غزل شمارهٔ ۶۲۹ ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خموی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کمگر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باکور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غمهم دل گرم گرم نیست درین ره همدلهم دم مرد گرم نیست درین غم همدمپیش چشمم ز حیا آب شود چشمهٔ نیلوانگه از نیل سرشکم برود آب بقمای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشتوی بصد باب سرکوی تو بابی زارمچون کنم وصف جمالت که دو رویست ورقزانکه بی خون حرامی نبود وصل حرماز تو چون صبر کنم زانکه نگردد ممکنصبر درویش ز الطاف خداوند کرمخیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشتهر که در دایرهٔ عشق نهادست قدم
غزل شمارهٔ ۶۳۰ چو چشم مست تو می پرستمچو درج لعل تو نیست هستمبیار ساقی شراب باقیکه همچو چشم تو نیمه مستمنه خرقه پوشم که باده نوشمنه خودپرستم که می پرستمچو می چشیدم ز خود برفتمچو مست گشتم ز خود برستمز دست رفتم مرو بدستانز پا فتادم بگیر دستممنم گدایت مطیع رایتو گر تو گوئی که نیست هستممگو که خواجو چه عهد بستیبگو که عهد تو کی شکستم
غزل شمارهٔ ۶۳۱ ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستموگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستمکنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستیبجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستماگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقیازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستممنه پیمانه را از دست اگر با می سری داریکه من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستممریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردمز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستماگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبودکه دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستمچه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندمچرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستماسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتمچو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستممبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریاکه صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستمخیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گویدکزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستمچو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجواشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
غزل شمارهٔ ۶۳۲ من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستمکارم از دست برون رفت که گیرد دستمدیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشتبیخود آوردم و در حلقهٔ زلفت بستماین خیالیست که در گرد سمند تو رسمزانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستمهر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساختببریدم ز همه خلق و درو پیوستممن نه امروز بدام تو در افتادم و بسکه گرفتار غم عشق توام تا هستمتا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبحاز دل و دیده درودت ز قفا نفرستمبیش ازینم هدف تیر ملامت مکنیدکه برون رفت عنان از کف و تیر از شستمگرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجبکه ز جان دست بخون دل ساغر شستمباز خواجو که مرا کوفته خاطر میداشتبرگرفتم ز دل سوخته و وارستم
غزل شمارهٔ ۶۳۳ امروز که من عاشق و دیوانه و مستمکس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستمای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقیتا باده پرستی کنم و خود نپرستمبا خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمربرخاستم از بند خود و خوش بنشستمگر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینمور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستممیبرد دلم نرگس مخمورش و میگفتکای همنفسان عیب مگیرید که مستمرفتی و مرا برسرآتش بنشاندیباز آی که از دست تو برخاک نشستمچون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودماز کفر سر زلف تو زنار ببستمدر چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغتبا این همه از چنبر زلف تو نجستمتا در عقب پیر خرابات نرفتماز درد سر و محنت خواجو بنرستم
غزل شمارهٔ ۶۳۴ تخفیف کن از دور من این باده که مستموزغایت مستی خبرم نیست که هستمبر بوی سر زلف تو چون عود برآتشمیسوزم و میسازم و با دست بدستمدر حال که من دانهٔ خال تو بدیدمدر دام تو افتادم و از جمله برستمدیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرازنجیر کشان بردم و در زلف تو بستمبا چشم تو گفتم که مکن عربده جوئیگفت از نظرم دور شو این لحظه که مستمزان روز که رخسار چو خورشید تو دیدمچون سنبل هندوی تو خورشید پرستمآهنگ سفر کردی و برخاست قیامتآن لحظه که بی قامت خوبت بنشستمشاید که ز من خلق جهان دست بشویندگر در غمت از هر دو جهان دست نشستمهر چند شکستی دل خواجو بدرستیکان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
غزل شمارهٔ ۶۳۵ رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستمبر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستمهر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویندنیست از باده شکیبم چکنم باده پرستمترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتمدر تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستمدست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکننقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستمگفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگهبدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستمتا دل اندر گره زلف پریشان تو بستمدست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستمتا قیامت تو مپندار که هشیار توان شدزین صفت مست می عشق تو کز جام الستمچشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادمگره زلف تو بگشادم و زنار ببستمتو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجوبدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
غزل شمارهٔ ۶۳۶ روزگاری روی در روی نگاری داشتمراستی را با رخش خوش روزگاری داشتمهمچو بلبل میخروشیدم بفصل نوبهارزانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتمخوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنککز میان قلزم محنت کناری داشتماز کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمانچون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتمگر غمم خون جگر میخورد هیچم غم نبوداز برای آنکه چون او غمگساری داشتمدرنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبارگر بدیدی کز گذار او غباری داشتمداشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشتگر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتمچرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربودگوئیا در خواب میبینم که یاری داشتمهمچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبودلیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم
غزل شمارهٔ ۶۳۷ صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتماز نسیم صبح بوی زلف جانان یافتمچون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بودآسمان را سبزهای برگوشهٔ خوان یافتمباغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیستشاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتمعقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوستدرمقام بیخودی طفل دبستان یافتمخضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مراخویشتن را بر کنار آب حیوان یافتمطائر جان کوتذرو بوستان کبریاستدر ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتمچون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکفقطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتمدر بیابانی کزو وادی ایمن منزلیستروح را هارون راه پور عمران یافتمبسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گرخویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتمگر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنیکاندرین ره کافری را عین ایمان یافتمچشم خواجو را که در بحرین بودی جوهریدر فروش رستهٔ بازار عمان یافتم
غزل شمارهٔ ۶۳۸ بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادموگرنه از چه سبب دل بباد میدادمعنان باد نخواهم ز دست داد کنونولی چه سود که در دست نیست جز بادممرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یادبپای خویش چو در دام عشقت افتادمز دست دیده دلم روز و شب بفریادستاگر چه من همه از دست دل بفریادممگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهمامید وصل درین ره چو پای بنهادمچو دجله گشت کنارم در آرزوی شبیکه باد صبحدم آرد نسیم بغدادمگمان مبر که فراموش کردمت هیهاتز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادممگر بگوش تو فریاد من رساند بادوگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادممگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجوکه بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم