انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 68 از 94:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۶۹

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم
باعتدال تو سروی روان نمی‌بینم

ستاره‌ئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمی‌بینم

ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم

براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمی‌بینم

ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم

بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم

شبم بطلعت او روز می‌شود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمی‌بینم

مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمی‌بینم

ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۰

آن ماه پری رخ را در خانه نمی‌بینم
وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی‌بینم

بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش
وز گیسوی او موئی در شانه نمی‌بینم

گنجیست که جز جانش ویرانه نمی‌یابم
شمعیست که جز عقلش پروانه نمی‌بینم

از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن
جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی‌بینم

هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید
تا دیده نمی‌دوزم جانانه نمی‌بینم

چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامی جز دانه نمی‌بینم

چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا
جز اشک درین دریا دردانه نمی‌بینم

اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل
ورنی من مجنونش دیوانه نمی‌بینم

تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه
کز غایت سرمستی پیمانه نمی‌بینم

بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی
جز پیر مغان کس را فرزانه نمی‌بینم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۱

خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم
دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

با چنین درد ندانم که چه درمان سازم
مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم

منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند
چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم

بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد
چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم

گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم

تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم
همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم

چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست
شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم
اگرش دور مخالف به عراق اندازد
من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم
همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند
رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۲

من بیدل نگر از صحبت جانان محروم
تنم از درد به جان آمده وز جان محروم

خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات
چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم

آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای
در کف دیو فتادست و سلیمان محروم

ای طبیب دل مجروح روا می‌داری
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم

خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس
همه در بندگی و بنده ازینسان محروم

همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم

ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر
بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم

رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن
کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم

عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز
همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۳

این چه بادست کزو بوی شما می‌شنوم
وین چه بویست که از کوی شما می‌شنوم

مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار
زو همه وصف گل روی شما می‌شنوم

از سهی سرو که در راستیش همتا نیست
صفت قامت دلجوی شما می‌شنوم

پیش گیسوی شما راست نمی‌آرم گفت
آنچه پیوسته ز ابروی شما می‌شنوم

چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان
عیبش این لحظه ز آهوی شما می‌شنوم

شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش
ز آن دو افسونگر جادوی شما می‌شنوم

نافهٔ مشک تتاری که ز چین می‌خیزد
بویش از سلسلهٔ موی شما می‌شنوم

آن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلمات
شرحش از سنبل هندوی شما می‌شنوم

حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست
مو بمو ازخم گیسوی شما می‌شنوم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۴

این چه بویست که از باد صبا می‌شنوم
وین چه خاکست کزو بوی وفا می‌شنوم

گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست
این چه مرغیست کزو حال سبا می‌شنوم

از کجا می‌رسد این قاصد فرخنده کزو
مژده آنمه خورشید لقا می‌شنوم

ای عزیزان اگر از مصر نمی‌آید باد
بوی پیراهن یوسف ز کجا می‌شنوم

می‌کنم ناله و فریاد ولی از در و کوه
سخن سخت بهنگام صدا می‌شنوم

نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش
یک بیک زان خم ابروی دوتا می‌شنوم

این چه رنجست کزو راحت جان می‌یابم
وین چه دردست کزو بوی دوا می‌شنوم

ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت
بصفت راست نیاید که چها می‌شنوم

باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست
هر نفس زو سخن سرد چرا می‌شنوم

سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا
نه باندازهٔ بازوی شما می‌شنوم

هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست
دمبدم زو نفس مهر گیا می‌شنوم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۵

حکایت رخت از آفتاب می‌شنوم
حدیث لعل لبت از شراب می‌شنوم

ز آب چشمه هر آن ماجرا که می‌رانم
ز چشم خویش یکایک جواب می‌شنوم

کسی که نسخهٔ خط تو می‌کند تحریر
ز خامه‌اش نفس مشک ناب می‌شنوم

شبی که نرگس میگون بخواب می‌بینم
ز چشم مست تو تعبیر خواب می‌شنوم

ز حسرت گل رویت چو اشک می‌ریزم
ز آب دیده نسیم گلاب می‌شنوم

چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم
که مست می‌شوم ار نام آب می‌شنوم

فروغ خاطر خویش از شراب می‌یابم
نوای نغمهٔ دعد از رباب می‌شنوم

حدیث ذره اگر روشنت نمی‌گردد
ز من بپرس که از آفتاب می‌شنوم

گهی کز آتش دل آه می‌زند خواجو
در آن نفس همه بوی کباب می‌شنوم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۶

نسیم زلف تو از نوبهار می‌شنوم
نشان روی تو از لاله‌زار می‌شنوم

ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار می‌شنوم

بهر دیار که دور از تو می‌کنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار می‌شنوم

لطیفه‌ئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار می‌شنوم

حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار می‌شنوم

گلی بدست نمی‌آیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار می‌شنوم

هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار می‌شنوم

اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای ناله‌اش از کوهسار می‌شنوم

سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار می‌شنوم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۷

مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم
پای بند گره طره طرار توایم

کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای
که پریشان سر زلف سیه کار توایم

طرب افزای مقیمان درت زاری ماست
زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم

گر کنی قصد دل خستهٔ یاران سهلست
ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم

تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست
هیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایم

آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال
پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم

تا ابد دست طلب باز نداریم از تو
زانکه از عهد ازل باز طلبکار توایم

بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما
مست آن نرگس مخمور دلازار توایم

آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار
بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۸

با لعل او ز جوهر جان در گذشته‌ایم
با قامتش ز سرو روان در گذشته‌ایم

پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیر و بخت جوان در گذشته‌ایم

از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشته‌ایم

چون موی گشته‌ایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان در گذشته‌ایم

در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان در گذشته‌ایم

از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان در گذشته‌ایم

بر هر زمین که بی‌تو زمانی نشسته‌ایم
صد باره از زمین و زمان در گذشته‌ایم

خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشته‌ایم
هله
     
  
صفحه  صفحه 68 از 94:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA