غزل شمارهٔ ۵۸۹ گشت معلوم کنون قیمت ایام وصالکه وصالت متصور نشود جز بخیالگر میسر نشود با توام امکان وصولنیست ممکن که فراموش کنم عهد وصالهر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبحتا گریبان تو شد مطلع خورشید جمالهست چون خال سیاه تو مرا روز سپیدگشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حالشکرت شور جهانی و جهانی مشتاقعالمی تشنه و عالم همه پرآب زلالتا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظرکه حرامست نظر بیتو و می با توحلالتنم از شوق جمالت شده از مویه چو مویدلم از درد فراقت شده از ناله چو نالقامتم نون و دل از غم شده چون حلقهٔ میملیک برحال دلم جیم سر زلف تو دالنه بحالم نظری میکنی ای نرگس چشمنه ز حالم خبری میدهی ای مشکین خالمهر من برمه رویت نپذیرد نقصانمهر را گرچه میسر نشود دفع زوالعیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیکتو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملالظاهر آنست که از خود برود بلبل مستچو نسیم چمن آرد نفس باد شمالخوش بود نالهٔ عشاق بهنگام صبوحخواجو ار عاشقی از پردهٔ عشاق بنال
م غزل شمارهٔ ۵۹۰ سبحان من تقدس بالعز و الجلالسبحان من تفرد بالجود و الجمالآن مالکی که ملکت او هست بر دواموان قادری که قدرت او هست بر کمالسلطان بی وزیر و جهاندار لم یزلدیان بی نظیر و خداوند لا یزالگویای بی تلفظ و بینای بی بصردانای بی تفکر و دارای بی ملالسبیح بلبل سحری حی لا ینامورد زبان کبک دری رب ذوالجلالحرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع اووز قاف تا بقاف برین حرف گشته دالاز آب لطف او متبسم شود ریاضوز باد قهر او متزلزل شود جبالدر گوش آسمان کشد از زر مغربیهر مه به امر کن فیکون حلقهٔ ملالگاهی ز ماه نو کند ابروی زال زرگاهی از آفتاب کشد تیغ پور زالکیوان بحکم اوست برین برج پاسبانبهرام از امر اوست برین قلعه کوتوالای قصر کبریای تو محفوظ از انهداموی ملک بی زوال تو محروس از انتقالوی بوستان لطف تو بی وصمت ذبولوی آفتاب لطف تو بی نسبت زوالایوان وحدت تو مبرا از انحطاطوارکان قدرت تو معرا از اختلالبشکسته در قفای تو شهباز عقل پرو افکنده در هوای تو سیمرغ وهم بالبر دوش روز خاوری از شب فکنده زلفبر روی صبح مشرقی از شام کرده خالوهم از سرادقات جلال تو قاصرستور عقل ره برد بتو نبود بجز خیالخواجو گر التماس ازین در کند رواستاز پادشه اجابت و از بندگان سؤال
غزل شمارهٔ ۵۹۱ زهی ز بادهٔ لعلت در آتش آب زلالیکی ز حلقهٔ بگوشان حاجب تو هلالندای عشق چو در داد خال مشکینتبگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلالتو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبینهاده بر سر نون خط تو نقطهٔ خالچودر خیال خیال آید آن خیال چو موینرفت یکسر مو نقشش از خیال خیالمنال بلبل بیدل چو میشود حاصلترا بکام دل از بوستان عشق منالاگر ز کوی تو دورم نمیشوم نومیدچرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببالترا حرام نباشد که خون ما ریزیکه هست پیش خداوند خون بنده حلالچنان بچشمهٔ نوش تو آرزومندمکه راه بادیه مستسقیان به آب زلالز من چه دید که هردم که آید از کویتچو باد بگذرد از پیش من نسیم شمالرساندهام بکمال از محبت تو سخناگر چه گفتهٔ خواجو کجا رسد بکمالشب فراق بگفتیم ترک صبح امیدجزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
غزل شمارهٔ ۵۹۲ ای سواد خط توشرح مصابیح جمالطاق پیروزهٔ ابروی تو پیوسته هلالزلف هندوی تو چینی و ترا رومی رویچشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خالکی شکیبد دلم از چشمهٔ نوشت هیهاتتشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلالگر بود شوق حرم بعد منازل سهلستهجر در راه حقیقت نکند منع وصالنتوان گفت که می در نظرت هست حرامزانکه در گلشن فردوس بود باده حلالبر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدیدگفت بر گوشهٔ خورشید نشستست بلالچون خیال تو درآید بعیادت ز درمخویش را باز ندانم من مسکین ز خیالگفتم از دیده شوم غرقهٔ خون روزی چندچشم دریا دل من شور برآورد که سالچه کند گر نکند شرح جمالت خواجوکه بوصف تو رساندست سخن را بکمال
غزل شمارهٔ ۵۹۳ زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمالنشانده قد تو در باغ جان نهال جمالنوشته منشی دیوان صنع لم یزلیبه مشک بر ورق لالهات مثال جمالخیال روی تو تا دیدهام نمیرودمز دل جمال خیال و ز سرخیال جمالچو روشنست که هر روز را زوالی هستمباد روی چو روز ترا زوال جمالکسی که نیست چو من تشنهٔ جمال حرمحرام باد برو شربت زلال جمالهوای یار همائی بلند پروازستکه در دلم طیران میکند ببال جمالخرد چو دید که خواجو فدای او شد گفتزهی کمال کمال و زهی جمال جمال
غزل شمارهٔ ۵۹۴ زهی زلفت شکسته نرخ سنبلگلستان رخت خندیده برگلرسانده خط بیاقوت تو ریحانکشیده سر ز کافور تو سنبلعروسی را که او صاحب جمالستچه دریابد گرش نبود تحملچو ریش خستگانرا مرهم از تستمکن در کار مسکینان تغافلاگر گل را نباشد برگ پیوندچه سود از نالهٔ شبگیر بلبلبجانت کانکه برجان دارم از غمنباشد کوه سنگین را تحملاگر عمر منی ایشب برو زودوگر جزو منی ای غم برو کلچو از زلفش بدین روز اوفتادمتو نیز ای شب مکن بر من تطاولخوشا آن بزم روحانی که هر دمکند مستی ببادامش تنقلمنه عود ای بت خوش نغمه از چنگکه ساغر بانگ میدارد که غلغلبزن مطرب که مستان صبوحیز می مستند و خواجو از تامل
غزل شمارهٔ ۵۹۵ شب رحیل ز افغان خستگان مراحلمجال خواب نیابند ساکنان محاملمکش زمام شتر ساربان که دلشدگان راکشیده است سر زلف دلبران بسلاسلسرشک دیده که میرانم از پی تو مرانشچرا که شرط کریمان بود اجابت سائلتنم مقیم مقامست و جان بمرحله عازمسرم ملازم بالین و دل بقافله مائلبه خامه هر که نویسد فراق نامهٔ ما راعجب که آتش نی در نیفتدش با ناملنسیم روضهٔ خلدست یا شمیم احباشعاع نور جبینست یا فروغ مشاعلبسا که در غم عشق تو ابن مقلهٔ چشممنوشت بر ورق زر بسیم ناب رسائلسرم بنعل سمندت متوجست و تو فارغدلم ببند کمندت مقیدست و تو غافلاگرنه با تو نشینم مرا ز عشق چه باقیوگرنه روی تو بینم مرا ز دیده چه حاصلزبان خامه قلم گشت در بیان جدائینرفت قصه بپایان و رفت عمر بباطلسزد که دست بشویند از آب چشم تو خواجوکه هست آتش دل غالب و سرشک تو نازل
غزل شمارهٔ ۵۹۶ ای دل من بسته در آن زنجیر سمنسا دلکرده مرا در غم عشقت بی سر و بی پا دلبرده ازین قالب خاکی رخت به صحرا جامرانده ازین دیده پرخون سیل به دریا دلچون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامیای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دلجای من بیدل و دین یا دیر بود یا دارقصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دلمطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگوای دل ای وای دل و دین وادل من وادلای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جانوی نظری زانرخ زیبا کرده تمنا دلجادوی عاشق کش چشمت خورده بافسون خونهندوی زنگی وش زلفت برده بیغما دلسرنکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقلروی نتابد نفسی زان روی دلارا دلچند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتادچون دلم افکند درین آتش چکنم با دل
غزل شمارهٔ ۵۹۷ دلم مرید مرادست و دیده رهبر دلسرم فدای خیال و خیال در سر دلکمند زلف ترا گر رسن دراز آمددر آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دلدلم چگونه نماید قرار در صف عشقچنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دلبود که ساقی لعل تو در دهد جامیمرا که خون جگر میخورم ز ساغر دلدل صنوبریم همچو بید میلرزدز بیم درد فراق تو ای صنوبر دلتو آن خجسته همای بلند پروازیکه در هوای تو پر میزند کبوتر دلدلم ربودی و تا رفتی از برابر مننرفت یکسر مو نقشت از برابر دلچگونه در دل تنگم قرار گیرد صبرکه میزند سر زلف تو حلقه بردلبملک روی زمین کی نظر کند خواجوکسی که ملک وصالش بود مسخر دل
غزل شمارهٔ ۵۹۸ ای ماه تو مهر انور دلوی مهر تو شمع خاور دلیاقوت تو روح پرور جانریحان تو سایه گستر دللعل لب و زلف تابدارتجان پرور جان و دلبر دلای قامت تو قیامت عقلوی خاک در تو محشردلبستان رخ تو روضهٔ خلدیاقوت لب تو کوثر دللعل تو زلال مشرب روحچشم تو چراغ منظر دلابروت هلال غره مهمهرت خور جان و در خور دلاز غایت پردلی شکستههندوی تو قلب لشکر دلساقی غمت بجای بادهخون میدهدم ز ساغر دلگر زلف ترا رسن درازستباشد گذرش بچنبر دلهر دم بهوای خاک کویتپر میزندم کبوتر دلدر تحت شعاع مهر رویتیکباره بسوخت اختر دلساقی بده آن مئی که در جامهست آب روان آذر دلاز دل بطلب نشان خواجوکو معتکفست بردر دل