انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 69 از 94:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۷۹

ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته‌ایم
وز جان به جان دوست که دل برگرفته‌ایم

زین در گرفته‌ایم بپروانه سوز عشق
چون شمع آتش دل ازین در گرفته‌ایم

با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شسته‌ایم
با پیکر تو ترک دو پیکر گرفته‌ایم

بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی
آن زلف مشکبار معنبر گرفته‌ایم

تا همچو شمع از سر سر در گذشته‌ایم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفته‌ایم

بی روی و قامت و لب جان‌بخش دلکشت
ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفته‌ایم

چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکسته‌ایم
از رخ درست گوی تو در زر گرفته‌ایم

هشیار کی شویم که از ساقی الست
بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته‌ایم

از خود گذشته‌ایم و چو خواجو ز کاینات
دل برگرفته و پی دلبر گرفته‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۰

ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده‌ایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کرده‌ایم

خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کرده‌ایم

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده‌ایم

تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده‌ایم
سر سودای ترا نقش سویدا کرده‌ایم

وصف گلزار جمالت در گلستان خوانده‌ایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده‌ایم

راستی را تا ببالای تو مائل گشته‌ایم
خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کرده‌ایم

هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کرده‌ایم

با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی می‌بری کامشب چه سودا کرده‌ایم

اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده‌ایم

هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۱

چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده‌ایم
تسبیح و خرقه در سر زنار کرده‌ایم

خلوت نشین کوی خرابات گشته‌ایم
تا خرقه رهن خانه خمار کرده‌ایم

شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را
انکار چون کنیم چو این کار کرده‌ایم

ما را اگر چه کس به پشیزی نمی‌خرد
نقد روان فدای خریدار کرده‌ایم

از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کرده‌ایم

ادرار ما روان ز دل و دیده داده‌اند
هر دم که یاد اجری و ادرار کرده‌ایم

گر خواب ما به نرگس پرخواب بسته‌ئی
ما فتنه را بعهد تو بیدار کرده‌ایم

در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست
زان همچو سایه روی بدیوار کرده‌ایم

خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند
ما کام دل فدای رخ یار کرده‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۲

به گدائی به سر کوی شما آمده‌ایم
دردمندیم و بامید دوا آمده‌ایم

نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح
که درین ره ز سر صدق و صفا آمده‌ایم

دیگران گر ز برای زر و سیم آمده‌اند
ما برین در بتمنای شما آمده‌ایم

گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را
از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده‌ایم

آفتابیم که از آتش دل در تابیم
یا هلالیم که انگشت نما آمده‌ایم

به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پی بپی او را ز قفا آمده‌ایم

گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی
سر بتابیم ز مادر بخطا آمده‌ایم

نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم
چون درین معرکه از بهر غزا آمده‌ایم

غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم
ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده‌ایم

دل سودازده در خاک رهت می‌جوئیم
همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمده‌ایم

ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد
نظری کن که نه از باد هوا آمده‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۳

باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم
وز می لعل لبت باده پرست آمده‌ایم

تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمده‌ایم

از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما
بر سر کوی تو از بهرنشست آمده‌ایم

با غم عشق تو تا پنجه در انداخته‌ایم
چون سر زلف سیاهت بشکست آمده‌ایم

سر ما دار که سر در قدمت باخته‌ایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمده‌ایم

بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آنستکه آسانت بدست آمده‌ایم

عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۴

ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمده‌ایم
به هوایت ز ره دور و دراز آمده‌ایم

قدحی آب که برآتش ما افشاند
که درین بادیه با سوز و گداز آمده‌ایم

بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم
راست از راه سپاهان بحجاز آمده‌ایم

غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز
بعبادتگه لطفت بنماز آمده‌ایم

تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم
همچو مرغ سحری نغمه نواز آمده‌ایم

بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازیم کنون کز همه باز آمده‌ایم

همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف ایاز آمده‌ایم

تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم
یا چه کبکیم که در چنگل باز آمده‌ایم

برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود
کاندرین راه نه با توشه و ساز آمده‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۵

ما به نظارهٔ رویت بجهان آمده‌ایم
وز عدم پی بپیت نعره زنان آمده‌ایم

چون دل گمشده را با تو نشان یافته‌ایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمده‌ایم

گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمده‌ایم

زخم شمشیر ترا مرهم جان ساخته‌ایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمده‌ایم

قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمده‌ایم

بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمده‌ایم

چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان
ساکن کوی خرابات مغان آمده‌ایم

اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمده‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۶

کشتی ما کو که ما زورق درآب افکنده‌ایم
در خرابات مغان خود را خراب افکنده‌ایم

جام می را مطلع خورشید تابان کرده‌ایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکنده‌ایم

با جوانان بر در میخانه مست افتاده‌ایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکنده‌ایم

شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکنده‌ایم

محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکنده‌ایم

آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکنده‌ایم

ما که از جام محبت نیمه مست افتاده‌ایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکنده‌ایم

گوشهٔ دل کرده‌ایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکنده‌ایم

غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکنده‌ایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۷

اشارت کرده بودی تا بیایم
بگو چون بی سر و بی پا بیایم

من شوریده دل را از ضعیفی
ندانی باز اگر فردا بیایم

گرم رانی بگو تا باز گردم
وگر خوانی بفرما تا بیایم

بهر منزل که فرمائی بدیده
چه جابلقا چه جابلسا بیایم

اگر برفست وگر باران نترسم
اگر بادست وگر سرما بیایم

اگر خواهی که با تن‌ها نباشم
نه با تن‌ها من تنها بیایم

وگر گوئی بیا تا قعر دریا
ز بهر لؤلؤ لالا بیایم

بدان جائی که گوهر می‌توان یافت
اگر کوهست و گر دریا بیایم

ایا کوی تو منزلگاه خواجو
چه فرمائی نیایم یا بیایم
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۸۸

ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم
با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم

مشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیم
و آتش دیوانگی در خرد انداختیم

بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم
بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم

گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر
تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم

شمع دل افروختیم عود روان سوختیم
گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم

سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی
تا علم مرشدی برفلک افراختیم

چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم
مست می عشق را مرتبه بشناختیم
هله
     
  
صفحه  صفحه 69 از 94:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA