انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 64 از 94:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲۹

ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم
وی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کم

گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک
ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم

هم دل گرم گرم نیست درین ره همدل
هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم

پیش چشمم ز حیا آب شود چشمهٔ نیل
وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم

ای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشت
وی بصد باب سرکوی تو بابی زارم

چون کنم وصف جمالت که دو رویست ورق
زانکه بی خون حرامی نبود وصل حرم

از تو چون صبر کنم زانکه نگردد ممکن
صبر درویش ز الطاف خداوند کرم

خیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشت
هر که در دایرهٔ عشق نهادست قدم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۰

چو چشم مست تو می پرستم
چو درج لعل تو نیست هستم

بیار ساقی شراب باقی
که همچو چشم تو نیمه مستم

نه خرقه پوشم که باده نوشم
نه خودپرستم که می پرستم

چو می چشیدم ز خود برفتم
چو مست گشتم ز خود برستم

ز دست رفتم مرو بدستان
ز پا فتادم بگیر دستم

منم گدایت مطیع رایت
و گر تو گوئی که نیست هستم

مگو که خواجو چه عهد بستی
بگو که عهد تو کی شکستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۱

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

کنون کز پای می‌افتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم

اگر مستان مجلس را رعایت می‌کنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم

منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم

مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم

اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم

چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی‌گشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو می‌کشد شستم

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم

چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۲

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم
کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت
بیخود آوردم و در حلقهٔ زلفت بستم

این خیالیست که در گرد سمند تو رسم
زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم

هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت
ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم

من نه امروز بدام تو در افتادم و بس
که گرفتار غم عشق توام تا هستم

تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح
از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید
که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم

گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب
که ز جان دست بخون دل ساغر شستم

باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت
برگرفتم ز دل سوخته و وارستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۳

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم

ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم

با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم

گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم

می‌برد دلم نرگس مخمورش و می‌گفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم

رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم

چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم

در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت
با این همه از چنبر زلف تو نجستم

تا در عقب پیر خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۴

تخفیف کن از دور من این باده که مستم
وزغایت مستی خبرم نیست که هستم

بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
می‌سوزم و می‌سازم و با دست بدستم

در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم

دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم

با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم

زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم

آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم

شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم

هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۵

رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم

هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم

ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم

دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم

گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم

تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم

تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم

چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم

تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۶

روزگاری روی در روی نگاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم

همچو بلبل می‌خروشیدم بفصل نوبهار
زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم

خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک
کز میان قلزم محنت کناری داشتم

از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم

گر غمم خون جگر می‌خورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم

درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم

داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم

چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوئیا در خواب می‌بینم که یاری داشتم

همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۷

صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم

چون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزه‌ای برگوشهٔ خوان یافتم

باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست
شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم

عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم

خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا
خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم

طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست
در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم

چون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم

در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست
روح را هارون راه پور عمران یافتم

بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر
خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم

گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی
کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم

چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری
در فروش رستهٔ بازار عمان یافتم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳۸

بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم

عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم

مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم

ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم

مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم

چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم

گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم

مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم

مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
هله
     
  
صفحه  صفحه 64 از 94:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA