غزل شمارهٔ ۷۲۹ چه خوش باشد میان لاله زارانبر غم دشمنان با دوستدارانگرامی دار مرغان چمن راالا ای باغبان در نو بهاراننفیر عاشقان در کوی جانانصفیر بلبلان بر شاخسارانبنالم هر شبی در آرزویشچو کبکان دری بر کوهسارانقیامت آنزمان باشد بتحقیقکه از یاران جدا مانند یارانمرا در حلقهٔ رندان درآریدکه میپرهیزم از پرهیزگارانز زلف بیقرار و چشم مستشنمیماند قرار هوشیارانخوش آمد قامتش در چشم خواجوصنوبر خوش بود بر جویباران
غزل شمارهٔ ۷۳۰ ای نسیم سحری بوی بهارم برسانشکری از لب شیرین نگارم برسانحلقهٔ زلف دلارام من از هم بگشایشمسهئی زان گره غالیه بارم برسانتار آن سلسلهٔ مشک فشان بر هم زنبوئی از نافهٔ آهوی تتارم برسانگرت افتد به دواخانهٔ وصلش گذریمرهمی بهر دل ریش فگارم برساندم بدم تا کنمش بر ورق دیده سوادنسخهای زان خط مشکین غبارم برسانتا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندمرقعهئی از خط آن لاله عذارم برسانپیش از آن کز من دلخسته نماند دیارمژدهئی از ره یاری بدیارم برسانچون بدان بقعه رسی رقعهٔ من در نظر آرنام من محو کن و نامه بیارم برسانگر بخمخانهٔ آن مغبچهات راه بودسر خم بر کن و داروی خمارم برساندارد آن موی میان از من بیچاره کناریا رب آنموی میان را بکنارم برساندل خواجو شد و بر خاک درش کرد قرارخبری زاندل بی صبر و قرارم برسان
غزل شمارهٔ ۷۳۱ ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسانقصهٔ مور بدرگاه سلیمان برسانماجرای دل دیوانه بدلدار بگویخبرآدم سرگشته برضوان برسانشمع را قصهٔ پروانه فرو خوان روشنباغ را بندگی مرغ سحر خوان برسانبلبلانرا خبری از گل صد برگ بیارطوطیانرا شکری از شکرستان برسانکشتگانرا ز شفاخانهٔ جان مرهم سازتشنگانرا بلب چشمهٔ حیوان برسانقصه غصه درویش اگرت راه بودبه مقیمان سراپردهٔ سلطان برسانسخن شکر شیرین برفرهاد بگویخبر یوسف گمگشته بکنعان برسانچون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیستدست من گیر و چو بادم بخراسان برساندر هواداری اگر کار تو بالا گیردخدمت ذره بخورشید درفشان برسانگر از آن مایهٔ درمان خبری یافتهئیدل بیمار مرا مژدهٔ درمان برسانداغ کرمان ز دل خستهٔ خواجو برگیرخیز و درد دل ایوب بکرمان برسان
غزل شمارهٔ ۷۳۲ یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسانوین خسته را بکام دل خویشتن رسانداغ فراق تا بکیم بر جگر نهییک روز مرهمی بدل ریش من رساناز حد گذشت ناله و افغان عندلیببازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسانبفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفسآرامشی بسا کن بیت الحزن رساناز مطبخ نوال حبیب حرم نشینآخر نوالهئی به اویس قرن رسانخورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمایگل را دگر بلبل شیرین سخن رسانتا چند بینوا بزمستان توان نشستبوی بهار باز بمرغ چمن رسانتا کی مرا بدرد فراق امتحان کنیاز وصل مژدهای بمن ممتحن رسانخواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسیداز غربتش خلاص ده و با وطن رسان
غزل شمارهٔ ۷۳۳ در تابم از دو هندوی آتش پرستشانکز دست رفت دنیی و دینم ز دستشانز مشک سوده سلسله بر مه نهادهاندزانرو که آفتاب بود زیر دستشانبرطرف آفتاب چه در خور فتاده استمرغول مشگ رنگ دلاویز پستشاناز حد گذشتهاند بخوبی و لطف از آنکزین بیش نیست حد لطافت که هستشانمسکین دلم که بلبل بستان شوق بودشد پای بند حلقهٔ زلف چو سستشاننعلم نگر که باز برآتش نهادهاندآن هندوان کافرآتش پرستشانصاحبدلان که بی خبرند از شراب شوقدر دادهاند جرعهٔ جام الستشانیاران ز جام بادهٔ نوشین فتاده مستخواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان
غزل شمارهٔ ۷۳۴ خوشا چشمی که بیند روی ترکانخنک بادی که آرد بوی ترکانمی نوشین و نوشا نوش مستاندر اردو هایاهوی ترکاندل شیرافکنان افتاده در دامز روبه بازی آهوی ترکانشب شامی لباس زنگی آساغلام سنبل هندوی ترکانز ترکان گوشه چون گیرم که بینمکمان حسن بر بازوی ترکانبود هندوی چشم می پرستاندو تا پیوسته چون ابروی ترکاندر آب روشن ار آتش ندیدیببین روشن درآب روی ترکانو گر گفتی که چین در شام نبودنظر کن در خم گیسوی ترکانبود پیرسته خواجو مست و مخموربیاد نرگس جادوی ترکان
غزل شمارهٔ ۷۳۵ خوشا صبح و صبوحی با همالاننظر بر طلعت فرخنده فالانخداوندا بده صبری جمیلمکه مینشکیبم از صاحب جمالانخیالت این که برگردم ز خوبانچو درویش از در دریا نوالاندلم چون گیسوی او بر کمر دیدچو وحشی شد شکار کوه مالانگهی کز کازرون رحلت گزینمبنالد از فغانم کوه نالانغریبان را چرا باید که بینندبچشم منقصت صاحب کمالانخطا باشد که چشم ترکتازتدل مردم کند یکباره نالانمگر زلف تو زان آشفته حالستکه در تابند ازو آشفته حالانچنان مرغ دلم در قیدت افتادکه کبکان دری در چنگ دالانعقاب تیز پر کی باز گرددبهر بازی ز صید خسته بالانغزل خواجو بگوید بر غزالهمگر برآهوی چشم غزالان
غزل شمارهٔ ۷۳۶ ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمانجان داده بر نرگس مست تو حکیماندست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیرکوته نشود دست فقیران ز کریمانگر دولت وصلت بزر و سیم برآیدکی دست دهد آرزوی بی زر و سیمانباری اگرش شربت آبی نچشانندراهی بمسافر بنمایند مقیماناز هر چه فلک میدهدت بگذر و بگذارعاقل متنفر بود از خوان لئیمانبا چشم سقیمم دل پر خون بربودندیا رب حذر از خیرگی چشم سقیمانبانگی بزن ای خادم عشرتگه مستانتا وقت سحر باز نشینند ندیمانقاضی اگر از می نشکیبد نبود عیبخون جگر جام به از مال یتیماناز گفتهٔ خواجو شنوم رایحهٔ عشقچون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان
غزل شمارهٔ ۷۳۷ دلا از جان زبان درکش که جاناننکو داند زبان بی زباناناگر برگ گلت باشد چو بلبلمترس از خار خار باغبانانطبیبانرا اگر دردی نباشدچه غم باشد ز درد ناتواناننیندیشد معاشر در شبستانشبان تیره از حال شبانانخرد با عشق برناید که پیرانزبون آیند در دست جوانانندارد موئی از موئی تفاوتمیان لاغر لاغر میانانشراب تلخ چون شکر کنم نوشبیاد شکر شیرین دهاناناگر جانان برآرد کام جانمکنم جانرا فدای جان جانانمیانش در ضمیر خرده بیناندهانش در گمان خرده داناننشان دل چه میپرسی ز خواجونپرسد کس نشان بی نشانان
زهی روی تو صبح شب نشینانخیالت مونس عزلت گزیناندهانت آرزوی تنگدستانمیانت نکته باریک بینانعذارت آفتاب صبح خیزانجمالت قبلهٔ خلوت نشینانبزلف کافرت آوردم ایمانکه اینست اعتقاد پاک دینانچرا از خرمن حسن تو یک جونمیباشد نصیب خوشه چینانچو این شکر لبان جان میفزایندخنک آنان که نشکیبند از اینانبرو خواجو و بر خاک درش بیننشانهای جبین مه جبینان