انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 75 از 94:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۳۹


ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان
در بند کمند تو دل حلقه گشایان

وی برده بدندان سر انگشت تحیر
ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان

همچون مه نو گشته‌ام از مهر تو در شهر
انگشت نما گشتهٔ انگشت نمایان

عمرم بنهایت رسد و دور بخر
لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان

این نکهت مشکین نفس باد بهشتست
یا بوی تو یا لخلخهٔ غالیه سایان

با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت
تا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایان

محمول سبکروح که در خواب گرانست
او را چه غم از ولولهٔ هرزه درایان

باید که برآید چو برآید نفس صبح
از پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرایان

منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات
در بزم سلاطین که دهد راه گدایان
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۰


سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن
مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن

مشکل آنست که احوال گدا با سلطان
نتوان گفتن و با غیر نیاید گفتن

ای خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح
در کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتن

شرط فراشی در دیر مغان دانی چیست
ره رندان خرابات بمژگان رفتن

هیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفت
که چنین مست بمحراب نشاید خفتن

کیست کز هندوی زلف تو نجوید دل من
دزد را گر چه ز دانش نبود آشفتن

کار خواجو بهوای لب در پاشش نیست
جز بالماس زبان گوهر معنی سفتن
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۱



نه درد عشق می‌یارم نهفتن
نه ترک عشق می‌یارم گرفتن

نگردد مهر دل در سینه پنهان
بگل خورشید چون شاید نهفتن

غریبست از کسانی کاشنایند
حدیث خویش با بیگانه گفتن

اگر فراش دیری فرض عینست
بمژگانت در میخانه رفتن

بگو با نرگس میگون که پیوست
نشاید مست در محراب خفتن

بود کارم بیاد درج لعلت
بالماس زبان دردانه سفتن

مقیمان در میخانه خواجو
چه حاجتشان بکوی کعبه رفتن
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۲


نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن
بشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتن

بلبل بستانسرا بین در چمن دستانسرا
و او چون من دستان زن بستانسرای انجمن

گردر اسرار زبان بی زبانان می‌رسی
بی زبانی را نگر با بی زبانان در سخن

مطرب بی برگ بین از همدمان او را نوا
نالهٔ نایش نگر در پردهٔ دل چنگ زن

پستهٔ خندان شکر لب چون نباتش می‌نهند
از چه هر دم می‌نهند از پسته قندش در دهن

ایکه چون نی سوختی جانم چونی را ساختی
تاکه فرمودت که هردم آتشی در نی فکن

همچو من بی دوستان در بوستانش خوش نبود
زان بریدست از کنار چشمه و طرف چمن

راستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیست
هر نفس در شکرستان سخن شکر شکن

گفتم آخر باز گو کاین نالهٔ زارت ز چیست
گفت خواجو من نیم هر دم چه می‌پرسی ز من
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۳


دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن

مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات
گر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفن

با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب
خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن

تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده
رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن

گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب
زانکه با تن‌ها بغربت به که تنها در وطن

ایکه دور افتاده‌ئی از راه و با ما همرهی
ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من

بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن

باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمن

در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست
ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن

جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی
اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن

گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک
از سلیمان مرغ جانش باز می‌راند سخن
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۴


هندوی آن کاکل ترکانه می‌باید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمی‌باید شدن

ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست
پیش شمع عارضش پروانه می‌باید شدن

تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز
معتکف در کنج هر ویرانه می‌باید شدن

ملک جانرا منزل جانانه می‌باید شناخت
وانگه از جان طالب جانانه می‌باید شدن

از سر افسانه و افسون همی باید گذشت
یا به عشقش در جهان افسانه می‌باید شدن

تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبه‌ات
با هوای کعبه در بتخانه می‌باید شدن

هر چه می‌بینی برون از دانه و دام تو نیست
فارغ از دام و بری از دانه می‌باید شدن

بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور
زانکه شادی خوردهٔ پیمانه می‌باید شدن

گفتم ار شکرانه می‌خواهی به جان استاده‌ام
گفت خواجو از پی شکرانه می‌باید شدن
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۵


بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن

قلم پوشیده می‌رانم که اسرارم نهان ماند
اگر چه آتش سوزان به نی نتوان نهان کردن

مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین
چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن

مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی
که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن

ورع یکسو نهد صوفی چو با مستان در آمیزد
بحکم آنکه ممکن نیست پیش آتش افسردن

مراد از زندگانی چیست روی دلبران دیدن
حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن

اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند
دل مجروح مجنون را نمی‌بایستش آزردن

هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا
ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن

نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم
ادا کن گر سری داری که آن فرضیست برگردن
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۶


بر اشکم کهربا آبیست روشن
سرشکم بی تو خونابیست روشن

اگر گفتم که اشکم سیم نابست
خطا گفتم که سیمابیست روشن

شبی خورشید را در خواب دیدم
توئی تعبیر و این خوابیست روشن

شکنج زلف و روی دلفروزت
شبی تاریک و مهتابیست و روشن

خطت از روشنائی نامهٔ حسن
بگرد عارضت بابیست روشن

رخت در روشنی برد آب آتش
ولی در چشم ما آبیست روشن

دلم تا شد مقیم طاق ابروت
چو شمعی پیش محرابیست روشن

کجا از ورطهٔ عشقت برم جان
چو می‌دانم که غرقابیست روشن

درش خواجو بهر بابی که خواهی
ز فردوس برین بابیست روشن
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۷


ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن
چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن

نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم
بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن

بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی
بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن

ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت
مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن

وگر چنانکه دلت می کشد به بادهٔ صافی
بگیر خرقهٔ صوفی و می بیار و صفا کن

ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی
بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن

چو ره بمنزل قربت نمی‌برند گدایان
بچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کن

چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل
بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن

هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو
رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن
     
  
مرد

 


غزل شمارهٔ ۷۴۸


ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن
جان من دلخسته بجانانه رها کن

دلدار مرا با من دلسوخته بگذار
بگذر ز سر شمع و بپروانه رها کن

گر مرتبهٔ یار ز بیگانگی ماست
گو مرتبه خویش به بیگانه رها کن

بر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامست
در دام مقید مشو و دانه رها کن

گر باده پرستان همه از میکده رفتند
سرمست مرا بر در میخانه رها کن

آنرا که بود برگ گل و عزم تماشا
گو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کن

چون مار سر زلف تو زد بر دل ریشم
تدبیر فسونی کن و افسانه رها کن

گنجست غم عشقت و ویران دل خواجو
از بهر دلم گنج به ویرانه رها کن
     
  
صفحه  صفحه 75 از 94:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA