انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 94:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۹

پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات
در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات

دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت
خون دل میخور که این ساعت نمی‌یابم دوات

چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه
خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات

در عری شاه ماتم ای پری‌رخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات

راستی را تا صلای عشق در عالم زدی
قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة

چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا
جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات

نغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیک
ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات

گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی
زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۰

تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت

از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت

تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت

هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت

از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت

زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱

ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت
اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت

موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم
با مردمک چشم من از علم سباحت

یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور
زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت

دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم
زیرا که بود در کف کافی تو راحت

مستسقی درویش که نم در جگرش نیست
او را که دهد قطره‌ئی از بحر سماحت

در مذهب صاحب‌نظران باده مباحست
زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت

از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب
پیش رخ زیبای تو از روی صباحت

در دیدهٔ خورشید چو یک ذره حیا نیست
آید بسر بام تو از راه وقاحت

از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح
خواجو که کند موی شکافی بفصاحت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲

چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت
دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

بخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواست
که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق
ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت

چه دیده دیدهٔ خونبار من که یکباره
بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت

دل ار بلحقهٔ شوریدگان کشد چه عجب
مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت

بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت
ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت

عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح
نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت

گذشت نغمهٔ مطرب ز ابر و غلغل ما
خروش دردل نالندهٔ رباب انداخت

چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت
که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۳

بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت

حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت

دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت

ایکه از سر انا الحق خبری یافته‌ئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت

تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت

صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت

زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت

داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت

تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت

بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت

اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۴

آه کز آهم مه و پروین بسوخت
اختر بخت من مسکین بسوخت

آتش مهرم چو در دل شعله زد
برفلک بهرام را زوبین بسوخت

سوختم در آتش هجران او
پشه را بین کز غم شاهین بسوخت

ای بسا خسرو که او فرهادوار
در هوای شکر شیرین بسوخت

شمع را بنگر که با سیلاب اشک
هر شبم تا روز بر بالین بسوخت

چند سوزی ایکه میسازی کباب
بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت

کام جان از قبلهٔ زردشت خواه
گر دلت چون آذر برزین بسوخت

چون تو در بستان برافکندی نقاب
لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت

همچو خواجو کس نمی‌بینم که او
در فراق روی کس چندین بسوخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۵

صبح کز چشم فلک اشک ثریا می‌ریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا می‌ریخت

آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریده‌دلان می‌شد و در پا می‌ریخت

چین گیسوی دوتا را چو پریشان می‌کرد
مشک در دامن یکتائی والا می‌ریخت

شعر شیرین مرا ماه مغنی می‌خواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا می‌ریخت

در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا می‌ریخت

قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی می‌راند
وز لب روح‌فزا راح مصفا می‌ریخت

چون صبا شرح گلستان جمالت می‌داد
از هوا دامن گل برسرصحرا می‌ریخت

اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما می‌ریخت

موج خون دل فرهاد چو می‌زد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا می‌ریخت

عجب ار مملکت مصر نمی‌رفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا می‌ریخت

مردم دیدهٔ خواجو چو قدح می‌پیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا می‌ریخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۶

یاد باد آن روز کز لب بوی جان می‌آمدت
خط بسوی خاور از هندوستان می‌آمدت

هر زمان از قلب عقرب کوکبی می‌تافتت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان می‌آمدت

چون خدنگ چشم جادو می‌نهادی در کمان
ناوک مژگان یکایک برنشان می‌آمدت

چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می‌شکفت
هر زمان مرغی بطرف گلستان می‌آمدت

در چمن هر دم که چون عرعر خرامان می‌شدی
خنده بر بالای سرو بوستان می‌آمدت

چون جهان را برخ آرام جان می‌آمدی
از جهان جان ندا جان و جهان می‌آمدت

در تکلم لعل شیرینت چو می‌شد در فشان
چشمه‌های آب حیوان از دهان می‌آمدت

چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن
گاه گاهی نام خواجو بر زبان می‌آمدت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۷

از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت

داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت

داده‌ئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت

راه تاریکی نشاید قطع کردن بی‌دلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت

از سر یکدانه گندم در نمی‌آری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت

راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت

حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت

دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت

بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۸

ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست

خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست

درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست

همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست

لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست

تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست

بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست

از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست

دلم از چنگ می‌رود بیرون
نغمهٔ زخمهٔ رباب کجاست

بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست

دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 7 از 94:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA