غزل شمارهٔ ۶۱۹ حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمامقم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدامخون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیارتا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جامباح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتیخیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلاماز فروغ شمع رخسارم منور کن روانوز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشامفی ضلوعی توقد النیران من شجر النویفی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرامچون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیستقوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فامصبحدم دلرا براح روح پرور زنده دارکان زمان از عالم جان میرسد دلرا پیامهان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسیغاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنامچون شما را هست دلبر در برو دل برقرارلا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهامگفتم از لعل لب جانان برآرم کام جانضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرامهر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشقروضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام
غزل شمارهٔ ۶۲۰ گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهامگرد خاطر همه از رهگذرت یافتهامچون توانم که دل از مهر رخت برگیرمزانکه چون صبح به سحرت یافتهامبنشین یکدم و برآتش تیزم منشانکه بدود دل و سوز جگرت یافتهامدر شب تیره بسی نوبت مهرت زدهامتا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهامخسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافتآن حلاوت که ز شور شکرت یافتهامبچه مانند کنم نقش دلارای ترازانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهامگر چه رفتی و نظر باز گرفتی از منهر چه من یافتهام از نظرت یافتهامای دل خسته چه حالست که از درد فراقهردم از بار دگر خستهترت یافتهامتا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجوخبرت هست که من بیخبرت یافتهام
غزل شمارهٔ ۶۲۱ من ز دست دیده و دل در بلا افتادهامای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهامهر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چهتا چه افتادست کز چشم شما افتادهامکی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمانهمچو بلبل در زمستان بینوا افتادهامگر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبتمن چو دور افتادهام از می چرا افتادهامبا کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغستبنگرید آخر که از مستی کجا افتادهامایکه گفتی گر سر این کارداری پای داردست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهامآتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکنگر چون ذره زیر بامت از هوا افتادهاممیروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویتاز پریشانی که هستم در قفا افتادهامقاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتادگو مکن آنکار کز حکم قضا افتادهام
غزل شمارهٔ ۶۲۲ سلامی به جانان فرستادهامبه آرام دل جان فرستادهامزهی شوخ چشمی که من کردهامکه جان را بجانان فرستادهامشکسته گیاهی من خشک مغزبگلزار رضوان فرستادهامتو این بیحیائی نگر کز هواسوی بحر باران فرستادهاممرا شرم بادا که پای ملخبنزد سلیمان فرستادهامبه تحفه کهن زنگی مست رابه اردوی خاقان فرستادهامعصا پاره ئی از کف عاصیبموسی عمران فرستادهامغباری فرو رفته از آستانبایوان کیوان فرستادهامز سرچشمهٔ پارگین قطرهئیسوی آب حیوان فرستادهامکهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوشبتشریف سلطان فرستادهامسخنهای خواجو ز دیوانگییکایک بدیوان فرستادهام
غزل شمارهٔ ۶۲۳ گر نگویم دوستی از دوستانت بودهامسالها آخر نه مرغ بوستانت بودهامگر چه فارغ بودهام چون نسر طایر ز آشیانتا نپنداری که دور از آشیانت بودهامهر کجا محمل بعزم ره برون آوردهئیچون جرس دستانسرای کاروانت بودهامگر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمیزان تصور کن که هر شب پاسبانت بودهامگر چه از رویت چو گیسو برکنار افتادهامچون کمر پیوسته در بند میانت بودهامکشتهٔ تیغ جهان افروز مهرت گشتهامتشنهٔ آب جگر تاب سنانت بودهاماز گذار من چرا بر خاطرت باشد غبارکز هواداری غبار آستانت بودهامگر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیستزانکه عمری طوطی شکر ستانت بودهامهمچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگیدسته بند سنبل عنبرفشانت بودهام
غزل شمارهٔ ۶۲۴ هیچ میدانی که دیشب در غمش چون بودهاممرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنودهامبسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشقآسمانی در هوا از دود دل افزودهامپرده از خون جگر بر روی دفتر بستهامچشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشودهامکاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کردهامدامن جانرا بخون چشم جام آلودهامآستین بر کائنات افشاندهام از بیخودیزعفران چهره در صحن سرایش سودهامدل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوستگر چه دور از دوستان باد هوا پیمودهامچشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتشلیک چون روشن بدیدم چشم بد من بودهامز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشاندر هوای شکر حلوا گرش پالودهامتا بگوهر چشم خواجو را مرصع کردهاممردم بحرین را در خون شنا فرمودهام
غزل شمارهٔ ۶۲۵ چو نام تو در نامهئی دیدهامبه نامت که بردیده مالیدهامبیاد زمین بوس درگاه توسرا پای آن نامه بوسیدهامز نام تو وان نامهٔ نامدارسر بندگی بر نپیچیدهامجز این یک هنر نیست مکتوب راو گرهست یاری من این دیدهامکه آنها که در روی او خواندهامجوابی ازو باز نشنیدهامقلم چون سر یک زبانیش نیستاز آن ناتراشیده ببریدهامولی اینکه بنهاد سر بر خطمازو راستی را پسندیدهامزبانم چو یارای نطقش نماندزبانی ز نی بر تراشیدهامبیا ای دبیر ار نداری مدادسیاهی برون آور از دیدهامچو زلف تو شوریده شد حال منببخشای برحال شوریدهامسیه کردهام نامه از دود دلسیه روتر از خامه گردیدهامچو خواجو درین رقعه از سوز عشقبنی آتشی تیز پوشیدهام
غزل شمارهٔ ۶۲۶ هردم آرد باد صبح از روضهٔ رضوان پیامکاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظامماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرستخاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلامپختگان را خام و خامان را شراب پخته دهحیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خامبر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیستنام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمامگر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمیزشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فامکام دل خواهی برو گردن بناکامی بنهدر دهان شیر میباید شدن بر بوی کامعار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهدننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نامآنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیستلطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عامباد بر خاک عراق از دیدهٔ خواجو درودباد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام
غزل شمارهٔ ۶۲۷ چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابمو آتش چهره نمودی و ببردی آبمآنچنان تشنه لعل لب سیراب توامکاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابمدوش هندوی تو در روی تو روشن میگفتکه مرا بیش مسوزان که قوی در تابمآرزو میکندم با تو شبی در مهتابکه بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابممن مگر چشم تو در خواب ببینم هیهاتاین خیالست من خسته مگر در خوابمرفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو بادور بمانم شرف بندگیت دریابمبوصالت که ره بادیه بر روی خسکبا وصالت نکند آرزوی سنجانمراست چون چشم خوشت مست شوم در محرابگر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابمهمچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو رابرنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم
غزل شمارهٔ ۶۲۸ دل گل زنده گردد از دم خمگل دل تازه گردد از نم خمروح پاکست چشم عیسی جامخون لعلست اشک مریم خمتا شوی محرم حریم حرمغوطهئی خور به آب زمزم خمدر شبستان می پرستان کششاهد جام را ز طارم خمخیز تا صبحدم فرو شوئیمگل روی قدح بشبنم خمشاهدان خمیده گیسو رازلف پرخم کشیم در خم خمداد عیش از ربیع بستانیمبطلوع مه محرم خمجان خواجو اگر بوقت صبوحهمچو ساغر برآید از غم خممی خامش بخاک بر ریزیدتا دگر زنده گردد از دم خم