غزل شمارهٔ ۴۹ رفت دوشم نفسی دیدهٔ گریان در خوابدیدم آن نرگس پرفتنهٔ فتان در خوابخیمه برصحن چمن زن که کنون در بستاننتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواببود آیا که شود بخت من خسته بلندکایدم قامت آن سرو خرامان درخوابای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحریپاسبان بیخبر افتاده و دربان در خوابفتنه برخاسته و باده پرستان در شورشمع بنشسته و چشم خوش مستان درخوابآیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازینکه بود شور و بلا دیدن ثعبان درخوابصبر ایوب بباید که شبی دست دهدکه رود چشمم از اندیشهٔ کرمان در خواببلبل دلشده چون در کف صیاد افتادباز بیند چمن و طرف گلستان درخوابدوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدندنشد از زمزمهٔ مرغ سحرخوان در خواب
غزل شمارهٔ ۵۰ ای ز چشمت رفته خواب از چشم خوابوآب رویت برده آب از روی آباز شکنج زلف و مهر طلعتتتاب بر خورشید و در خورشید تاببینی ار بینی در آب و آینهآفتاب روی و روی آفتاببر نیندازی بنای عقل و دینتا ز عارض برنیندازی نقابتشنگان وادی عشقت ز چشمبر سر آبند و از دل بر سرابپیکرم در مهر ماه روی توگشته چون تار قصب بر ماهتابزلف و رخسارت شبستانست و شمعشکر و بادام تو نقل و شرابخواب را در دور چشم مست توای دریغ ار دیدمی یک شب بخواببسکه خواجو سیل میبارد ز چشمخانه صبرش شد از باران خراب
غزل شمارهٔ ۵۱ ای چشم نیمخواب تو از من ربوده خوابوی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاببر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوشمه را که دید ساخته از تیره شب نقابروزم شبست بیتو و چون روز روشنستکان لحظه شب بود که نهان باشد آفتابخورشید را بروی تو تشبیه چون کنمکو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناببر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلفباری به هیچ روی ز من روی بر متابگفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیکدانم که خواب را نتوان دید جز بخوابیک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیستسرمست را شکیب کجا باشد از شرابچشمم بقصد ریختن خون دل مقیمافکنده است چون سر زلفت سپر بر آبدر آرزوی روی تو خواجو چو بیدلانهر شب بخون دیده کند آستین خضاب
غزل شمارهٔ ۵۲ ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آبما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خوابگر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سوادروی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک نابدر بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخروضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذابوقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاکروز محشر در برم بینی دل خونین کبابصبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زردر گمان افتم که خورشیدست یا جام شرابجان سرمستم برقص آید ز شادی ذرهوارهر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتابکی به آواز مؤذن بر توانم خاستنزانکه میباشم سحرگه بیخود از بانگ ربابدر خرابات مغان از می خراب افتادهامگر چه کارم بی می و میخانه می باشد خرابهر دمی روی از من مسکین بتابی از چه رویهر زمان از درگه خویشم برانی از چه بابگر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیرور سری داری سر از مستان بیخود برمتاباز تو خواجو غایبست اما تو با او در حضورعالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب
غزل شمارهٔ ۵۳ گوئیا عزم ندارد که شود روز امشبیا درآید ز در آن شمع شب افروز امشبگر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که اوبرمن خسته بگرید ز سر سوز امشبمرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زندگو نوا از من شبخیز بیاموز امشبچون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشقبردلم چند زنی ناوک دلدوز امشبهمچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبلگرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشبهر که در شب رخ چون ماه تو بیند گویدروز عیدست مگر یا شب نوروز امشببی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انسگو صراحی منه و شمع میفروز امشبتا که آموختت از کوی وفا برگشتنخیز و باز آی علیرغم بداموز امشببنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسیمنشیناد بروز من بد روز امشباگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجوخون دل میخور و جان میده و میسوز امشبتا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهردیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
غزل شمارهٔ ۵۴ چند سوزیم من و شمع شبستان همه شبچند سازیم چنین بی سر و سامان همه شبتا به شب بر سر بازار معلق همه روزتا دم صبح سرافکنده و گریان همه شبسوختم ز آتش هجران و دلم بریان شدور نسازم چکنم با دل بریان همه شبرشتهٔ جان من سوخته بگسیخته بادگر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شبهر شبی کز خم گیسوی توام یاد آیددر خیالم گذرد خواب پریشان همه شبتا تودر چشم منی از نظرم دور نشدذرهئی چشمه خورشید درخشان همه شبخبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیستتکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شببخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبحبستر خواب من از لاله و ریحان همه شبدر هوای گل روی تو بود خواجو راهمنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب
غزل شمارهٔ ۵۵ طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوبکه نیست شرط محبت جدائی از محبوبچو هست در ره مقصود قرب روحانیچه احتیاج بارسال قاصد و مکتوبچو اتصال حقیقی بود میان دو دوستکجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوبتوقعست که از عاشقان بیدل و دیننظر دریغ ندارند مالکان قلوبچگونه گوش توان کرد بر خردمندانگهی که عشق شود غالب و خرد مغلوبز صورت تو کند نور معنوی حاصلدل شکسته که هم سالکست و هم مجذوبترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازانکنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوببیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورعکه من به ساغر و پیمانه گشتهام منصوبببخش بر من مسکین که از خداوندانهمیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوبدلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوستز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوبگهی که جان بلب آرد درین طلب خواجوکند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
غزل شمارهٔ ۵۶ طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریبزانک نبود سنبل سیراب در بستان غریبای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روستخضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریبگر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکندر بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریبسنبلش بیوجه نبود گر بود شوریده حالزانک افتادست چون هند و بترکستان غریبور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده استدر دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریببرغریبان رحمت آور چون غریبی در جهانزانک نبود از خداوند کرم احسان غریبچشم مستت گر بریزد خون هر بیچارهئیچاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریبگر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیکبر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریبدر رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفتهر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب
غزل شمارهٔ ۵۷ ای که از سرچشمهٔ نوشت برفت آب نباتمردهٔ مرجان جانافزای تست آب حیاتاز چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهالوز شکر شیرینتر از خطت کجا روید نباتعنبر زلف تو بر کافور میبندد نقابسنبل خط تو بر یاقوت میرد براتپرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجابخستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیاتحال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیستهمچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهاتتا برفتی همچو آب از چشم دریا بار منپیش جیحون سرشکم میرود آب فراتبندهام تا زندهام گر میکشی ور میکشیزخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجاتاز دهانت بوسهئی جستم زکوة حسن راگفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوةبا خیالت دوش میگفتم که مردم از غمتگفت خواجو گوئیا نشنیدهئی من عاش مات
غزل شمارهٔ ۵۸ ای که شهد شکربن تو برد آب نباتخاک خاک کف پای تو شود آب حیاتبشکر خنده ز تنک شکر شورانگیزتا شکر ریختهئی ریختهئی آب نباتاز دل تنگ شکر شور برآمد روزیکه برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نباتگر بخونم بخط خویش برات آوردینکشم سر ز خطت زانک بوجهست براتمنکه جز آب فراتم نشود دامنگیرپیش جیحون سرشکم برود آب فراتآنچنان درصفت ذات تو حیران شدهامکه نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفاتدر وفا چشم ندارم که ثباتت باشدکه توقع نتوان داشتن از عمر ثباتگر ز کوتی بود این نعمت زیبائی راروی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوةخواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشتبوفات آمد و برخاک درت کرد وفات