غزل شمارهٔ ۶۵۹ میدرم جامه و از مدعیان میپوشممیخورم جامی و زهری بگمان مینوشممن چو از باده گلرنگ سیه روی شدمچه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشمهرکه از مستی و دیوانگیم نهیکندگو برو با دگری گوی که من بیهوشمباده مینوشم و از آتش دل میجوشممگر آن آب چو آتش بنشاند جوشمهر دم ایشمع چرا سر دل آری بزباننه من سوخته خون میخورم و خاموشممطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگنتوانم که من سوخته دل نخروشمدامنم دوش گر از خون جگر پر میشداین چه سیلست که امشب بگذشت از دوشمیا رب آن باده نوشین ز کجا آوردندکه چنان مست ببردند ز مجلس دوشمچون من از پای در افتادم و از دست شدمدارم از لطف تو آن چشم که داری گوشمطاقت بار فراق تو ندارم لیکنچون فتادم چکنم میکشم و میکوشمهمچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرموز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
غزل شمارهٔ ۶۶۰ ترا که گنج گشودی ز زخم مار چه غمچو شاخ گل بکف آید ز نوک خار چه غماگر هزار فغان کرده است بلبل مستچو غنچه پرده بر اندازد از هزار چه غممعاشری که مدام از قدح گزیرش نیستچو می ز جام فرح نوشد از خمار چه غمدر آنزمان که شود وصل معنوی حاصلبصورت ار نشوی زائر مزار چه غممیان لیلی و مجنون چو قرب جانی هستاگر چنانکه بود دوری دیار چه غمز روزگار میندیش و کار خویش بسازچو روزگار برآمد ز روزگار چه غمبزیر بار غم ار پست گشتهام غم نیستمرا که ترک شتر کردهام ز بار چه غمترا چه غم بود از درد ما که سلطان راز رنج خاطر درویش دلفگار چه غمدرین میان که گرفتار عشق شد خواجوگرش مراد نهد چرخ در کنار چه غم
غزل شمارهٔ ۶۶۱ من بار هجر میکشم و ناقه محملمبرگیر ساربان نفسی باری از دلمطوفان آب دیده گر ازین صفت رودزین پس مگر سفینه رساند بمنزلمبا درد خود مرا بگذارید و بگذریدکایندم نماند طاقت قطع منازلمگفتم قدم برون نهم از آستان دوستاز آب دیده پای فرو رفت در گلمهرجا که مینشینم و هر جا که میرومنقشش نمیرود نفسی از مقابلمگر دیگری بضربت خنجر شود قتیلمن کشته دو ساعد سیمین قاتلمآندم که خاک گردم و خاکم شود غباراز بحر عشق باد نیارد بساحلمهر چند عمر در سر تحصیل کردهامبیحاصلیست در غم عشق تو حاصلمخواجو برو که قافله کوس رحیل زدای دوستان چه چاره چو من در سلاسلم
غزل شمارهٔ ۶۶۲ آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانمکاخر بیا و بشنو دستان و داستانممن آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدیدر من بچشم معنی بنگر که من نه آنمگر گوش هوش داری بشنو که باز گویمرمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانممن بلبل فصیحم من همدم مسیحممن پرده سوز انسم من پرده ساز جانممن بادپای روحم من بادبان نوحممن رازدار غیبم من راوی روانمگاه ترانه گفتن عقلست دستیارمدر شرح عشق دادن روحست ترجمانمعیسی روان فزاید چون من نفس برآرمداود مست گردد چون من زبور خوانمدر گوش هوش پیچد آواز دلنوازموز پردهٔ دل آید دستان دلستانمبی فکر ذکر گویم بیلهجه نغمه آرمبی حرف صوت سازم بیلب حدیث رانمپیوسته در خروشم زیرا که زخم دارمهمواره زار و زردم زانرو که ناتوانماکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردمبنگر چو بت پرستان زنار برمیانمببریدهاند پایم در ره زدن ولیکنبا این بریده پائی با باد همعنانممعذورم ار بنالم زیرا که میزنندملیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانموقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرماکنون که پیر گشتم همدست کودکانمخواجو اگر ندانی اسرار این معانیاز شهر بی زبانان معلوم کن زبانم
غزل شمارهٔ ۶۶۳ من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانممن آن نوباوهٔ قدسم که نزل باغ رضوانمچو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازمچو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانمچراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزمز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانمز معنی نیستم خالی بهر صورت که میبینمبصورت نیستم مایل بهر معنی که میدانماگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانموگر نادان بود دانا من آن دانای نادانمهمای گلشن قدسم نه صید دانه و داممتذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانمچه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایمدرین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانممن آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستمنگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنمسراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازمسبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانمسپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهمبتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانماگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالیولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانمچو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانمچو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانمبهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشدکه هم درمان من دردست و هم دردست درمانممنم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمممنم هم جان و هم جانان که جانانست در جانمبرو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمرکه هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانمکه میگوید که از جمعی پریشان میشود خواجومرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم
غزل شمارهٔ ۶۶۴ من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنمورنه از دود دل آتش بجهان در فکنمهمچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزباندر نفس شعله زند آتش عشق از دهنممرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلستمن چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنمهر کرا جان بود از تیغ بگرداند رویوانکه جان میدهد از حسرت تیغ تو منمتن من گر چه شد از شوق میانت موئینیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنماثری بیش نماند از من و چون باز آئیاین خیالست که بینی اثری از بدنمعهد بستی و شکستی و ز ما بگسستیعهد کردم که دگر عهد تو باور نکنمچون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشقنگذارد که من سوخته دل دم بزنماگر از خویشتنم چند ز درد دل خویشدفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنماگر از خویشتنم هیچ نمیآید یاددوستان عیب مگیرید که بی خویشتنممینوشتم سخنی چند ز درد دل خویشدفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنمایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجوچکنم دور فلک دور فکند از وطنمدر پی جان جهان گرد جهان میگردمتا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
غزل شمارهٔ ۶۶۵ گر من خمار خود ز لب یار بشکنمبازار کارخانهٔ اسرار بشکنمبر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنمدندان چرخ سرکش خونخوار بشکنمدر هم کشم طناب سراپرده کبودبند و طلسم گنبد دوار بشکنممنجوق چتر خسرو سیاره بفکنمقلب سپاه کوکب سیار بشکنمگر پای ازین دوایر کحلی برون نهمچون نقطه پایدارم و پرگار بشکنمبر اوج این نشیمن سبز آشیان پرمنسرین چرخ را پر و منقار بشکنمبفروزم از چراغ روان شمع عشق راناموس این حدیقهٔ انوار بشکنمتا کی طریق توبه و سالوس و معرفتجامی بده که توبه بیکبار بشکنمخواجو بیا که نیم شب از بهر جرعهئیزنجیر و قفل خانه خمار بشکنم
غزل شمارهٔ ۶۶۶ ز روی خوب تو گفتم که پرده برفکنمولی چو درنگرم پردهٔ رخ تو منممرا ز خویش بیک جام باده باز رهانکه جام باده رهائی دهد ز خویشتنمبجز نسیم صبا ای برادران عزیزکه آرد از طرف مصر بوی پیرهنمچو زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزیکسی که گوش کند مست گردد از سخنماگر نصیب نبخشی ز لاله و سمنمز دور باز مدار از تفرج چمنمگهی که بلبل روح از قفس کند پرواززنم اگر نه در این دم صفیر شوق زنمدر آن نفسی که مرا از لحد برانگیزندحدیث عشق تو باشد نوشته بر کفنماگر خیال تو آید بپرسشم روزیبجز خیال نیابد نشانی از بدنمنهادهام سر پر شور دائما بر کفبدان امید که در پای مرکبت فکنمچو شمع مجلس اگر دم برآرم از سر سوزبرآرد آتش عشقت زبانه از دهنماگر چو زلف کژت بر شکستم از خواجوگمان مبر که توانم که از تو بر شکنم
غزل شمارهٔ ۶۶۷ نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنمتا شدم بندهات آزاد ز سرو چمنممنکه در صبح ازل نوبت مهرت زدهامتا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنمجان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاکمگر آنروز که در خاک بریزد بدنمگر مرا با تو بزندان ابد حبس کنندطرهات گیرم و زنجیر به هم درشکنمبار سر چند کشم بی سر زلفت بردوشوقت آنست که در پای عزیزت فکنمچون سر از خوابگه خاک برآرم در حشربچکد خون جگر گر بفشاری کفنمآخر ای قبله صاحبنظران رخ بنمایتا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنمبر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیستگر چه کس باز نداند سر موئی ز تنمپیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهرتن چون تار قصب تافته در پیرهنمبسکه میگریم و بر خویشتنم رحمت نیستگریه میآید ازین واسطه بر خویشتنمچون کنم وصف شکر خندهٔ شور انگیزتاز حلاوت برود آب نبات از سخنمچون حدیث از لب میگون تو گوید خواجوهمچو ساغر شود از باده لبالب دهنم
غزل شمارهٔ ۶۶۸ مدام آن نرگس سرمست را در خواب میبینمعجب مستیست کش پیوسته در محراب میبینماگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبرچرا آن زلف عنبربیز را در تاب میبینماگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشممولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب میبینمدلم همچون کبوتر در هوا پرواز میگیردچو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب میبینمنسیم خلد یا بوی وصال یار مییابمبهشت عدن یا منزلگه احباب میبینممرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکنمن این سیلاب خون زان لعل چون عناب میبینمبرین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجوکه من کلی فتح خویش در این باب میبینم