غزل شمارهٔ ۶۸۹ ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیمگوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیمچون نظر کردیم در بستان بیاد قامتشراستی را از سهی سروی روانی یافتیمبا خیال عارض گلرنگ و قد سرکششبر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیمگر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیانمرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیمترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ماهر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیمدر جهان بی نشانی تا نیاوردیم رویظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیمسالها کردیم قطع وادی عشقش ولیکتا نپنداری که این ره را کرانی یافتیمما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بسزانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیمدر گلستان غم عشق تو از خوناب چشمهر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیمچون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشمهر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم
غزل شمارهٔ ۶۹۰ مردیم در خمار و شرابی نیافتیمگشتیم غرق آتش وآبی نیافتیمکردیم حال خون دل از دیدگان سؤاللیکن بجز سرشک جوابی نیافتیمتا چشم مست یار خرابی بنا نهادهمچون دل شکسته خرابی نیافتیمرفتیم در هوایش و برخاک کوی اوبردیم آب خویش و مبی نیافتیمجان را براه بادیه از تاب تشنگیکردیم خون و اشک سحابی نیافتیمبیرون ز زلف و عارض خورشید پیکرانبرآفتاب پر غرابی نیافتیمدر ده قدح که جز دل بریان خون چکاندر بزمگاه عشق کبابی نیافتیمکردیم بی حجاب نظر در رخت ولیکروی ترا بجز تو حجابی نیافتیمخاک درت شدیم چو خواجو بحکم آنکبرتر ز درگه تو جنابی نیافتیم
غزل شمارهٔ ۶۹۱ آنکه لعلش عین آب زندگانی یافتیمدر رهش مردن حیات جاودانی یافتیمراستی را پیش آن قد سهی سرو رواننارون را در مقام ناروانی یافتیمکار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه مازندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیمگر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفرانما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیمخسروان گر سروری در پادشاهی میکنندما سریر خسروی در پاسبانی یافتیماهل معنی از چه رو انکار صورت کردهاندزانکه صورت را همه گنج معانی یافتیمما اگر پیرانه سر در بندگی افتادهایمهمچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیمجامهٔ صوفی بگیر و جام صافی ده که مادوستکامی راز جم دوستکانی یافتیمرفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوحاز غوانی و شراب ارغوانی یافتیم
غزل شمارهٔ ۶۹۲ ما نوای خویش را در بینوائی یافتیمفخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیمز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریبدر جوار قرب جانان آشنائی یافتیمسالها بانگ گدائی بر در دلها زدیملاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیمای بسا شب کاندرین امید روز آوردهایمتا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیمترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقینزهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیمچون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیمهر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیمسالکان راه حق را در بیابان فنااز چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیماز جناب بارگاه مالک ملک وجودهر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیمکفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیانکافری را برتر از زهد ریائی یافتیم
غزل شمارهٔ ۶۹۳ دو جان وقف حریم حرم او کردیمو اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیمچون خضر دست ز سرچشمهٔ حیوان شستیمتا تیمم بغبار قدم او کردیمآنکه از درد دل خسته دلان آگه نیستما دوای دل غمگین بغم او کردیمبی عنا و الم او نتوانیم نشستز آنکه عادت بعنا و الم او کردیمآن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشتگوئیا عقد لسان قلم او کردیمزان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیبگر چه جان در سر جور و ستم او کردیماگر از سکهٔ او روی نتابیم مرنجکه فقیریم و طمع در درم او کردیمپیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوقجان بدادیم و تمنای دم او کردیمیا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بودکه چه فریاد بپای علم او کردیممردم دیدهٔ هندو وش دریائی راخاک روب سر کوی خدم او کردیمدر دم صبح که خواجو ره مستان میزدای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم
غزل شمارهٔ ۶۹۴ اهل دل را خبر از عالم جان آوردیمتحفهٔ جان جهان جان و جهان آوردیمچون نمیشد ز در کعبه گشادی ما رارخت خلوت بخرابات مغان آوردیمشمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیممرغ دل را ز فرح در طیران آوردیمجم را از جگر سوخته دلخون کردیمشمع را از شرر سینه بجان آوردیمورق نسخهٔ رویت بگلستان بردیمباز مرغان چمن را بفغان آوردیمشمهئی از رخ و بالای بلندت گفتیمآب با روی گل و سرو روان آوردیمچون قلم پیش همه خلق سیه روی شدیمبسکه وصف خط سبزت بزبان آوردیمهیچ زر در همیان نیست بدین سکه که مااز رخ زرد بسوی همدان آوردیمپیش خواجو که نشانش ز عدم میدادنداز دهانت سر موئی بنشان آوردیم
غزل شمارهٔ ۶۹۵ دل به دست غم سودای تو دادیم و شدیمچشمهٔ خون دل از چشم گشادیم و شدیمپشت بردنیی و دین کرده و جان در سر دلروی در بادیهٔ عشق نهادیم و شدیمتو نشسته بمی و مطرب و ما مست و خرابمدتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیمچون دل خستهٔ ما رفت بباد از پی دلهمره قافلهٔ باد فتادیم و شدیمهمچو خواجو نگرفته ز دهانت کامیبوسه بر خاک سر کوی تو دادیم و شدیم
غزل شمارهٔ ۶۹۶ گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیمور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیمگر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبحما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیمتیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیانشاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیمگرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دامما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیمای طبیب درد دلها این دل مجروح رامرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیمبعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباشزانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیمگر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنونچون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیمور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز رامشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیمخاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکندتا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم
غزل شمارهٔ ۶۹۷ باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیمباز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیمگر بدامن دوستان گل میبرند از بوستانما بکام دوستان با گل ببستان آمدیمآستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمندوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیمهمچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیارمژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیماز میان بوستان چو بید اگر لرزان شدیمبر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیمچشم روشن گشتهایم اکنون که بعد از مدتیاز چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیمجان ما گر ما برفتیم از سر پیمان نرفتساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیمگر پریشان رفتهایم اکنون تو خاطر جمع دارکاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیمصبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطنرخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم
غزل شمارهٔ ۶۹۸ شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیمکه ز فردوس نشان میدهد انفاس نسیمگر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشتاهل دلرا نکشد میل به جنات نعیمبرو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائیکاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیمچون بمیرم بره دوست مرا دفن کنیدتا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیمایکه آزار دل سوختگان میطلبیبر سرآتش سوزان نتوان بود مقیممن ازین ورطه هجران نبرم جان بکنارزانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیمبر سر کوت گر از باد اجل خاک شومشعلهٔ آتش عشق تو زند عظم رمیمگرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیکهیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم