غزل شمارهٔ ۶۰۹ مرا که نیست بخاک درت امید وصولکجا بمنزل قربت بود مجال نزولاگر وصال تو حاصل شود بجان بخرمولی عجب که رسد کام بیدلان بحصولچنین شنیدهام از پرده ساز نغمهٔ شوقکه ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصولخموش باشد که با کشتگان خنجر عشقخلاف عقل بود درس گفتن از معقولبراهل عشق فضلیت بعقل نتوان جستکه عقل و فضل درین ره عقیله است و فضولبروز حشر سر از موج خون برون آردکسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتولگذشت قافله و ما گشوده چشم امیدکه کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمولمیان ما و شما حاجت رسالت نیستچو انقطاع نباشد چه احتیاج رسولمفارقت نکنم دیگر از حریم حرمگرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصولچو ره نمیبرم از تیرگی به آب حیاتشدست جان من تشنه از حیات ملولببوس دست مقیمان درگهش خواجوبود که راه دهندت ببارگاه قبول
غزل شمارهٔ ۶۱۰ یا مسرع الشمال اذا تحصل الوصولبلغ تحیتی و سلامی کما اقولاز تشنگان بادیهٔ هجر یاد کنروزی گرت بکعبهٔ قربت بود وصولیا رب چنین که اختر وصلت غروب کردبینم شبی که کوکب فرقت کند افولخواهم که سوی یار فرستم خبر ولیکترسم که همچو من متعلق شود رسولاز چشم ما برون نزند خیمه سارباناز بهرآنکه برسرآبش بود نزولعمری که بیتو میگذرانند ضایعستبازا کزین حیات مضیع شدم ملولدل مینهم ببند تو گر میبری اسیرجان میکنم فدای تو گر میکنی قبولگفتم کنم معانی عشق ترا بیانفضلی که جز عقیله نباشد بود فضول
غزل شمارهٔ ۶۱۱ سپیده دم که برآمد خروش بانگ رحیلبرفت پیش سرشک من آب دجله و نیلجهان ز گریهام از آب گشت مالامالز سوز سینهام آتش گرفت میلامیلهلاک من چو بوقت وداع خواهد بودبقصد جان من ای ساربان مکن تعجیلمگر بشهر شما پادشه منادی کردکه هست خون غریبان مباح و مال سبیلکشندگان گرفتار قید محنت رامواخذت نکند هیچکس بخون قتیلطواف کعبه عشق از کسی درست آیدکه دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیلبگفتگوی رقیب از حبیب روی متابرضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیلگر از لبم شکری میدهی ز طره بپوشچرا که کفر نماید کرم بنزد بخیلزبور عشق تو خواجو برآن ادا خواندکه روز عید مسیحا حواریان انجیل
غزل شمارهٔ ۶۱۲ نوبتی صبح برآمد ببامنوبت عشاق بگوی ای غلاممرغ سحر در سخن آمد به سازساز بر آواز خروسان بامکوکبهٔ قافله سالار صبحباز رسید این نفس از راه شامخادم ایوان در خلوت ببنددر حرم خاص مده بار عامای صنم سیم زنخدان بیاراز قدح سیم می لعل فامصوفی اگر صافی ازین خم خوردرخت تصوف بفروشد تمامحاجی اگر روی تو بیند مقیمدر حرم کعبه نسازد مقامزمزم رندان سبو کش میستبتکده و میکده بیت الحرامنام جگر سوختگان چیست ننگننگ غم اندوختگان چیست نامآتش پروانهٔ پر سوختهنیست بجز پختن سودای خامخیز و چو خواجو بصبوحی بشویجامهٔ جان را بنم چشم جام
غزل شمارهٔ ۶۱۳ برآمد بانگ مرغ و نوبت بامکنون وقت میست و نوبت جامچو کار پختگان بی باده خامستبدست پختگان ده باده خامبهر ایامی این عشرت دهد دستبگردان باده چون با دست ایاملبش خواهی بناکامی رضا دهکه کس را بر نیاید زان دهان کاممن شوریده را معذور داریدکه برآتش نشاید کردن آرامدلم کی در فراق آرام گیردبود آرام دل وصل دلاراممنم دور از تو همچون مرغ وحشیببوی دانهئی افتاده در دامز سرمستی برون از روی و مویتنه از صبح آگهی دارم نه از شامقلم در کش چو بینی نام خواجوکه نبود عاشق شوریده را نام
غزل شمارهٔ ۶۱۴ آفتابست یا ستارهٔ بامکه پدید آمد از کنارهٔ بامماه در عقرب و قصب برماهشام بر نیمروز و چین در شامنام خالش مبر که وحشی راطمع دانه افکند در دامخیز تا می خوریم و بنشانیمآتش دل به آب آتش فامباده پیش آر تا فرو شوئیمجامهٔ جان به آب دیدهٔ جاممی جوشیده خور که حیف بودپخته در جوش و ما بدینسان خامعاقلان سر عشق نشناسندکاین صفت نبود از خواص و عوامعشق عامست و عقل خاص ولیکچکند خاص با تقلب عامشمع مجلس نشست خیز ندیممه فرو رفت می بیار غلامدشمنانرا بکام دوست مخواهدوستانرا مدار دشمن کامچون برآیی ببام پندارندکه سهیلست یا سپیدهٔ بامبا رخت هر که ماه میطلبدنیست در عاشقی هنوز تمامسرو با اعتدال قامت توناتراشیدهئیست بی اندامنام خواجو مبر که ننگ بوداگر از عاشقان برآید نام
غزل شمارهٔ ۶۱۵ تبت یا ذا الجلال و الا کراممن جمیع الذنوب و اثامای صفاتت برون ز چون و چراذات پاکت بری ز کو و کدامقاضی حاجت وحوش و طیوررازق روزی سوام و هوامگوهر آرای قطره در اصدافنقش پرداز نطفه در ارحامپرچم آویز طاسک خورشیدآتش انگیز خنجر بهرامخاکبوس بساط فرمانتجم سیمین سریر زرین جامبست مشاطگان قدرت توبر رخ صبح چین گیسوی شامکرده استاد صنعت از یاقوتشرف طاق تابخانهٔ بامیافته از تو نضرت و خضرتباغ مینو و راغ مینا فامبدر مشعل فروز آینه داربر درش بندهٔ منیرش نامعنبر هندی آنکه خادم تستکار او بینسیم لطفت خامپیش موج محیط احسانتاز حیا در عرق فتاده غمامکاسه گردان بزم تقدیرتصبح زرین کلاه سیم اندامهندوی بارگاه ابداعتشام زنگی نهاد خون آشامعندلیب زبان گویا راگل بستان فروز ذکرت کامگر کند یاد صدمهٔ قهرتبگسلد مشرقی مهر زمامدرک خاصان بکنه انعامتنرسد خاصه عام کالانعامجان خواجو که مرغ گلشن تستمگذارش بدام دل مادامطمع دانهاش بدام افکندباز گیرش ز دست دانه و داممن که بر یاد زلف و روی بتانصرف کردم لیالی و ایامبوده با بادهٔ مغانه مقیمساخته در شرابخانه مقامزده راه خرد بنغمهٔ چنگریخته آب رخ بشرب مدامنفس خود کامم ار ز راه ببردباز گشتم بدرگهت ناکامچون خطا کردهام کنم هر دمسجدهٔ سهو تا بروز قیامگویمت بالعشی والابکارتبت یا ذوالجلال و الاکرام
غزل شمارهٔ ۶۱۶ خوشا به مجلس شوریدگان درد آشامبیاد لعل لبش نوش کرده جام مدامچنین شنیدهام از مفتی مسائل عشقکه مرد پخته نگردد مگر ز باده خامجفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشتبیار باده که چون باد میرود ایامخیال زلف و رخت گر معاونت نکندچگونه شام بصبح آورند و صبح بشاممرا ز لوح وجود این دو حرف موجودستدل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لاماگر ببام برآیی که فرق داند کردکه طلعت تو کدامست و آفتاب کدامدمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسمدمم بکام فرو رفت و برنیامد کامبراه بادیه هر کس که خون نکرد حلالحرام باد مرا و را وصال بیت حراماگر بکنیت خواجو رسی قلم درکشکه ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام
غزل شمارهٔ ۶۱۷ مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشاموگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فاممگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتادوگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بامخروس پردهسرا امشب از چه دم در بستاگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکامچو کام من توئی ای آفتاب گرم برآیز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کامگهی پری رخم از خواب صبح برخیزدکه تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیامچرا ز قید توام روی رستگاری نیستکسی اسیر نباشد بدام کس مادامچو دور عیش و نشاطست باده در دور آرکه روشنست که با دست گردش ایامدمی جدا مشو از جام می که در این دورکدام یار که همدم بود برون از جامبرو غلام صنوبر قدان شو ای خواجوکه همچو سرو بزادگی برآری نام
غزل شمارهٔ ۶۱۸ عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فامتا جمال حور مقصورات بینی فی الخیامباده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبحمیدهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلاممشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیمباد شبگیری برآمد باده در ده ای غلامماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز راکافتاب خاوری تشریف داد از راه بامتا ترا در پیش بت رویان درست آید نمازجامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جامعزت دیر مغان از ساکن مسجد مجویکافر مکی چه داند حرمت بیت الحرامعار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عارننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و ناممن ببوی خال مشکین تو گشتم پای بندمرغ وحشی از هوای دانه میافتد به دامکام دل خواجو بسانی نمیآید بدسترو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام