غزل شمارهٔ ۵۹۹ دلم ربودی و رفتی ولی نمیروی از دلبیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایلگرم وصول میسر شود که منزل قربستکنم مراد دل از خاک آستان تو حاصلهوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سروفایت ار برود جان کجا برون رود از دلبحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرینروا مدار که گردد چو وعدههای تو باطلفتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیدهبورطهئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحلنیازمند چنانم که گر بخاک درآیمز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گلمفارقت متصور کجا شود که بمعنیمیان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایلاگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینیوصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازلخلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجوقتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل
غزل شمارهٔ ۶۰۰ ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دلوآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دلچشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جانحلقهٔ زلف شکن بر شکنت معدن دلگر کنی قصد دلم دست من و دامن توور کند ترک تو دل دست من و دامن دلجانم از دست دل ار غرقهٔ خون جگرستخون جان من دلسوخته در گردن دلپرتو روی تو شد شمع شبستان دلمتا شبستان سر زلف تو شد مسکن دلبده آن آب چو آتش که بجوش آمده استز آتش روی دل افروز تو خون در تن دلچاره با ناوک چشمت سپر انداختنستورنه تیر مژهات بگذرد از جوشن دلدل شیدا همه پیرامن سودا گرددو اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دلآتشی در دل خواجوست که از شعلهٔ اوستدود آهی که برون میرود از روزن دل
غزل شمارهٔ ۶۰۱ رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دلچون تواند که کشد بار غمش چندین دلزین صفت بر من اگر جور کند مسکین منور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دلمن ازین در به جفا باز نگردم که مراپای بندست در آن سلسلهٔ مشکین دلبا گلستان جمالش نکشد فصل بهاراهل دل را به تماشای گل و نسرین دلخسرو ار بند وگر پند فرستد فرهادبرنگیرد بجفا از شکر شیرین دلدلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسیای عزیزان من بیدل چکنم با این دلنکند سوی دل خستهٔ خواجو نظریآه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل
غزل شمارهٔ ۶۰۲ مرا که راه نماید کنون به خانهٔ دلکه خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گلمن آن نیم که ز دینار باشدم شادیاگر چه بنده باقبال میشود مقبلچو سرو هر که برآورد نام آزادیدلش کجا بسهی قامتان شود مائلمرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغمگر گهی که ز من منقطع شود قاتلبه راه بادیه مستسقی جمال حرمبود لبالبش از آب دیدگان منزلز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیلبه حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محملاگر چه بر گذرت سائلان بسی هستندچو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائلبملک دانش اگر حکم و حکمتت بایدمقیم عالم دیوانگی شوای عاقلچو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوکازین حجاب برون آی تا شوی واصلمفارقت متصور کجا شود ما راکه نیست هر دو جان در میان ما حائلکسی که در حرم جان وطن کند خواجوبود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
غزل شمارهٔ ۶۰۳ گر گنج طلب داری از مار مترس ای دلور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دلچون زهد و نکونامی بر باد هوا دادیاز طعنهٔ بدگویان زنهار مترس ای دلاز رندی و بدنامی گر ننگ نمیداریاز فخر طمع برکن وز عار مترس ای دلگر طالب دیداری از خلد برین بگذرور نور بدست آمد از نار مترس ای دلچون نرگس بیمارش خون میخور اگر مستیور زانکه شود جانت بیمار مترس ای دلگر همدم منصوری رو لاف انا الحق زنچون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دلجان را چو فدا کردی از تن مکن اندیشهچون ترک شتر گفتی از بار مترس ای دلقول حکما بشنو کاندم که قدح نوشیاندک خور و از مستی بسیار مترس ای دلصد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجواقرار نمیکردی ز انکار مترس ای دل
غزل شمارهٔ ۶۰۴ مقاربت نشود مرتفع ببعد منازلکه بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائلچو هست عهد مودت میان لیلی و مجنونچه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائلدر آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجرقتیل عشق نمیرد مگر بغیبت قاتلکسی که خاک شود در میان بحر مودتگمان مبر که برد باد ازو غبار بساحلترا که کعبه طواف حرم کند بحقیقتچه احتیاج بسیر و سلوک و قطع منازلببخش بردل مستسقیان وادی فرقتکه کردهاند لبالب بخون دیده مراحلاگر چه هیچ وسیلت به حضرت تو ندارمهوای روی توام هست بهترین وسائلسواد خط تو بیرون نمیرود ز سویداخیال خال تو خالی نمیشود ز مخائلمرا نصیحت دانا به عقل باز نیاردکه اقتضای جنون میکند ملامت عاقلاگر ز شست تو باشد بزن خدنگ ز ره سموگر ز دست تو باشد بیار زهر هلاهلنوای نغمهٔ خواجو شنو به گاه صبوحیچنانکه وقت سحر در چمن خروش عنادل
غزل شمارهٔ ۶۰۵ ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزلدلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزلتا در درون چشمم خرگاه زد خیالتمه را بسان ماهی بینم در آب منزلباید که رحمت آرد آنکو شراب داردبرتشنهئیکه باشد او را سراب منزلره چون برم به کویت زانرو که نادر افتددر آشیان عنقا کرده ذباب منزلیک ذره مهر رویت خالی نگردد از دلزیرا که گنج باشد کنج خراب منزلبنگر در اشک مستان عکس جمال ساقیهمچون قمر که سازد جام شراب منزلخواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائیبر ساحل وصالت بیند بخواب منزل
غزل شمارهٔ ۶۰۶ هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گلنرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبلای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤوی هندوی ریحان خط سبز تو سنبلتا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلولدر کار دل ریش من خسته تعللگر نرگس مستت نکند ترک تعدیچندین چه کند زلف دراز تو تطاولشرح شکن زلف تو بابیست مطولکوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسلآن صورت آراسته را بیش میارایکانجا که جمالست چه حاجت بتجملمحمل مبر از منزل احباب که ما رایکدم نبود بار فراق تو تحملالمغرم یستغرق فی البحر غریقاواللائم کالنائم فی الساحل یغفلهر لحظه که خاموش شود ماه مغنیاز مرغ صراحی شنوم نعره که قل قلای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویستغمهای جهان جزو غم عشق تو شد کلبر باد هوا باده مپیمای که خواجواز مل نشود بی خبر الا بتامل
غزل شمارهٔ ۶۰۷ باغبان گو برو باد مپیما کز گلبدم سرد سحر باز نیاید بلبلجبدا بادهٔ گلرنگ به هنگام صبوحاز کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکلدر بهاران که رساند خبر کبک دریبجز از باد بهاری به در خرگهٔ گلبنگر از نالهٔ شبگیر من و نغمهٔ مرغدشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغلگر صبا سلسله برآب نهد فصل ربیعاز چه برگردن قمری بود از غالیه غلباد نوروز چو برخاست نیارند نشستبلبلان بی گل و مستان صبوحی بی ملمطرب آن لحظه که آهنگ فروداشت کندزندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قلای ز بادام تو در عین حجالت نرگسوی ز گیسوی تو در حلقهٔ سودا سنبلآن سر زلف قمرسای شب آسا را بینهمچو زاغی که زند در مه تابان چنگلهر چه خوبان جهانرا به دلارائی بردجزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکلدست گیرید که خواجو که دلش رفت برودبارش افتاده و گشتست اسیر سر پل
غزل شمارهٔ ۶۰۸ خوشا با دوستان در بوستان گلکه خوش باشد بروی دوستان گلشکوفه مو بدست و ابر دایهصبا رامین و ویس دلستان گلسمن را شد نفس باد و روان آبچمن را گشت تن شمشاد و جان گلترنم میکند بر شاخ بلبلتبسم میکند در بوستان گللبش با هم نمیآید از آنرویکه دارد خردهئی زر در دهان گلکشد در برقبای فستقی سرونهد بر سر کلاه سایبان گلچو باد از روی گل برقع برانداختبرآمد سرخ همچون ارغوان گلبگو با بلبل ای باد بهاریکه باز آمد علی رغم زمان گلدلش سستی کند چون از نهالیبصحن گلستان آید خزان گلبیا خواجو که با مرغان شب خیزنهادست از هوا جان در میان گلمی نوشین روان در ده که بگرفتچو خسرو ملکت نوشیروان گل