انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 63 از 94:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۱۹

حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمام
قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام

خون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیار
تا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جام

باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی
خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام

از فروغ شمع رخسارم منور کن روان
وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام

فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی
فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام

چون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیست
قوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فام

صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار
کان زمان از عالم جان می‌رسد دلرا پیام

هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی
غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام

چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار
لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام

گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان
ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام

هر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشق
روضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۰

گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافته‌ام

چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافته‌ام

بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافته‌ام

در شب تیره بسی نوبت مهرت زده‌ام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته‌ام

خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافته‌ام

بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافته‌ام

گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافته‌ام از نظرت یافته‌ام

ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خسته‌ترت یافته‌ام

تا خبر یافته‌ئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافته‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۱

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام

هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام

کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتاده‌ام

گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام

با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده‌ام

ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام

آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چون ذره زیر بامت از هوا افتاده‌ام

می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام

قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۲

سلامی به جانان فرستاده‌ام
به آرام دل جان فرستاده‌ام

زهی شوخ چشمی که من کرده‌ام
که جان را بجانان فرستاده‌ام

شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستاده‌ام

تو این بی‌حیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستاده‌ام

مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستاده‌ام

به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستاده‌ام

عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستاده‌ام

غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستاده‌ام

ز سرچشمهٔ پارگین قطره‌ئی
سوی آب حیوان فرستاده‌ام

کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستاده‌ام

سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستاده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۳

گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام
سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام

گر چه فارغ بوده‌ام چون نسر طایر ز آشیان
تا نپنداری که دور از آشیانت بوده‌ام

هر کجا محمل بعزم ره برون آورده‌ئی
چون جرس دستانسرای کاروانت بوده‌ام

گر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمی
زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده‌ام

گر چه از رویت چو گیسو برکنار افتاده‌ام
چون کمر پیوسته در بند میانت بوده‌ام

کشتهٔ تیغ جهان افروز مهرت گشته‌ام
تشنهٔ آب جگر تاب سنانت بوده‌ام

از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار
کز هواداری غبار آستانت بوده‌ام

گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست
زانکه عمری طوطی شکر ستانت بوده‌ام

همچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگی
دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۴

هیچ می‌دانی که دیشب در غمش چون بوده‌ام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده‌ام

بسکه آتش در جهان افکنده‌ام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزوده‌ام

پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته‌ام
چشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشوده‌ام

کاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کرده‌ام
دامن جانرا بخون چشم جام آلوده‌ام

آستین بر کائنات افشانده‌ام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سوده‌ام

دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیموده‌ام

چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده‌ام

ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالوده‌ام

تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده‌ام
مردم بحرین را در خون شنا فرموده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۵

چو نام تو در نامه‌ئی دیده‌ام
به نامت که بردیده مالیده‌ام

بیاد زمین بوس درگاه تو
سرا پای آن نامه بوسیده‌ام

ز نام تو وان نامهٔ نامدار
سر بندگی بر نپیچیده‌ام

جز این یک هنر نیست مکتوب را
و گرهست یاری من این دیده‌ام

که آنها که در روی او خوانده‌ام
جوابی ازو باز نشنیده‌ام

قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریده‌ام

ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
ازو راستی را پسندیده‌ام

زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی ز نی بر تراشیده‌ام

بیا ای دبیر ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیده‌ام

چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای برحال شوریده‌ام

سیه کرده‌ام نامه از دود دل
سیه روتر از خامه گردیده‌ام

چو خواجو درین رقعه از سوز عشق
بنی آتشی تیز پوشیده‌ام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۶

هردم آرد باد صبح از روضهٔ رضوان پیام
کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام

ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست
خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام

پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده
حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام

بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست
نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام

گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی
زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام

کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه
در دهان شیر می‌باید شدن بر بوی کام

عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد
ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام

آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست
لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام

باد بر خاک عراق از دیدهٔ خواجو درود
باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۷

چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم
و آتش چهره نمودی و ببردی آبم

آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام
کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم

دوش هندوی تو در روی تو روشن می‌گفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم

آرزو می‌کندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم

من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم

رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم

بوصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجانم

راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم

همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۸

دل گل زنده گردد از دم خم
گل دل تازه گردد از نم خم

روح پاکست چشم عیسی جام
خون لعلست اشک مریم خم

تا شوی محرم حریم حرم
غوطه‌ئی خور به آب زمزم خم

در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم

خیز تا صبحدم فرو شوئیم
گل روی قدح بشبنم خم

شاهدان خمیده گیسو را
زلف پرخم کشیم در خم خم

داد عیش از ربیع بستانیم
بطلوع مه محرم خم

جان خواجو اگر بوقت صبوح
همچو ساغر برآید از غم خم

می خامش بخاک بر ریزید
تا دگر زنده گردد از دم خم
هله
     
  
صفحه  صفحه 63 از 94:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA