غزل شمارهٔ ۵۷۹ باز برافراختیم رایت سلطان عشقبار دگر تاختیم بر سر میدان عشقملک جهان کردهایم وقف سر کوی یارگوی دل افکندهایم در خم چوگان عشقاز سرمستی کشیم گرده رهبان دیربر درهستی زنیم نوبت سلطان عشقجان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثارپای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشقعقل درین دیر کیست مست شراب الستروح در این باغ چیست بلبل بستان عشقجان که بود تشنهئی برلب آب حیاتدل چه بود حلقهئی بر در زندان عشقسر نکشد از کمند بستهٔ زنجیر مهرباز نگردد به تیر خستهٔ پیکان عشقسیر نگردد به بحر تشنهٔ دریای وصلروی نتابد ز سیل غرقهٔ طوفان عشقچون بقیامت برم حسرت رخسار دوستبر دمد از خاک من لالهٔ نعمان عشقصد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنمبار دگر بر زنم سر ز گریبان عشقکی بنهایت رسد راهروانرا سلوکزانکه ندارد کنار راه بیابان عشقمرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوقچون بمشامش رسد بوی گلستان عشقگر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهندسر نتواند کشید از خط فرمان عشق
غزل شمارهٔ ۵۸۰ سری بالعیس اصحابی ولی فی العیس معشوقالا یا راهب الدیر فهل مرت بک النوقفتاده ناقه در غرقاب از آب چشم مهجورانوفوق النوق خیمات و فی الخیمات معشوقسزد گردست گیریدم که کار از دست بیرون شداخلائی اغیثونی وثوب الصبر ممزوقمقیم از گلشن طبعم نسیم شوق میآیدومن راسی الی رجلی حدیث العشق منموقکجا از روضهٔ رضوان چنان حوری برون آیدلطیف الکشح ممسوخ من الفردوس مسروقبکام دشمنم بی او و او با دشمنم همدمنصیبی منه هجران و غیری منه مرزوقخوشا با دوستان خواجو شراب وصل نوشیدنو بالطالسات والکاسات مصبوح و مغبوق
غزل شمارهٔ ۵۸۱ ای سرو خرامندهٔ بستان حقایقآزاد شو از سبزهٔ این سبز حدائقبرگلبن ایجاد توئی غنچهٔ خنداندر گلشن ابداع توئی برگ شقائقمنزلگه انس تو سراپردهٔ قدسستتا چند شوی ساکن این تیره مضائقبیرون نرود راه تو بیترک مقاصدحاصل نشود کام تو بی قطع علائقرخش امل از عرصهٔ تقلید برون رانتا خیمه زنی بر سر میدان حقائقدر کوکبهات خیل وحشم چیست مخائلدر راه تو خرگاه و خیم چیست عوائقچون کعبهٔ خلقت بوجود تو شرف یافتباید که شوی قبلهٔ حاجات خلائقآنکس که گدای در میخانهٔ عشقستبرخسرو عقلست بصد مرتبه فائقخواجو بسحر سرمکش از مرغ صراحیزیرا که بشبگیر بود بلبله لائق
غزل شمارهٔ ۵۸۲ نکهت روضهٔ خلدست که میبیزد مشکیا از آن حلقه زلفست که میریزد مشکخیزد از چین سر زلف تو مشک ختنیوین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشکخون شود نافهٔ آهوی تتاری ز حسدکان مه از گوشهٔ خورشید درآویزد مشکآن چه نعلست که لعل تو برآتش داردوین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشکگر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیراز چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشکزلف عنبر شکن از روی تو سر میپیچیدچکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشکهمچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختاچون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک
غزل شمارهٔ ۵۸۳ وه چه شیرینست لعلش اندرو پنهان نمککس نمیبینم که دارد در جهان چندان نمکاندکی با چشمهٔ نوشش بشیرینی شکرگر چه دارد نسبتی لیکن ندارد آن نمکمی نماید خط مشک افشانش از عنبر مثالمیفشاند پستهٔ خندانش از مرجان نمکشد بدور سنبل مشکین او عنبر فراخگشت در عهد لب شیرین او ارزان نمکلعل شکر پاش گوهر پوش شورانگیز اودرج یاقوتست گوئی وندرو پنهان نمکای ز شکر خندهات صد شور در جان شکروی ز شور شکرت پیوسته در افغان نمکبر دل بریان من تا کی نمک ریزد غمتگر چه عیبی نیست ار ریزند بر بریان نمکدرد دل را دوش میجستم دوائی از لبتگفت خواجو کی جراحت را بود درمان نمکتا بود در چشمم آن لب خواب چون آید مرازانکه گوئی دارم اندر دیدهٔ گریان نمک
غزل شمارهٔ ۵۸۴ دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینکدهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینکلبک لعل روان پرور کش جان بخشکسرک زلفک عنبر شکنش مشکینکدر سخن لعلک در پوشک اودر پاشکبر سمن سنبل پرچینک او پرچینکچشمکش همچو دل ریشک من بیمارکدستکان کرده بخون دلکم رنگینکهست مرجان مرا قوت ز مرجانک اوای دریغا که نبودی دلکش سنگینکنرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارکسنبلش پستک و شورید گک و پرچینکزلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزکبرکش ناز کک و ساعد کش سیمینکگفتمش در غم عشقت دل خواجو خونشدبیش از این چند بگو صبر کند مسکینکرفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشودگفت داروی دل و مرهم جانش اینک
غزل شمارهٔ ۵۸۵ ای روان از شکر تنگ تو شکر تنگ تنگگل برآورده ز شرم آن رخ گلرنگ رنگهست در زنجیر زلف دلربایت دل فراخلیک دل همچون دل ریش من دلتنگ تنگناوک چشمت چو باد آرم ز خون چشم منلعل پیکانی شود فرسنگ در فرسنگ سنگای بت گلرخ بگردان بادهٔ گلرنگ راتا برد ز آئینهٔ جانم می چون زنگ زنگبلبل دستان سرا را گو برآر آوای نایمطرب بلبل نوا را گو بزن در چنگ چنگباز چون گلگون می ساقی بمیدان در فکندای حریفان برکشید اسب طرب را تنگ تنگنام و ننگ ار عاشقی در باز خواجو در رهشزانکه باشد عشق بازانرا ز نام و ننگ ننگ
غزل شمارهٔ ۵۸۶ نیستی آنکه زنی شیشهٔ هستی برسنگورنه در پات فتادی فلک مینا رنگتا بکی گوش کنی برنفس پردهسرایتا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگروی ازین قبله بگردان که نمازی نبودرو بمحراب و نظر در عقب شاهد شنگگوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزالسگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگبر کفت بادهٔ چون زنگ و دلت پر زنگاروقت آنست که از آینه بزدائی زنگروح را کس نکند دستخوش نفس خسیسعاقلان آینهٔ چین نفرستند بزنگاگرت دیو طبیعت شکند پنجهٔ عقلچکند آهوی وحشی چو شود صید پلنگکاروان از پس و ره دور و حرامی در پیشبار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگخیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجوکه فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ
غزل شمارهٔ ۵۸۸ یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حالکانرا که حال هست چه حاجت بود بقالبرلوح کائنات مصور نمیشودنقشی بدین جمال و جمالی بدین کمالآنجا که یار پرده عزت برافکندعارف کمال بیند و اهل نظر جمالخون قدح بمذهب مستان حرام نیستکز راه شرع خون حرامی بود حلالجانم بجام لعل تو دارد تعطشیچون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلالآنها که دام بر گذر صید مینهنداندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بالدر هر چه هست چون بخیالت نظر کنمگر جز جمال روی تو بینم زهی خیالدر راه عشق بعد منازل حجاب نیستدوری گمان مبر که بود مانع وصالخواجو اگر بعین حقیقت نظر کنیوصل در جدائی و هجران در اتصال
غزل شمارهٔ ۵۸۸ یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حالکانرا که حال هست چه حاجت بود بقالبرلوح کائنات مصور نمیشودنقشی بدین جمال و جمالی بدین کمالآنجا که یار پرده عزت برافکندعارف کمال بیند و اهل نظر جمالخون قدح بمذهب مستان حرام نیستکز راه شرع خون حرامی بود حلالجانم بجام لعل تو دارد تعطشیچون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلالآنها که دام بر گذر صید مینهنداندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بالدر هر چه هست چون بخیالت نظر کنمگر جز جمال روی تو بینم زهی خیالدر راه عشق بعد منازل حجاب نیستدوری گمان مبر که بود مانع وصالخواجو اگر بعین حقیقت نظر کنیوصل در جدائی و هجران در اتصال