غزل شمارهٔ ۶۳۹ در چمن دوش ببوی تو گذر میکردمقدح لاله پر از خون جگر میکردمپای سرو از هوس قد تو میبوسیدمدر گل از حسرت روی تو نظر میکردمسخن طوطی خطت به چمن میگفتمنسبت پسته تنگت بشکر میکردمچشم نرگس به خیال نظرت میدیدموانگه از ناوک چشم تو حذر میکردمچون صبا سلسلهٔ سنبل تر میافشاندیاد آن گیسوی چون عنبر تر میکردمهر زمانم که نظر بر رخ گل میافتادصفت روی تو با مرغ سحر میکردمچون کمانخانهٔ ابروی تو میکردم یادتیرآه از سپر چرخ بدر میکردممشعل مه بدم سر فرو میکشتمشمع خاور ز دل سوخته بر میکردمچون فغان دل خواجو بفلک بر میشدکار دل همچو فلک زیر و زبر میکردم
غزل شمارهٔ ۶۴۰ میگذشتی و من از دور نظر میکردمخاک پایت همه بر تارک سر میکردمخرقهٔ ابر بخونابه فرو میبردمدامن کوه پر از لعل و گهر میکردمچون بجز ماه ندیدم که برویت مانستنسبت روی تو زانرو بقمر میکردمتا مگر با تو بزر وصل مهیا گرددمس رخسار ز سودای تو زر میکردمهرنفس کز دهن تنگ تو میکردم یادملک هستی ز دل تنگ بدر میکردمدهن غنچهٔ سیراب چو خندان میشدیاد آن پستهٔ چون تنگ شکر میکردمچهرهٔ باغ بخونابه فرو میشستمدهن چشمه پر از للی تر میکردمچون بیاد لب میگون تو میخورد شرابجام خواجو همه پرخون جگر میکردم
غزل شمارهٔ ۶۴۱ عشق آن بت ساکن میخانه میگرداندمجان غمگین در پی جانانه میگرداندمآشنائی از چه رویم دور میدارد ز خویشچون ز خویش و آشنا بیگانه میگرداندمترک رومی روی زنگی موی تازی گوی منهندوی آن نرگس ترکانه میگرداندمبسکه میترساند از زنجیر و پندم میدهدعاقل بسیار گو دیوانه میگرداندمدانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده استبا چنان دامی اسیر دانه میگرداندمآتش دل هر شبی دلخسته و پر سوختهگرد شمع روش چون پروانه میگرداندمآرزوی گنج بین کز غایت دیوانگیروز و شب در کنج هر ویرانه میگرداندمبا خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بودویندم از پیمان غم پیمانه میگرداندممن بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحرنرگس افسونگرش افسانه میگرداندماشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خونهمچو خواجو از پی دردانه میگرداندم
غزل شمارهٔ ۶۴۲ گر میکشندم ور میکشندمگردن نهادم چون پای بندمگفتم ز قیدش یابم رهائیلیکن چو آهو سر در کمندمسرو بلندم وقتی در آیدکز در درآید بخت بلندمبر چشم پرخون چون ابر گریمبر دور گردون چون برق خندمپند لبیبان کی کار بندمزیرا که سودی نبود ز پندمجور تو سهلست ار میپسندیلیکن ز دشمن ناید پسندمگر خون برآنی کز من برانیاز زخم تیغت نبود گزندمصورت نبندم مثل تو در چینزیرا که مثلت صورت نبندمگفتی که خواجو در درد میردآری چه درمان چون دردمندم
غزل شمارهٔ ۶۴۳ وقتست کز ورای سراپردهٔ عدمسلطان گل بساحت بستان زند علمدریا فکنده ذیل بغلتاق فستقیهر دم عروس غنچه برون آید از حرماز کلک نقشبند قضا در تحیرمکز سبزه بر صحیفهٔ بستان زند رقمآثار صنع بین که بتاثیر نامیههر دم لطیفهئی بوجود آید از عدمصحن چمن ز زمزمهٔ بلبل سحرگردد پر از ترنم زیر و نوای بماز آب چشمه تیره شود چشمهٔ حیاتوز صحن باغ رشگ برد گلشن ارمجعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهیهمچون شکنج طره خوبان گرفته خمگر در چمن بخنده درآید گل در رویباور مکن که او بدوروئیست متهمنرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهدنازک دلست غنچه از آن میشود دژمبیچاره لاله هست دلش در میان خونگوئی ز دست باد صبا میبرد ستمبر سرو سوسن از چه زبان میکند درازآزاده راز طعن زبان آوران چه غمخواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستینتوان نهاد در ره آزادگی قدمبخرام سوی باغ که چون لعل دلبرانعیسی دمست نکهت انفاس صبحدمو اطراف بوستان شده از سبزه و بهارهمچون بساط مجلس فرمانده عجمبر یاد بزم آصف جمشید مرتبتبر کف نهاده لالهٔ دلخسته جام جم
غزل شمارهٔ ۶۴۴ با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدمبا زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدمتا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگرمردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدمگفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی اورفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدماز عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهانوز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدمچون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستانرفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدمتا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گلتا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدممیرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چراگر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدموقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودیگفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدمخواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدیای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم
غزل شمارهٔ ۶۴۵ رخشندهتر از مهر رخش ماه ندیدمخوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدمعمریست که آن عمر عزیزم بشد از دستماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدمدل خواسته بود از من دلداده ولیکنجان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدمآتش زدم از آه درین خرگه نیلیچون طلعت او بر در خرگاه ندیدمتا در شکن زلف سیاه تو زدم دستاز دامن دل دست تو کوتاه ندیدمدر مهر تو همره بجز از سایه نجستمدر عشق تو همدم بجز از آه ندیدمدلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماهدر گوی زنخدان مهی چاه ندیدمآشفتهتر از موت که بر موی کمر گشتمن موی کسی تا بکمرگاه ندیدماز خرمن سودای تو سرمایهٔ خواجوحاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم
غزل شمارهٔ ۶۴۶ نکنم حدیث شکر چو لبت گزیدمچه کنم نبات مصری چو شکر مزیدمبتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتمز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدمچه فروشی آب رویم که بملک عالمنفروشم آرزویت که بجان خریدمندهم کنون ز دستت که ز دست رفتمنروم ز پیش تیغت که بجان رسیدمچه نکردم از وفا تا بتو میل کردمچه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدمکه برد خبر به یارم که ز اشتیاقشز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدمنکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجونتوان بشرح گفتن که چها کشیدم
غزل شمارهٔ ۶۴۷ روزی به سر کوی خرابات رسیدمدر کوی خرابان یکی مغبچه دیدماز چشم بشد ظلمت و سرچشمهٔ خضرمچون در خط سبز و لب لعلش نگریدمنقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرمچون نقش رخش بر ورق دیده کشیدمدر لعل لبش یافتم آن نکته که عمریدر عالم جان معنی آن میطلبیدمتا شیشهٔ خودبینی و هستی نشکستمیک جرعه به کام از می لعلش نچشیدمساکن نشدم در حرم کعبهٔ وحدتتا بادیهٔ عالم کثرت نبریدمبا من سخن از درس و کتب خانه مگوئیداکنون که وطن بر در میخانه گزیدمایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادمقرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدمتسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتمسجاده گرو کردم وز نار خریدمبردار شدم تا بدهم داد انا الحقمعنی انا الحق ز سردار شنیدمخواجو بدر دیر شو و کعبه طلب کنزیرا که من از کفر به اسلام رسیدم
غزل شمارهٔ ۶۴۸ نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدمز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدمچه رنجها که نیامد برویم از غم رویتچه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدمهزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتمهزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدمکدام یار جفا کز تو احتمال نکردمکدام شربت خونابه کز غمت نچشیدمترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزیولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدمبجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدیبدوستی که بجای تو دیگری نگزیدمجهان بروی تو میدیدم ار چه همچو جهانتوفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدمبسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستمبسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدماز آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادمبجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم