انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 94:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۴۹

رفت دوشم نفسی دیدهٔ گریان در خواب
دیدم آن نرگس پرفتنهٔ فتان در خواب

خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان
نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب

بود آیا که شود بخت من خسته بلند
کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب

ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری
پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب

فتنه برخاسته و باده پرستان در شور
شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب

آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین
که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب

صبر ایوب بباید که شبی دست دهد
که رود چشمم از اندیشهٔ کرمان در خواب

بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد
باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب

دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند
نشد از زمزمهٔ مرغ سحرخوان در خواب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۰

ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب
وآب رویت برده آب از روی آب

از شکنج زلف و مهر طلعتت
تاب بر خورشید و در خورشید تاب

بینی ار بینی در آب و آینه
آفتاب روی و روی آفتاب

بر نیندازی بنای عقل و دین
تا ز عارض برنیندازی نقاب

تشنگان وادی عشقت ز چشم
بر سر آبند و از دل بر سراب

پیکرم در مهر ماه روی تو
گشته چون تار قصب بر ماهتاب

زلف و رخسارت شبستانست و شمع
شکر و بادام تو نقل و شراب

خواب را در دور چشم مست تو
ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب

بسکه خواجو سیل می‌بارد ز چشم
خانه صبرش شد از باران خراب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۱

ای چشم نیم‌خواب تو از من ربوده خواب
وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب

بر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش
مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب

روزم شبست بیتو و چون روز روشنست
کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب

خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم
کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب

بر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف
باری به هیچ روی ز من روی بر متاب

گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک
دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب

یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست
سرمست را شکیب کجا باشد از شراب

چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم
افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب

در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان
هر شب بخون دیده کند آستین خضاب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۲

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب
ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد
روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ
روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک
روز محشر در برم بینی دل خونین کباب

صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر
در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب

جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار
هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب

کی به آواز مؤذن بر توانم خاستن
زانکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب

در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام
گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی
هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب

گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر
ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب

از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور
عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۳

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب

مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب

چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب

بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب

اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب

تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۴

چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب
چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

تا به شب بر سر بازار معلق همه روز
تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب

سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد
ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب

رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب

هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید
در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب

تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد
ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب

خبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیست
تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب

بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح
بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب

در هوای گل روی تو بود خواجو را
همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۵

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب

بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب

ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب

دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب

گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۶

طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب
زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب

ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست
خضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریب

گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن
در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب

سنبلش بی‌وجه نبود گر بود شوریده حال
زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب

ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است
در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب

برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان
زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب

چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره‌ئی
چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب

گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک
بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب

در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت
هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷

ای که از سرچشمهٔ نوشت برفت آب نبات
مردهٔ مرجان جان‌افزای تست آب حیات

از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال
وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات

عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب
سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات

پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب
خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات

حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست
همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات

تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من
پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات

بنده‌ام تا زنده‌ام گر میکشی ور میکشی
زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات

از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را
گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة

با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت
گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۸

ای که شهد شکربن تو برد آب نبات
خاک خاک کف پای تو شود آب حیات

بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز
تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات

از دل تنگ شکر شور برآمد روزی
که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات

گر بخونم بخط خویش برات آوردی
نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات

منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر
پیش جیحون سرشکم برود آب فرات

آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام
که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات

در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد
که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات

گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را
روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة

خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت
بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 94:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA