غزل شمارهٔ ۶۶۹ گلی به رنگ تو در بوستان نمیبینمباعتدال تو سروی روان نمیبینمستارهئی که ز برج شرف شود طالعچو مهر روی تو برآسمان نمیبینمز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشتکه هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینمبراستان که غباری چو شخص خاکی خویشز رهگذار تو برآستان نمیبینمز عشق روی تو سر در جهان نهم روزیولی ز عشق رخت در جهان نمیبینمبقاصدی سوی جانان روان کنم جان راکه پیک حضرت او جز روان نمیبینمشبم بطلعت او روز میشود ور نیدر آفتاب فروغی چنان نمیبینممگر میان ضعیفش تن نحیف منستکه هیچ هستی ازو در میان نمیبینمز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجوکنار گیر که آن را کران نمیبینم
غزل شمارهٔ ۶۷۰ آن ماه پری رخ را در خانه نمیبینموین طرفه که بی رویش کاشانه نمیبینمبینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویشوز گیسوی او موئی در شانه نمیبینمگنجیست که جز جانش ویرانه نمییابمشمعیست که جز عقلش پروانه نمیبینماز خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکنجز خویش در آن حضرت بیگانه نمیبینمهر چند که جانانه در دیدهٔ باز آیدتا دیده نمیدوزم جانانه نمیبینمچون دانه ببیند مرغ از دام شود غافلمن در ره او دامی جز دانه نمیبینمچندانکه بسر گردم چون اشک درین دریاجز اشک درین دریا دردانه نمیبینماینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقلورنی من مجنونش دیوانه نمیبینمتخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانهکز غایت سرمستی پیمانه نمیبینمبفروش بمی خواجو خود را که درین معنیجز پیر مغان کس را فرزانه نمیبینم
غزل شمارهٔ ۶۷۱ خرم آنروز که از خطهٔ کرمان برومدل و جان داده ز دست از پی جانان برومبا چنین درد ندانم که چه درمان سازممگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروممنکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارندچه نشینم ز پی یوسف کنعان برومبعد از این قافله در راه بکشتی گذردچو من دلشده با دیدهٔ گریان برومگر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنارچون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان برومتا نگویند که چون سوسن ازو آزادمهمچو باد از پی آن سرو خرامان برومچون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوستشاید اندر عقبش بی سر و سامان بروماگرش دور مخالف به عراق اندازدمن به پهلو ز پیش تا به سپاهان برومهمچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهندرخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
غزل شمارهٔ ۶۷۲ من بیدل نگر از صحبت جانان محرومتنم از درد به جان آمده وز جان محرومخضر سیراب و من تشنه جگر در ظلماتچون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محرومآن نگینی که بدو بود ممالک بر پایدر کف دیو فتادست و سلیمان محرومای طبیب دل مجروح روا میداریجان من خون شده از رنج و ز درمان محرومخاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انسهمه در بندگی و بنده ازینسان محرومهمچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرابال و پر سوخته وز شمع شبستان محرومای مقیمان سر کوی سلاطین آخربنده تا کی بود از حضرت سلطان محرومرحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمنکو بماند ز گل و طرف گلستان محرومعیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیزهمچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
غزل شمارهٔ ۶۷۳ این چه بادست کزو بوی شما میشنوموین چه بویست که از کوی شما میشنوممرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرارزو همه وصف گل روی شما میشنوماز سهی سرو که در راستیش همتا نیستصفت قامت دلجوی شما میشنومپیش گیسوی شما راست نمیآرم گفتآنچه پیوسته ز ابروی شما میشنومچشم آهو که کند صید پلنگ اندازانعیبش این لحظه ز آهوی شما میشنومشرح آن نکته که هاروت کند تفسیرشز آن دو افسونگر جادوی شما میشنومنافهٔ مشک تتاری که ز چین میخیزدبویش از سلسلهٔ موی شما میشنومآن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلماتشرحش از سنبل هندوی شما میشنومحال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیستمو بمو ازخم گیسوی شما میشنوم
غزل شمارهٔ ۶۷۴ این چه بویست که از باد صبا میشنوموین چه خاکست کزو بوی وفا میشنومگر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردستاین چه مرغیست کزو حال سبا میشنوماز کجا میرسد این قاصد فرخنده کزومژده آنمه خورشید لقا میشنومای عزیزان اگر از مصر نمیآید بادبوی پیراهن یوسف ز کجا میشنوممیکنم ناله و فریاد ولی از در و کوهسخن سخت بهنگام صدا میشنومنسبت شکل هلال و صفت قامت خویشیک بیک زان خم ابروی دوتا میشنوماین چه رنجست کزو راحت جان مییابموین چه دردست کزو بوی دوا میشنومای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامتبصفت راست نیاید که چها میشنومباد صبح از من خاکی اگرش گردی نیستهر نفس زو سخن سرد چرا میشنومسخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تانه باندازهٔ بازوی شما میشنومهر گیاهی که ز خون دل خواجو رستستدمبدم زو نفس مهر گیا میشنوم
غزل شمارهٔ ۶۷۵ حکایت رخت از آفتاب میشنومحدیث لعل لبت از شراب میشنومز آب چشمه هر آن ماجرا که میرانمز چشم خویش یکایک جواب میشنومکسی که نسخهٔ خط تو میکند تحریرز خامهاش نفس مشک ناب میشنومشبی که نرگس میگون بخواب میبینمز چشم مست تو تعبیر خواب میشنومز حسرت گل رویت چو اشک میریزمز آب دیده نسیم گلاب میشنومچنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارمکه مست میشوم ار نام آب میشنومفروغ خاطر خویش از شراب مییابمنوای نغمهٔ دعد از رباب میشنومحدیث ذره اگر روشنت نمیگرددز من بپرس که از آفتاب میشنومگهی کز آتش دل آه میزند خواجودر آن نفس همه بوی کباب میشنوم
غزل شمارهٔ ۶۷۶ نسیم زلف تو از نوبهار میشنومنشان روی تو از لالهزار میشنومز چین زلف تو تاری مگر بدست صباستکزو شامه مشک تتار میشنومبهر دیار که دور از تو میکنم منزلندای عشق تو از آن دیار میشنوملطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیاتاز آن دو لعل لب آبدار میشنومحدیث این دل شوریده بین که موی بمویاز آن دو هندوی آشفته کار میشنومگلی بدست نمیآیدم برنگ نگارولی ز غالیه بوی نگار میشنومهنوز دعوی منصور همچنان باقیستچرا که لاف انا الحق ز دار میشنوماثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکنصدای نالهاش از کوهسار میشنومسرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله بردحکایتش ز لب جویبار میشنوم
غزل شمارهٔ ۶۷۷ مدتی شد که درین شهر گرفتار توایمپای بند گره طره طرار توایمکار ما را مکن آشفته و مفکن در پایکه پریشان سر زلف سیه کار توایمطرب افزای مقیمان درت زاری ماستزانکه ما مطرب بازاری بازار توایمگر کنی قصد دل خستهٔ یاران سهلستترک یاری مکن ای یار که ما یار توایمتو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوستهیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایمآخر ای گلبن نو رسته بستان جمالپرده بگشای که ما بلبل گلزار توایمتا ابد دست طلب باز نداریم از توزانکه از عهد ازل باز طلبکار توایمبده ای لعبت ساقی قدحی باده که مامست آن نرگس مخمور دلازار توایمآب برآتش خواجو زن و ما را مگذاربر سر خاک بخواری که هوا دار توایم
غزل شمارهٔ ۶۷۸ با لعل او ز جوهر جان در گذشتهایمبا قامتش ز سرو روان در گذشتهایمپیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاشوز عقل پیر و بخت جوان در گذشتهایماز ما مجوی شرح غم عشق را بیانزیرا که ما ز شرح و بیان در گذشتهایمچون موی گشتهایم ولیکن گمان مبرکز شاهدان موی میان در گذشتهایمدر آتشیم بر لب آب روان ولیکاز تاب تشنگی ز روان در گذشتهایماز ما نشان مجوی و مبر نام ما که مااز بیخودی ز نام و نشان در گذشتهایمبر هر زمین که بیتو زمانی نشستهایمصد باره از زمین و زمان در گذشتهایمخواجو اگر چنانکه جهانیست از علوزو در گذر که ما ز جهان در گذشتهایم