غزل شمارهٔ ۷۳۹ ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایاندر بند کمند تو دل حلقه گشایانوی برده بدندان سر انگشت تحیرز آئینه رخسار تو آئینه زدایانهمچون مه نو گشتهام از مهر تو در شهرانگشت نما گشتهٔ انگشت نمایانعمرم بنهایت رسد و دور بخرلیکن نرسد قصه عشق تو بپایاناین نکهت مشکین نفس باد بهشتستیا بوی تو یا لخلخهٔ غالیه سایانبا سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساختتا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایانمحمول سبکروح که در خواب گرانستاو را چه غم از ولولهٔ هرزه درایانباید که برآید چو برآید نفس صبحاز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرایانمنزلگه خواجو و سر کوی تو هیهاتدر بزم سلاطین که دهد راه گدایان
غزل شمارهٔ ۷۴۰ سخن عشق نشاید بر هر کس گفتنمهر را گرچه محالست بگل بنهفتنمشکل آنست که احوال گدا با سلطاننتوان گفتن و با غیر نیاید گفتنای خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوحدر کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتنشرط فراشی در دیر مغان دانی چیستره رندان خرابات بمژگان رفتنهیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفتکه چنین مست بمحراب نشاید خفتنکیست کز هندوی زلف تو نجوید دل مندزد را گر چه ز دانش نبود آشفتنکار خواجو بهوای لب در پاشش نیستجز بالماس زبان گوهر معنی سفتن
غزل شمارهٔ ۷۴۱ نه درد عشق مییارم نهفتننه ترک عشق مییارم گرفتننگردد مهر دل در سینه پنهانبگل خورشید چون شاید نهفتنغریبست از کسانی کاشنایندحدیث خویش با بیگانه گفتناگر فراش دیری فرض عینستبمژگانت در میخانه رفتنبگو با نرگس میگون که پیوستنشاید مست در محراب خفتنبود کارم بیاد درج لعلتبالماس زبان دردانه سفتنمقیمان در میخانه خواجوچه حاجتشان بکوی کعبه رفتن
غزل شمارهٔ ۷۴۲ نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخنبشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتنبلبل بستانسرا بین در چمن دستانسراو او چون من دستان زن بستانسرای انجمنگردر اسرار زبان بی زبانان میرسیبی زبانی را نگر با بی زبانان در سخنمطرب بی برگ بین از همدمان او را نوانالهٔ نایش نگر در پردهٔ دل چنگ زنپستهٔ خندان شکر لب چون نباتش مینهنداز چه هر دم مینهند از پسته قندش در دهنایکه چون نی سوختی جانم چونی را ساختیتاکه فرمودت که هردم آتشی در نی فکنهمچو من بی دوستان در بوستانش خوش نبودزان بریدست از کنار چشمه و طرف چمنراستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیستهر نفس در شکرستان سخن شکر شکنگفتم آخر باز گو کاین نالهٔ زارت ز چیستگفت خواجو من نیم هر دم چه میپرسی ز من
غزل شمارهٔ ۷۴۳ دوش چون از لعل میگون تو میگفتم سخنهمچو جام از باده لعلم لبالب شد دهنمرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیاتگر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفنبا جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خرابخویشتن را در خرابات افکند بی خویشتنتشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بدهرهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزنگر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریبزانکه با تنها بغربت به که تنها در وطنایکه دور افتادهئی از راه و با ما همرهیره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و منبلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتدما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمنباغبان چون آبروی گل نداند کز کجاستباد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمندر حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیستای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهنجان و جانانرا چو با هم هست قرب معنویاعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تنگر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیکاز سلیمان مرغ جانش باز میراند سخن
غزل شمارهٔ ۷۴۴ هندوی آن کاکل ترکانه میباید شدنیا چو هندو بندهٔ ترکان نمیباید شدنماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرستپیش شمع عارضش پروانه میباید شدنتا مگر گنجی بدست آید ترا عمری درازمعتکف در کنج هر ویرانه میباید شدنملک جانرا منزل جانانه میباید شناختوانگه از جان طالب جانانه میباید شدناز سر افسانه و افسون همی باید گذشتیا به عشقش در جهان افسانه میباید شدنتا شود بتخانه از روی حقیقت کعبهاتبا هوای کعبه در بتخانه میباید شدنهر چه میبینی برون از دانه و دام تو نیستفارغ از دام و بری از دانه میباید شدنبابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخورزانکه شادی خوردهٔ پیمانه میباید شدنگفتم ار شکرانه میخواهی به جان استادهامگفت خواجو از پی شکرانه میباید شدن
غزل شمارهٔ ۷۴۵ بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردنولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردنقلم پوشیده میرانم که اسرارم نهان مانداگر چه آتش سوزان به نی نتوان نهان کردنمزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامینچو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردنمگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئیکه مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردنورع یکسو نهد صوفی چو با مستان در آمیزدبحکم آنکه ممکن نیست پیش آتش افسردنمراد از زندگانی چیست روی دلبران دیدنحیات جاودانی چیست پیش دوستان بودناگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان مانددل مجروح مجنون را نمیبایستش آزردنهواداران بسی هستند خورشید درخشانراولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردننگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازمادا کن گر سری داری که آن فرضیست برگردن
غزل شمارهٔ ۷۴۶ بر اشکم کهربا آبیست روشنسرشکم بی تو خونابیست روشناگر گفتم که اشکم سیم نابستخطا گفتم که سیمابیست روشنشبی خورشید را در خواب دیدمتوئی تعبیر و این خوابیست روشنشکنج زلف و روی دلفروزتشبی تاریک و مهتابیست و روشنخطت از روشنائی نامهٔ حسنبگرد عارضت بابیست روشنرخت در روشنی برد آب آتشولی در چشم ما آبیست روشندلم تا شد مقیم طاق ابروتچو شمعی پیش محرابیست روشنکجا از ورطهٔ عشقت برم جانچو میدانم که غرقابیست روشندرش خواجو بهر بابی که خواهیز فردوس برین بابیست روشن
غزل شمارهٔ ۷۴۷ ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کنچو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کننه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزمبترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کنبهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جویبهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کنز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبتمرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کنوگر چنانکه دلت می کشد به بادهٔ صافیبگیر خرقهٔ صوفی و می بیار و صفا کنز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانیبعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کنچو ره بمنزل قربت نمیبرند گدایانبچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کنچه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دلبیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکنهر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجورضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن
غزل شمارهٔ ۷۴۸ ای خواجه مرا با می و میخانه رها کنجان من دلخسته بجانانه رها کندلدار مرا با من دلسوخته بگذاربگذر ز سر شمع و بپروانه رها کنگر مرتبهٔ یار ز بیگانگی ماستگو مرتبه خویش به بیگانه رها کنبر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامستدر دام مقید مشو و دانه رها کنگر باده پرستان همه از میکده رفتندسرمست مرا بر در میخانه رها کنآنرا که بود برگ گل و عزم تماشاگو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کنچون مار سر زلف تو زد بر دل ریشمتدبیر فسونی کن و افسانه رها کنگنجست غم عشقت و ویران دل خواجواز بهر دلم گنج به ویرانه رها کن