعقل را ره نبود بر در خلوتگه عشقعام را بار نباشد به سراپرده خاصای بسا در گرانمایه که آید به کنارتا درین بحر بود مردم چشمم غواصآخر ای فاتحهٔ صبح به اخلاص بدمکه خلاص از شب هجران نبود بی اخلاصوحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنیکه گرفتار کمندت نکند یاد خلاصخالص آید چو زر از روی حقیقت خواجوگرتو در بوته عشقش بگدازی چو رصاص
غزل شمارهٔ ۵۷۲ بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماعکه شمع سوخته دل را از آتشست شعاعحدیث سوز درون از زبان نی بشنوولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماعبچشم آهوی لیلی نظر کن مجنونگهی که برسر خاکش چرا کنند سباعبرو طبیب و صداعم مده که مخمورممگر بباده رهائی دهی مرا ز صداعبیا و جام عقارم بده که تا بودمنه با عقار تعلق گرفتهام نه ضیاعچگونه از خط حکم تو سر بگردانمکه من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاعشدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتمز دود سینه هوا برسرم ببست شراعبه روشنی نتوان بار بر شتر بستنکه همچو شام بود تیره بامداد وداعبرقعهئی دل ما شاد کن که در غم توبسی بخون جگر نسخ کردهایم رقاعمرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیشچو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاعبمهد خاک برد با تو دوستی خواجوکه شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع
غزل شمارهٔ ۵۷۳ بیار باده که وقت گلست و موسم باغز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغدماغ عقل معطر کن از شمامهٔ میبود که بوی عفافش برون رود ز دماغگهی که زاغ شب از آشیان کند پروازز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغاگر چراغ نباشد به تیره شب شایدچرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغبر آتش رخ گل آب میفشاند میغوز آب آینه گون زنگ میزداید ماغببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلامبدست باد صبا میکند بباغ ابلاغز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیزشدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغخوشا بطرف گلستان شراب نسرین بویز دست لاله عذاران عنبرین اصداغچو راغ را شود از لاله شقه خون آلودبخون لاله بباید گرفت دامن راغمگو حکایت پیمان و نام توبه مبرکه نیست از می و پیمانهام به توبه فراغبه صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجوکه آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
غزل شمارهٔ ۵۷۴ چون آتش خور شعله زد از شیشه شفافدر آب معقد فکن آن آتش نشافگر باد صبا مشک نسیمست عجب نیستکآهوی شب افتاد کنون نافهاش از نافمنعم مکن ای محتسب از باده که صوفیبی جام مصفا نتواند که شود صافمیخوارهٔ سرمست بدنیا نکند میلدیوانهٔ مدهوش ز دانش نزند لافصید صلحا می کند آن آهوی صیادخون عقلا میخورد این غمزهٔ سیافهر دم که شود درج عقیقت گهر افشانگوهر ز حیا آب شود در دل اصدافآنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بستبر وی چه بود گر بگشائی در اعطافکام دل درویش جزین نیست که گه گاهدر وی نگرد شاه جهان از سرالطافآن به که زبان در کشم از وصف جمالتزیرا که بکنهش نرسد خاطر وصافنقد دل مغشوش ببازار تو بردیمگفتند که کس قلب نیارد برصرافخواجو بملامت ز درت باز نگرددعنقا نتواند که نشیمن نکند قاف
غزل شمارهٔ ۵۷۵ شمیم باغ بهشتست با نسیم عراقکه گشت زنده ز انفاس او دل مشتاقبرون ز خامه که او هم زبان بود ما راکه دستگیر تواند شد از سر اشفاقترا بقتل احبا مواخذت نکنندمگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراقکجا رسد بکمندت که لاشهئی که مراستاگر چه برق شود کی رسد بگرد فراقدرآن زمان که بود قالبم عظام رمیمکنند نفحهٔ عشقت ز خاکم استنشاقبتلخی ار چه بشد خسرو از جهان او راحلاوت لب شیرین نمیرود ز مذاقتو آفتاب بلندی ولی برون ز زوالتو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاقدلم ز بهر چه با طره تو بندد عهدکه هندواست و بیک موی بشکند میثاقکسی که سرور جادوگران بود پیوستبود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاقترا که این همه قول مخالفست رواستکه یاد مینکنی هیچ نوبت از عشاقنوازشی بکن از اصفهان که گشت رواناز آب دیده ما زنده رود سوی عراقکمال رتبت خواجو همین قدر کافیستکه هست بندهئی از بندگان بواسحق
غزل شمارهٔ ۵۷۶ ای برده عارضت به لطافت ز مه سبقدل غرق خون دیده ز مهر رخت شفقخورشید بر زمین زده پیش رخت کلاهریحان درآب شسته ز شرم خطت ورقدینار جسته از زر و رخسار من طلاوانگاه از درست رخم کرده سکه دقاشک منست یا می گلرنگ در قدحیا روی تست یا گل خود روی برطبقمه را بهیچ وجه نگویم که مثل تستبا جبههٔ پرآبله و روی پر بهقدانی که چیست قطره باران نوبهارابر از حیای دیدهٔ ما میکند عرقمن بعد ازین دیار به کشتی گذر کنندمارا گر آب دیده بماند برین نسقپیوسته بیتو مردم بحرین چشم مندر باب آب دیده روان میکند سبقخواجو خرد که واضع قانون حکمتستدر پیش منطق تو نیارد زدن نطق
غزل شمارهٔ ۵۷۷ چو حرفی بخوانی ز طومار عشقشود منکشف بر تو اسرار عشقبیار آب حسرت که جز سیم اشکروان نیست نقدی ببازار عشقنشانم ز کنج صوامع مجویکه شد منزلم کوی خمار عشقتلف گشت عمرم در ایام مهربدل گشت دلقم به زنار عشقبیا تا چو بلبل بهنگام صبحبنالیم بر طرف گلزار عشقکسانی که روزی نگشتند اسیرچه دانند حال گرفتار عشقبخوانی سواد سویدای دلاگر برتو خوانند طومار عشقمکن عیب خواجو که ارباب عقلنباشند واقف بر اطوار عشق
غزل شمارهٔ ۵۷۸ طفل بود در نظر پیر عشقهرکه نگردد سپر تیر عشقدل چه بود مخزن اسرار شوقجان که بود شارح تفسیر عشقهر که ندارد خبری از سماعکی شنود زمزمهٔ زیر عشقدم بدم از گوشهٔ میدان جانمیشنوم نعرهٔ تکبیر عشقدایهٔ فطرت مگر آمیختستخون من سوخته با شیر عشقتیغ مکش بر سر مقتول مهردام منه بر ره نخجیر عشقترک خرد گیر که تدبیرعقلعین جنونست بتقریر عشقدست من و سلسلهٔ زلف یارپای من و حلقهٔ زنجیر عشقسالک مجذوب دلم در سلوکاز نظر تربیت پیر عشقنرگس جادوی تو دیدن بخوابفتنه بود خاصه بتعبیر عشقآب زر از چهرهٔ خواجو برفتاز چه ز خاصیت اکسیر عشق