غزل شمارهٔ ۶۷۹ ما حاصل از جهان غم دلبر گرفتهایموز جان به جان دوست که دل برگرفتهایمزین در گرفتهایم بپروانه سوز عشقچون شمع آتش دل ازین در گرفتهایمبا طلعتت ز چشمهٔ خور دست شستهایمبا پیکر تو ترک دو پیکر گرفتهایمبر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبیآن زلف مشکبار معنبر گرفتهایمتا همچو شمع از سر سر در گذشتهایمهر لحظه سوز عشق تو از سر گرفتهایمبی روی و قامت و لب جانبخش دلکشتترک بهشت و طوبی و کوثر گرفتهایمچون دل اگر چه پیش تو قلب و شکستهایماز رخ درست گوی تو در زر گرفتهایمهشیار کی شویم که از ساقی الستبر یاد چشم مست تو ساغر گرفتهایماز خود گذشتهایم و چو خواجو ز کایناتدل برگرفته و پی دلبر گرفتهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۰ ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کردهایمچون صدف دامن پر از للی لالا کردهایمخرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایمدین و دنیا در سر جام مصفا کردهایمعیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آنکز سر دیوانگی عیب زلیخا کردهایمتا سواد خط مشکین تو بر مه دیدهایمسر سودای ترا نقش سویدا کردهایموصف گلزار جمالت در گلستان خواندهایمبلبل شوریده را سرمست و شیدا کردهایمراستی را تا ببالای تو مائل گشتهایمخانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کردهایمهرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبحدیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کردهایمبا شکنج زلف مشک آسای عنبر سای توهیچ بوئی میبری کامشب چه سودا کردهایماشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که مااز وطن با چشم گریان رو بدریا کردهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۱ چون ما بکفر زلف تو اقرار کردهایمتسبیح و خرقه در سر زنار کردهایمخلوت نشین کوی خرابات گشتهایمتا خرقه رهن خانه خمار کردهایمشوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق راانکار چون کنیم چو این کار کردهایمما را اگر چه کس به پشیزی نمیخردنقد روان فدای خریدار کردهایماز ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ماپیوسته درس عشق تو تکرار کردهایمادرار ما روان ز دل و دیده دادهاندهر دم که یاد اجری و ادرار کردهایمگر خواب ما به نرگس پرخواب بستهئیما فتنه را بعهد تو بیدار کردهایمدر راه مهر سایهٔ دیوار محرمستزان همچو سایه روی بدیوار کردهایمخواجو ز یار اگر طلب کام دل کنندما کام دل فدای رخ یار کردهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۲ به گدائی به سر کوی شما آمدهایمدردمندیم و بامید دوا آمدهایمنظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبحکه درین ره ز سر صدق و صفا آمدهایمدیگران گر ز برای زر و سیم آمدهاندما برین در بتمنای شما آمدهایمگر برانید چو بلبل ز گلستان ما رااز چه نالیم چو بی برگ و نوا آمدهایمآفتابیم که از آتش دل در تابیمیا هلالیم که انگشت نما آمدهایمبه قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهانکز عدم پی بپی او را ز قفا آمدهایمگر چو مشک ختنی از خط حکمش یک مویسر بتابیم ز مادر بخطا آمدهایمنفس را بر سر میدان ریاضت کشتیمچون درین معرکه از بهر غزا آمدهایمغرض آنستکه در کیش تو قربان گردیمورنه در پیش خدنگ تو چرا آمدهایمدل سودازده در خاک رهت میجوئیمهمچو گیسوی تو زانروی دوتا آمدهایمایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتادنظری کن که نه از باد هوا آمدهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۳ باز هشیار برون رفته و مست آمدهایموز می لعل لبت باده پرست آمدهایمتا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنکمست جام لبت از عهد الست آمدهایماز درت بر نتوان خاست از آنروی که مابر سر کوی تو از بهرنشست آمدهایمبا غم عشق تو تا پنجه در انداختهایمچون سر زلف سیاهت بشکست آمدهایمسر ما دار که سر در قدمت باختهایمدست ما گیر که در پای تو پست آمدهایمبر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیمظاهر آنستکه آسانت بدست آمدهایمعیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ماباز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۴ ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمدهایمبه هوایت ز ره دور و دراز آمدهایمقدحی آب که برآتش ما افشاندکه درین بادیه با سوز و گداز آمدهایمبینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیمراست از راه سپاهان بحجاز آمدهایمغسل کردیم به خون دل و از روی نیازبعبادتگه لطفت بنماز آمدهایمتا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیمهمچو مرغ سحری نغمه نواز آمدهایمبیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما راشاهبازیم کنون کز همه باز آمدهایمهمچو محمود نداریم سر ملکت و تاجکه گرفتار سر زلف ایاز آمدهایمتا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیمیا چه کبکیم که در چنگل باز آمدهایمبرگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شودکاندرین راه نه با توشه و ساز آمدهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۵ ما به نظارهٔ رویت بجهان آمدهایموز عدم پی بپیت نعره زنان آمدهایمچون دل گمشده را با تو نشان یافتهایماز پی آن دل پرخون بنشان آمدهایمگر برآریم فغان از غم دل معذوریمکز فغان دل غمگین بفغان آمدهایمزخم شمشیر ترا مرهم جان ساختهایملیکن از درد دل خسته بجان آمدهایمقامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیردر صف عشق تو با تیر و کمان آمدهایمبی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ماهم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمدهایمچون نداریم سکون بی نظر مغبچگانساکن کوی خرابات مغان آمدهایماگر آن جان جهان تیغ زند خواجو راگو بزن زانکه مبرا ز جهان آمدهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۶ کشتی ما کو که ما زورق درآب افکندهایمدر خرابات مغان خود را خراب افکندهایمجام می را مطلع خورشید تابان کردهایموز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایمبا جوانان بر در میخانه مست افتادهایموز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایمشاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقابکاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایممحتسب اسب فضیحت بر سرما گو مرانگر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایمآبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماستگر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایمما که از جام محبت نیمه مست افتادهایمکی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایمگوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کبابلیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایمغم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخوابزانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۷ اشارت کرده بودی تا بیایمبگو چون بی سر و بی پا بیایممن شوریده دل را از ضعیفیندانی باز اگر فردا بیایمگرم رانی بگو تا باز گردموگر خوانی بفرما تا بیایمبهر منزل که فرمائی بدیدهچه جابلقا چه جابلسا بیایماگر برفست وگر باران نترسماگر بادست وگر سرما بیایماگر خواهی که با تنها نباشمنه با تنها من تنها بیایموگر گوئی بیا تا قعر دریاز بهر لؤلؤ لالا بیایمبدان جائی که گوهر میتوان یافتاگر کوهست و گر دریا بیایمایا کوی تو منزلگاه خواجوچه فرمائی نیایم یا بیایم
غزل شمارهٔ ۶۸۸ ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیمبا رخ دلدار خویش نرد نظر باختیممشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیمو آتش دیوانگی در خرد انداختیمبر در ایوان دل کوس فنا کوفتیمبر سر میدان جان رخش بقا تاختیمگر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهرتیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیمشمع دل افروختیم عود روان سوختیمگنج غم اندوختیم با غم دل ساختیمسر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدیتا علم مرشدی برفلک افراختیمچون دم دیوانگی از دل خواجو زدیممست می عشق را مرتبه بشناختیم