غزل شمارهٔ ۷۰۹ خیز تا باده در پیاله کنیمگل روی قدح چو لاله کنیمبی می جانفزای و نغمه چنگتا بکی خون خوریم و ناله کنیمهر دم از دیدهٔ قدح پیمایبادهٔ لعل در پیاله کنیمشاد خواران چو مجلس آراینددفع غم را بمی حواله کنیمبا گل و لاله همچو بلبل مستوصف آن عنبرین کلاله کنیموز شگرفان چارده سالهدعوی عمر شصت ساله کنیمچون به خوان وصال دست بریمدو جهان را بیک نواله کنیموز بخار شراب آتش فامورق چهره پر ز ژاله کنیمهمچو خواجو بنام میخوارانمرغ دل را بخون قباله کنیم
غزل شمارهٔ ۷۱۰ نشان دل بی نشان از که جویمحدیث تن ناتوان با که گویمگر از کوی او روی رفتن ندارممگیرید عیبم که در بند اویمبرویم فرو میچکد اشک خونینز خون جگر تا چه آید برویمرخ ار زانکه شستم بخوناب دیدهغبار سر کویت از رخ نشویموفای تو ورزم بهر جا که باشمدعای تو گویم بهر جا که پویمخیال تو بینم اگر غنچه چینمنسیم تو یابم اگر لاله بویمچه نالم چو از ناله دل شد چو نالمچه مویم چو از مویه شد تن چو مویمچو رنجم تو دادی شفا از چه خواهمچو درد از تو دارم دوا از که جویماگر کوزه خالی شد از باده حالیبده ساقیا کاسهئی از سبویمچو ساغر بگرید ببین های هایمچو مطرب بنالد ببین های و هویمبچوگان مزن بیش ازینم چو خواجوکه سرگشته و خسته مانند گویم
غزل شمارهٔ ۷۱۱ دلدادهایم وز پی دلدار میرویمبا خون دیده و دل افکار میرویمیاران به همتی مدد حال ما شویدکز این دیار بیدل و بی یار میرویمما را بحال خود بگذارید و بگذریدکز جور یار و غصه اغیار میرویمگو پیر خانقاه بدان حال ما که مااز خانقه به خانهٔ خمار میرویممنصوروار اگر ز اناالحق زدیم دماین دم نگر که چون به سر دار میرویمتا چشم میپرست تو بیمار خفته استهر لحظهئی به پرسش بیمار میرویمآزار مینمائی و بیزار میشویدریاب کز بر تو به آزار میرویمنی زر بدست مانده و نی زور در بدنزاری کنان ز خاک درت زار میرویمبا چشم در نثار باردوی ایلخانمشنو که بهر اجری و ادرار میرویمگفتی که هست چارهٔ بیچارگان سفرچون چاره رفتنست بناچار میرویمخواجو چو یار وعدهٔ دیدار داده استما بر امید وعدهٔ دیدار میرویم
غزل شمارهٔ ۷۱۲ درد دل خویش با که گویمداد دل خویش از که جویمچون چهره بخون دیده شستمدست از دل خسته چون نشویمکر گشت فلک ز های هایمپرگشت جهان ز های و هویمدادم بهوای روی او دلتا دیده چه آورد برویماز ناله نحیفتر ز نالموز مویه ضعیفتر ز مویمتا چند ز دور چرخ نالمتا کی ز غم زمانه مویمبا تست مقیم گفت و گویموز تست مدام جست و جویماز حسن تو هیچ کم نگرددگر زانکه نظر کنی بسویمبگذار که شکرت ببوسمپیش آی که عنبرت ببویمتا چند زنی مرا بچوگانآخر نه من شکسته گویمدر کوزه چو می نماند خواجویک کاسه بیاور از سبویم
غزل شمارهٔ ۷۱۳ ز باد نکهت دو تات میجوئیمز باده ذوق لب جان فزات میجوئیمنسیم گلشن فردوس و آب چشمهٔ خضربخاک پات که از خاک پات میجوئیمبه جست و جوی تو عمری که نگذرد با دستگمان مبر که ز باد هوات میجوئیمجفا مجوی و میازار بیش ازین ما رابدین صفت که بزاری وفات میجوئیماگر تو پیل برانی و اسب در تازیچگونه رخ ننهیمت چو مات میجوئیمخطا بود که نجوئی مراد خاطر ماچرا که ما نه ز راه خطات میجوئیمعلاج درد مرا گفتمش خطی بنویسجواب داد که خواجو دوات میجوئیم
غزل شمارهٔ ۷۱۴ ای بت یاقوت لب وی مه نامهربانشمع شبستان دل گلبن بستان جانگاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بامصبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغانمردم چشم شبی تا بسحر پاس داشتگر چه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبانای مه آتش عذار آب چو آتش بیارآتش رخ بر فروز و آتش ما را نشانگر بگشائی نقاب شمع فلک گو متابور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوانخواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیستگونه زردت بسست شرح غمت را بیانگر بزبان آوری سوسن آزادهئیبرخی آزادهئی کو نبود ده زبان
غزل شمارهٔ ۷۱۵ ای رخت شمع بت پرستان شمع بیرون بر از شبستانبر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستانوی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرینروی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آنهندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستترفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستانشکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازانسنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستانکفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیانکاکلت شام شب نشینان پستهات نقل می پرستانمه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابیکه ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستانتا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستیهمچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان
غزل شمارهٔ ۷۱۶ ای رخ تو قبلهٔ خورشید پرستانپرتو روی چو مهت شمع شبستانتشنه به خون من بیچارهٔ مسکینسنبل سیراب تو برطرف گلستانبا گل رویت چه زند لاله و نسرینبا سر کویت چه کنم گلشن و بستانطلعت خورشید و شست یا قمرست اینپستهٔ شکر شکنت یا شکرست آنای تنم از پای در آورده بافسوسوی دلم از دست برون برده بدستانسوز غم عشق تو در مجلس رندانیاد می لعل تو در خاطر مستانگرمیم از پای در آرد نبود عیبدر سر سرخاب رود رستم دستانخواجو اگر جان بدهد در غم عشقتداد وی از زلف کژ سر زده بستان
غزل شمارهٔ ۷۱۷ چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستانکه خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستانچو دل قدح بخندد ز شراب ناردانیدل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستانبسحر که جان فزاید لب یار و جام بادهبنشین و کام جانرا از لب پیاله بستانچو نمیتوان رسیدن بخدا ز خودپرستیبخدا که در ده از می قدحی بمی پرستانبرو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستمتو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستانکه ز دست او تواند بورع خلاص جستنکه بعشوه چشم مستش بکند هزار دستانچو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیداز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستانتو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیرانکه چو باد بر شکافد سپه هزار دستانبه چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکنکه ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
غزل شمارهٔ ۷۱۸ ای چشم تو چشمبند مستانروی تو چراغ بت پرستانبادام تو نقل میگسارانعناب تو کام تنگدستانمرجان تو پرده دار لؤلؤریحان تو خادم گلستانرخسار تو در شکنج گیسورخشنده چو شمع در شبستانسرنامهٔ حسن یا خطست اینعنوان جمال یا رخست آنای شمع مریز اشک خونینگریه چه دهی بیاد مستانصد جامه دریدهام چو غنچهبر زمزمهٔ هزار دستانسرخاب قدح تهمتنانرااز پای در آورد بدستانخواجو دهن قرابه بگشایوز لعل پیاله کام بستان