غزل شمارهٔ ۵۹ پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زماتدر وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفاتدی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفتخون دل میخور که این ساعت نمییابم دواتچون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجهخط برون آوردی و گفتی که آوردم براتدر عری شاه ماتم ای پریرخ رخ مپوشکانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز ماتراستی را تا صلای عشق در عالم زدیقامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوةچون ترا گویم که لالای توام گوئی که لاجان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لاتنغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیکایدریغ ارعیش ما را دست میدادی اداتگرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشویزانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات
غزل شمارهٔ ۶۰ تا کی ندهی داد من ای داد ز دستترحم آر که خون در دلم افتاد ز دستتتا دور شدی از برم ای طرفه بغدادشد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستتاز دست تو فردا بروم داد بخواهمتا چند کشم محنت و بیداد ز دستتبی شکر شیرین تو در درگه خسروبر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستتگر زانک بپای علمم راه نباشداز دور من و خاک ره و داد ز دستتتا چند کنم ناله و فریاد که در شهرفریاد رسی نیست که فریاد ز دستتهر چند که سر در سر دستان تو کردیمبا این همه دستان نتوان داد ز دستتاز خاک سر کوی تو چون دور فتادمدادیم دل سوخته بر باد ز دستتزینسان که به غم خوردن خواجو شدهئی شادشک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت
غزل شمارهٔ ۶۱ ای درد تو درمان دل و رنج تو راحتاشکم نمک آب و جگر خسته جراحتموج ار چه زند لاف تبحر نزند دمبا مردمک چشم من از علم سباحتیکدم نشود نقش تو از دیده ما دورزانرو که توئی گوهر دریای ملاحتدستی ز سر لطف بنه بردل ریشمزیرا که بود در کف کافی تو راحتمستسقی درویش که نم در جگرش نیستاو را که دهد قطرهئی از بحر سماحتدر مذهب صاحبنظران باده مباحستزینسان که دهد چشم تو فتوای اباحتاز شرم شود غرق عرق صبح جهانتابپیش رخ زیبای تو از روی صباحتدر دیدهٔ خورشید چو یک ذره حیا نیستآید بسر بام تو از راه وقاحتاز پسته تنگت ندهد یکسر مو شرحخواجو که کند موی شکافی بفصاحت
غزل شمارهٔ ۶۲ چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداختدل شکسته ما را در اضطراب انداختبخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواستکه دیده بود که ما را درین عذاب انداختکباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشقببرد آبم و خون در دل کباب انداختچه دیده دیدهٔ خونبار من که یکبارهبقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداختدل ار بلحقهٔ شوریدگان کشد چه عجبمرا که زلف تو در حلق جان طناب انداختبیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبتز اشک در قدح آبگون شراب انداختعروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوحنمود طلعت و آتش در آفتاب انداختگذشت نغمهٔ مطرب ز ابر و غلغل ماخروش دردل نالندهٔ رباب انداختچو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفتکه مهر در قدح زر شراب ناب انداخت
غزل شمارهٔ ۶۳ بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوختجگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوختحبذا شمع که از آتش دل چون مجنوندر هوای رخ لیلی به شب تار بسوختدیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بودبزد آهی و در خانهٔ خمار بسوختایکه از سر انا الحق خبری یافتهئیچه شوی منکر منصور که بر دار بسوختتو که احوال دل سوختگان میدانیمکن انکار کسی کز غم اینکار بسوختصبر بسیار مفرمای من سوخته راکه دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوختزان مفرح که جگرسوختگان را سازدقدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوختداروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیبدل بیمار مرا در غم تیمار بسوختتاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرتخون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوختبلبل سوخته دل را که دم از گل میزدآتش عشق بزد شعله و چون خار بسوختاگر از هستی خواجو اثری باقی بوداین دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
غزل شمارهٔ ۶۴ آه کز آهم مه و پروین بسوختاختر بخت من مسکین بسوختآتش مهرم چو در دل شعله زدبرفلک بهرام را زوبین بسوختسوختم در آتش هجران اوپشه را بین کز غم شاهین بسوختای بسا خسرو که او فرهادواردر هوای شکر شیرین بسوختشمع را بنگر که با سیلاب اشکهر شبم تا روز بر بالین بسوختچند سوزی ایکه میسازی کباببس کن آخر کاین دل خونین بسوختکام جان از قبلهٔ زردشت خواهگر دلت چون آذر برزین بسوختچون تو در بستان برافکندی نقابلاله را دل بر گل و نسرین بسوختهمچو خواجو کس نمیبینم که اودر فراق روی کس چندین بسوخت
غزل شمارهٔ ۶۵ صبح کز چشم فلک اشک ثریا میریختمهر دل آب رخم ز آتش سودا میریختآن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاهدل شوریدهدلان میشد و در پا میریختچین گیسوی دوتا را چو پریشان میکردمشک در دامن یکتائی والا میریختشعر شیرین مرا ماه مغنی میخواندو آب شکر بلب لعل شکر خا میریختدر قدمهای خیال تو بدامن هر دمچشم دریا دل من لل لالا میریختقدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراندوز لب روحفزا راح مصفا میریختچون صبا شرح گلستان جمالت میداداز هوا دامن گل برسرصحرا میریختاشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفتکاب او دمبدم از رهگذر ما میریختموج خون دل فرهاد چو میزد بر کوهای بسا لعل که در دامن خارا میریختعجب ار مملکت مصر نمیرفت برودزان همه سیل که از چشم زلیخا میریختمردم دیدهٔ خواجو چو قدح میپیمودخون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
غزل شمارهٔ ۶۶ یاد باد آن روز کز لب بوی جان میآمدتخط بسوی خاور از هندوستان میآمدتهر زمان از قلب عقرب کوکبی میتافتتهر نفس سنبل نقاب ارغوان میآمدتچون خدنگ چشم جادو مینهادی در کمانناوک مژگان یکایک برنشان میآمدتچون ز باغ عارضت هر دم بهاری میشکفتهر زمان مرغی بطرف گلستان میآمدتدر چمن هر دم که چون عرعر خرامان میشدیخنده بر بالای سرو بوستان میآمدتچون جهان را برخ آرام جان میآمدیاز جهان جان ندا جان و جهان میآمدتدر تکلم لعل شیرینت چو میشد در فشانچشمههای آب حیوان از دهان میآمدتچون میان بوستان از دوستان رفتی سخنگاه گاهی نام خواجو بر زبان میآمدت
غزل شمارهٔ ۶۷ از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدتبر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدتداروی درد محبت ترک درمان کردنستدردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدتدادهئی خاتم بدست دیو و شادروان ببادوانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدتراه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیلخضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدتاز سر یکدانه گندم در نمیآری گذشتوز برای نزهت دل باغ رضوان بایدتراه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواستدست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدتحکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بودحکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدتدل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوستترک مستوری بده گر عیش مستان بایدتبی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سریوز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
غزل شمارهٔ ۶۸ ساقیا ساغر شراب کجاستوقت صبحست آفتاب کجاستخستگی غالبست مرهم کوتشنگی بیحدست آب کجاستدرد نوشان درد را به صبوحجز دل خونچکان کباب کجاستهمه عالم غمام غم بگرفتخور رخشان مه نقاب کجاستلعل نابست آب دیده ماآن عقیقین مذاب ناب کجاستتا بکی اشک بر رخ افشانیمآخر آن شیشه گلاب کجاستبسکه آتش زبانه زد در دلجگرم گرم شد لعاب کجاستاز تف سینه و بخار خمارجانم آمد بلب شراب کجاستدلم از چنگ میرود بیروننغمهٔ زخمهٔ رباب کجاستبجز از آستان باده فروشهر شبم جایگاه خواب کجاستدل خواجو ز غصه گشت خرابمونس این دل خراب کجاست