غزل شمارهٔ ۷۱۹ ببوستان می گل بوی لاله گون مستانمگر ز دست سمن عارضان پردستانجهان ز عمر تو چون داد خویش می گیردتو نیز کام دل از لذت جهان بستانکنونکه فصل بهاران رسید و موسم گلخوشا نواحی یزد و نسیم اهرستانچه نکهتست مگر بوی دوستانست اینچه منزلست مگر طرف بوستانست آنمنم جدا شده از یار و منقطع ز دیارچو بلبلان چمن دور مانده از بستانسفر گزیدم و بسیار خون دل خوردمچودر مصیبت سهراب رستم دستانباختیار کسی هرگز اختیار کندجرون و تشنگی و باد گرم و تابستانمکن ملامت خواجو که عاقلان نکنندز بیم حکم قضا اعتراض برمستان
غزل شمارهٔ ۷۲۰ نرگس مستت فتنهٔ مستانتشنهٔ لعلت باده پرستانروی تو ما را لاله و نسرینکوی تو ما را گلشن و بستانزلف سیاهت شام غریبانروی چو ماهت شمع شبستاندر چمن افتد غلغل بلبلچون تو درآئی سوی گلستانطلعت زیبا یا قمرست اینلعل شکر خا یا شکرست آندست بخونم شسته و از منهوش دل و دین برده بدستانباده صافی خرقه صوفیدرکش و برکش در ده و بستانپرده بساز ای مطرب مجلسباده بیار ای ساقی مستانخواجوی مسکین بر لب شیرینفتنه چو طوطی بر شکرستان
غزل شمارهٔ ۷۲۱ ای بوستان عارض تو گلستان جانچشم تو عین مستی و جسم تو جان جانزلف تو دستگیر دل و پای بند عقللعل تو جانفزای تن و دلستان جانمهر رخ تو مشتری آسمان حسنیاد لب تو بدرقهٔ کاروان جانبر سر نیامدست سیاهی بپر دلیچون آن دو زلف قلب شکن در جهان جانز آندم که رفت نام لبت بر زبان منطعم شکر نمیرودم از دهان جانگوید خیال آن لب جانبخش دلفریبهر لحظه با دلم سخنی از زبان جانآن زلف همچو دال ببین بر کنار دلو آن قد چون الف بنگر در میان جانخواجو مباش خالی از آن می که خرمستاز رنگ و بوی او چمن و بوستان جانزان لعل آتشین قدحی نوش کن که هستنار دل شکسته و آب روان جان
غزل شمارهٔ ۷۲۲ ای لب و گفتار تو کام دل و قوت جانلعل زمرد نقاب گوهر یاقوت کانزلف تو هندو نژاد لعل تو کوثر نهادهندوی آتش نشین کوثر آتش نشانچشم گهر پاش من قلزم سیماب ریزو آه جگر تاب من صرصرآتش فشانکاکل مشکین تو غالیه برنسترنسنبل پرچین تو سلسله بر ارغوانهندوی زلف ترا بر شه خاور کمینزنگی خال ترا بر طرف چین مکانشام سحر پوش را کرده ز مه تکیه جایچشمهٔ خورشید را بسته ز شب سایبانروی تو و خط سبز آینهٔ چین و زنگلعل تو و خال لب طوطی و هندوستانموی میانت که آن یک سر مو بیش نیستنیست تو گوئی از او یک سر مو در میانگر چه ز سر تا قدم در شب حیرت بسوختزنده دل آمد چو شمع خواجوی آتش زبان
غزل شمارهٔ ۷۲۳ ای چشم می پرستت آشوب چشم بندانوی زلف پر شکستت زنجیر پای بندانمهپوش شب نمایت شام سحرنشینانیاقوت جان فزایت کام نیازمندانرویت بدل فروزی خورشید بت پرستانزلفت بدستگیری اومید مستمنداناز شام روز پوشت سرگشته تیره روزانوز نقش دلفریبت آشفته نقش بندانآهوی نیمه مستت صیاد شیرگیرانهندوی بت پرستت زنار هوشمندانکفرت ز راه تحقیق ایمان پاک دیناندردت ز روی تعیین درمان دردمندانخواجو جفای دشمن تا کی کند تحملمپسند بروی آخر غوغای ناپسندان
غزل شمارهٔ ۷۲۴ ای می لعل تو کام رندانجعد تو زنجیر پای بندانکفر تو ایمان پاک دیناندرد تو درمان دردمندانلعل تو در خون باده نوشانچشم تو در چشم چشم بندانپستهٔ تنگ تو نقل مستاننرگس مستت بلای رندانتشنهٔ لعل تو می پرستانکشتهٔ جور تو مستمندانجور کشیدم ولی نه چندینلطف شنیدم ولی نه چندانبر دل خواجو چرا پسندیاین همه بیداد ناپسندان
غزل شمارهٔ ۷۲۵ به من رسید نوید وصال دلدارانچو کشته را دم عیسی و کشته را بارانچه نکهتست مگر بر گذار باد بهارگشودهاند سر طبلههای عطارانبه حق صحبت و یاری که چون شوم در خاکبود هنوز مرا میل صحبت یارانچو رفت آب رخم در سر وفاداریبهل که خاک شوم در ره وفادارانترا که بر سر سنجاب خفتهئی چه خبرکه شب چگونه بروز آورند بیدارانز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاههزار بار بمیرند پیش بیمارانچنین که بادهٔ دوشین مرا ز خویش ببردمگر بدوش برندم ز کوی خمارانکسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشقبرو درست نباشد نماز هشیارانچگونه خواب برد ساکنان هودج راز غلغل جرس و نالهٔ گرفتارانمجال نیست که در شب کسی برآرد سرز بسکه دست برآوردهاند عیاراندل ار چه روی سپردی بطرهاش خواجوکسی چگونه دهد نقد خود بطراران
غزل شمارهٔ ۷۲۶ چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیدارانچو تاب طره بنمودی ببردی آب طرارانترا بر اشک چون باران من گر خنده میآیدعجب نبود که در بستان بخندد غنچه از بارانچو فرهاد گرفتاران بگوشت میرسد هرشبچه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتارانطبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداریز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیمارانالا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزانبجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیارانبقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزانبخط شام سیه روزان بشکر نقل میخوارانز ما گر خردهئی آمد بزرگی کن و زان بگذرکه آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیارانز ارباب کرم لطفی و رای آن نمیباشدکه ذیل عفو میپوشند بر جرم گنه کارانکسی حال شبم داند که چون من روز گرداندتو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیدارانبقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بیدینمکه ترک دوستی کفرست در دین وفادارانبگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانهبرون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران
غزل شمارهٔ ۷۲۷ ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیمارانوی طره هندویت سرحلقهٔ طرارانرویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزانزلفت بدلاویزی دلبند جگر خوارانگوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانندپیوسته دو تا مانده از حسرت بیمارانجان آن نبود کو را نبود اثر از جانانیار آن نبود کو را نبود خبر از یارانچون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکمچون ابر پدید آید غافل مشو از بارانتا پیر خراباتت منظور نظر سازددر دیدهٔ مستان کش خاک در خمارانجز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقانجز کیش مغان کفرست در مذهب دیندارانیوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزدکی کم شود از کویش غوغای خریدارانخواهد که کند منزل بر خاک درش خواجولیکن نبود جنت ماوای گنه کاران
غزل شمارهٔ ۷۲۸ تا چند دم از گل زنی ای باد بهارانگل را چه محل پیش رخ لاله عذارانهر یار که دور از رخ یاران بدهد جاناز دل نرود تا ابدش حسرت یارانمنعم مکن از صحبت احباب که بلبلتا جان بودش باز نیاید ز بهارانگر صید بتان شد دل من عیب مگیریدآهو چه کند در نظر شیر شکاراندر بحر غم از سیل سرشکم نبود غمکانرا که بود خرقه چه اندیشه ز بارانتا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیمیک راه عنان رنجه کن ای شاه سوارانگر نقش نگارین تو بینند ز حیرتاز دست بیفتد قلم نقش نگاراناز لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستیجز باده نباشد طلب باده گسارانخواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگباشد بسحر باد هوا بانگ هزاران