غزل شمارهٔ ۶۹۹ نسیم باد بهاری وزید خیز ندیمبیار باده که جان تازه میشود ز نسیممریض شوق نباشد ز درد عشقش باکقتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیمگر از بهشت نگارم عنان بگرداندبروز حشر من و دوزخ عذاب الیمز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیستچنانکه فرقت درویش از آستان کریمکمان بسیم بسی در جهان بدست آیدنه همچو آن دو کمان هلال شکل و سیمچنین که بر رخ زردم نظر نمیفکنیمعینست که چشمت نه بر زرست و نه سیمکنونکه بلبل باغ توام غنیمت دانکه مرغ باز نیاید بشیانه مقیماگر چه پشه نیارد شدن ملازم بازمرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیمز آهم آتش نمرود بفسرد آندمکه در دلم گذرد یاد کوه ابراهیمنسیم باد صبا گر عنان نرنجاندپیام من که رساند بدوستان قدیمبیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجوکه طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم
غزل شمارهٔ ۷۰۰ ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیمدر درد بمردیم و بدرمان نرسیدیمگفتند که جان در قدمش ریز و ببر جانجان نیز بدادیم و بجانان نرسیدیمگشتیم گدایان سر کویش و هرگزدر گرد سراپردهٔ سلطان نرسیدیمچون سایه دویدیم به سر در عقبش لیکدر سایهٔ آن سرو خرامان نرسیدیمرفتیم که جان بر سر میدانش فشانیماز سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیمچون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزیدر چشمهٔ خورشید درفشان نرسیدیمدر تیرگی هجر بمردیم و ز لعلشهرگز به لب چشمهٔ حیوان نرسیدیمایوب صبوریم که از محنت کرمانچون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیماز زلف تو زنار ببستیم و چو خواجودر کفر بماندیم و بایمان نرسیدیم
غزل شمارهٔ ۷۰۱ از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریمبنشین نفسی تا نفسی با تو برآریمچون دل بسر زلف سیاه تو سپردیمباز آی که تا پیش رخت جان بسپاریمجز غم بجهان هیچ نداریم ولیکنگر هیچ نداریم غم هیچ نداریمز آنروی که از روی نگارین تو دوریمرخسار زر اندوده به خونابه نگاریمدیوانه آن غمزهٔ عاشق کش مستیمآشفتهٔ آن سلسلهٔ غالیه باریمبا طلعت زیبای تو در باغ بهشتیمبا بوی خوشت همنفس باد بهاریماز باده نوشین لبت مست و خرابیموز نرگس مخمور تو در عین خماریمهم در تو اگر زانکه ز دست تو گریزیمهم با تو اگر زانکه پیام تو گزاریمچون فاش شد این لحظه ز ما سر انا الحقفتوی بده ای خواجه که مستوجب داریمآنرا غم دارست که دور از رخ یارستما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریمدی لعل روان بخش تو میگفت که خواجوخوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم
غزل شمارهٔ ۷۰۲ داریم دلی پر غم و غمخوار نداریموز مستی و بی خویشتنی عار نداریمما را نه ز دین آر بشارت نه ز دینارکاندیشه ز دین و غم دینار نداریمتا منزل ما کوی خرابات مغان شدخلوت بجز از خانه خمار نداریمبیدار بسر بردن و تا روز نخفتنسودی نکند چون دل بیدار نداریمبازاری از آنیم که با ناله و زاریداریم سری و سر بازار نداریماز ما سخن یار چه پرسید که یکدمبی یار نئیم و خبر از یار نداریمما را بجز از آه سحر همنفسی نیستزیرا که جز او محرم اسرار نداریمدر دل بجز آزار نداریم ولیکنمرهم بجز از یار دلازار نداریمباز آی که بی روی تو ای یار سمن بویبرگ سمن و خاطر گلزار نداریمآزردن و بیزار شدن شرط خرد نیستبیزار مشو چون ز تو آزار نداریمبا هیچکس انکار نداریم چو خواجوز آنروی که با هیچکسی کار نداریم
غزل شمارهٔ ۷۰۳ ما مست می لعل روان پرور یاریمسودا زدهٔ زلف پریشان نگاریمبرلعل لبش دست نداریم ولیکنتا سر بود از دامن او دست نداریمگر بی بصران شیفتهٔ نقش و نگارندما فتنهٔ نوک قلم نقش نگاریمبا روی تو فارغ ز گلستان بهشتیمبا بوی تو مستغنی از انفاس بهاریمچون نرگس مخمور تو مستان خرابیمچون مردمک چشم تو در عین خماریماز آه دل سوخته با نغمهٔ زیریموز چنگ سر زلف تو با نالهٔ زاریمجان عاریت از لعل تو داریم و بجانتکان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریمگر زانکه دهن باز کند پستهٔ خندانپیش لب لعل تو ازو مغز برآریمداریم کناری ز میان تو چو خواجولیکن ز میان تو بامید کناریم
غزل شمارهٔ ۷۰۴ اکنون که از بهشت نشان میدهد نسیمبنشان غبار ما به نم ساغر ای ندیمانفاس دوستان دمد از باد بوستاندر موسمی چنین که روان پرورد نسیمنام نعیم خلد مبر زانکه در بهشتنبود ورای وصل بهشتی رخان نعیمآن درد نیست بردل ریشم که تا بحشرامکان آن بود که علاجش کند حکیموصلم مده بیاد که اهل جحیم رااندیشهٔ بهشت عذابی بود الیمما را امید رحمت و بیم عذاب نیستکازاد گشتهایم ز بند امید و بیماز ما عنان مکش که خلاف کرم بودگر زانکه از گدا متنفر بود کریمما در ازل حدیث تو تکرار کردهایمآری حدیث دوست کلامی بود قدیمشیرین اگر بخرگه خسرو کند مقامفرهاد در محبت شیرین بود مقیمخواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنارباشد که وصل دوست میسر شود بسیم
غزل شمارهٔ ۷۰۵ کی آمدی ز تتار ای صبای مشک نسیمبیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیمدگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشتبهشت منزل یارست و وصل یار نعیمچو روز حشر مرا از لحد برانگیزندهنوز شعله زند آتشم ز عظم رمیمگمان مبر که تمنای بنده سیم و زرستنسیم تست مراد من شکسته نه سیمفتاده است دلم در میان خون چون واوکشیده زلف ترا در کنار جان چون جیماز آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیستکه نیست نقطهٔ موهوم قابل تقسیمبود بمعتقد عاقلان جهان محدثبرون ز عالم عشقت که عالمیست قدیمبهر دیار که زینجا سفر کنم گویمخوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیمکنون چه فایده خواجو ز درس معقولاتکه در ازل سبق عشق کردهئی تعلیم
غزل شمارهٔ ۷۰۶ ما جرعه چشانیم ولی خضر وشانیمما راه نشینیم ولی شاه نشانیمما صید حریم حرم کعبه قدسیمما راهبر بادیهٔ عالم جانیمما بلبل خوش نغمهٔ باغ ملکوتیمما سرو خرامندهٔ بستان روانیمفراش عبادتکدهٔ راهب دیریمسقای سر کوی خرابات مغانیمگه ره بمقیمان سماوات نمائیمگاه از سرمستی ره کاشانه ندانیماز نام چه پرسید که بی نام و نشانیموز کام چه گوئید که بی کام و زبانیمهر شخص که دانید که اوئیم نه اوئیمهر چیز که گوئید که آنیم نه آنیمآن مرغ که بر کنگره عرش نشیندمائیم که طاوس گلستان جنانیمهر چند که تاج سر سلطان سپهریمخاک کف نعلین گدایان جهانیمداود صفت کوه بصد نغمه بنالدهر گه که زبور غم سودای تو خوانیمخواجو چو کند شرح غم عشق تو املااز چشم گهربار قلم خون بچکانیم
غزل شمارهٔ ۷۰۷ خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیمناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیمهر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریماز چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیمگر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریمهنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیمبی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیمبر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیممائیم چون مهمان او دور از لب و دندان اوهر لحظهئی برخوان او انگشت بر افیون زنیملیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثالدر شیوهٔ جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیمخواجو چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهانما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم
غزل شمارهٔ ۷۰۸ خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیمدیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیمزاهدانرا بخروشیدن چنگ سحریاز صوامع بدر میکده آواز کنیمباده از جام لب لعبت ساقی طلبممستی از چشم خوش شاهد طناز کنیمبلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویندما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیمچنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیمچشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیموقت آنست که در پای سهی سرو چمنبرفشانیم سردست و سرانداز کنیمکعبهٔ روی دلارای پریرویان راقبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیماز لب روح فزا راح مروح نوشیمهمچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیمسایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتادگر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیمدر قفس چند توان بود بیا تا چو همایپر برآریم و برین پنجره پرواز کنیمچون نواساز چمن نغمهسرا شد خواجوخیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم