غزل شمارهٔ ۷۴۹ وقت صبوح شد بشبستان شتاب کنبرگ صبوح ساز و قدح پر شراب کنخورشید را ز برج صراحی طلوع دهوانگه ز ماه نو طلب آفتاب کنخاتون بکر مهوش آتش لباس رااز ابر آبگون زجاجی نقاب کنآن آتش مذاب در آب فسرده ریزو آن بسد گداخته در سیم ناب کنلب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخشکف را به خون دیده ساغر خضاب کنبهر صبوحیان سحر خیز شب نشیناز آتش جگر دل بریان کباب کنشمع از جمال ماه پری چهره برفروزقند از عقیق یار شکر لب در آب کنای رود پرده ساز که راه دلم زنیبردار پرده از رخ و ساز رباب کنخواجو ترا که گفت که در فصل نوبهاراز طرف باغ و بادهٔ ناب اجتناب کن
غزل شمارهٔ ۷۵۰ ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کنحال این درویش با آن محتشم تقریر کنماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگوداستان آه سردم دمبدم تقریر کنگر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبانوصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کنشرح سرگردانی مستسقیان بادیهچون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کنقصه تاریک روزان در دل شب عرضه دارداستان مهر ورزان صبحدم تقریر کنگر غم بیچارگان داری و درد خستگانآنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کناضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آبگر هواداری نمائی پیش یم تقریر کنوان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کندافتقار و عجزم از راه کرم تقریر کنضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میانهر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن
غزل شمارهٔ ۷۵۱ خویش را در کوی بیخویشی فکنتا ببینی خویشتن بی خویشتنجرعهئی برخاک می خواران فشانآتشی در جان هشیاران فکنهر کرا دادند مستی در ازلتا ابد گو خیمه بر میخانه زنمرغ نتواند که در بندد زبانصبحدم چون غنچه بگشاید دهنباد اگر بوی تو بر خاکم دمدهمچو گل برتن بدرانم کفناز تنم جز پیرهن موجود نیستجان من جانان شد و تن پیرهنآنچنان بدنام و رسوا گشتهامکز در دیرم براند بر همنسر عشق از عقل پرسیدن خطاستروح قدسی را چه داند اهرمنجز میانش بر بدن یک موی نیستوز غم او هست یک مویم بدنباغبان از نالهٔ ما گومنالما نه امروزیم مرغ این چمنمعرفت خواجو ز پیر عشق جویتا سخن ملک تو گردد بی سخن
غزل شمارهٔ ۷۵۲ امشب ای یار قصد خواب مکنمرو و کار ما خراب مکنشب درازست و عمر ما کوتاهقصه کوته کن و شتاب مکنچشم مست تو گر چه درخوابستتو قدح نوش وعزم خواب مکنشب قدرست قدر شب دریابوز می و مجلس اجتناب مکنسخن جام گوی و بادهٔ نابصفت ابر و آفتاب مکنو گرت شیخ و شاب طعنه زنندالتفاتی بشیخ و شاب مکنروز را چون ز شب نقاب کنندترک خورشید مه نقاب مکنآبروی قدح بباد مدهپشت بر آتش مذاب مکنلعل میگون آبدار بنوشجام می را ز خجلت آب مکنچون مرا از شراب نیست گزیرمنعم از ساغر شراب مکناز برای معاشران خواجوجز دل خونچکان کباب مکن
غزل شمارهٔ ۷۵۳ جان بده یا دگر اندیشهٔ جانانه مکندام را بنگر ازین پس طلب دانه مکنبستهای با می و پیمانه ز مستی پیمانترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکنحرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرمور شدی صید حرم روی بدین خانه مکناگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویشخویش را دستخوش مردم بیگانه مکنگنج بردار و ازین منزل ویران بگذرور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟گر نداری سرآنک از سر جان در گذریچشم در نرگس مستانهٔ جانانه مکنتو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مراصید آن کاکل شوریدهٔ ترکانه مکنما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیمهر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکنحلقهٔ سلسلهٔ طره میفکن در پایدل سودازدگان مشکن و دیوانه مکنرخ میارای و قرار از دل مشتاق مبرشمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکنگر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجوپیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن
غزل شمارهٔ ۷۵۴ ای باد سحرگاهی زینجا گذری کنوز بهر من دلشده عزم سفری کنچون بلبل سودازده راه چمنی گیرچون طوطی شوریده هوای شکری کنفرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیلاز کوه برآور سر و یاد کمری کنچون کار تو در هر طرفی مشک فروشیستبا قافله چین بخراسان گذری کنشب در شکن سنبل یارم بسر آوروانگه چو ببینی مه رویش سحری کنبرکش علم از پای سهی سرو روانشوز دور در آن منظر زیبا نظری کناحوال دل ریش گدا پیش شهی گویتقریر شب تیرهٔ ما با قمری کنهر چند که دانم که مرا روی بهی نیستلطفی بکن و کار مرا به بتری کنگر دست دهد آن مه بی مهر و وفا رااز حال دل خستهٔ خواجو خبری کن
غزل شمارهٔ ۷۵۵ بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمنمطربهٔ سرای شد بلبل باغ انجمنخادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ رازانکه زبانه میزند شمع زمردین لگنساقی دلنواز گو داد صبوحیان بدهمطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزنهر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکندباد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو مننیست مرا بجز بدن یک سر موی در میاننیست ترا بجز میان یک سر موی بر بدنای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمانوی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخنهیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میانهیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهنروز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورندخون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفنمرغ ببوی نسترن واله و مست میشودخواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن
غزل شمارهٔ ۷۵۶ بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمنهزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو منمگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آوردبباد داد دل خسته در هوای سمندر آن نفس که برآید نسیم گلشن شوقرسد ببلبل یثرب دم اویس قرنمیان یوسف و یعقوب گر حجاب بودمعینست که نبود برون ز پیراهنز روی خوب تو دوری نمیتوانم جستاگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسنز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزمروایح غم عشق تو آیدم ز کفنکند بگرد درت مرغ جان من پروازچنانکه بلبل سرمست در هوای چمنز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرمزند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهنچو نور روی تو پرتو برآسمان فکندچراغ خلوت روحانیان شود روشنمیان جان من و چین جعد مشکینتتعلقیست حقیقی بحکم حب وطنحدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجوبرآمد از نفس او نسیم مشک ختن
غزل شمارهٔ ۷۵۷ هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه منگو سر بباز در ره جانان چنانکه منلؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنیدلالای او شد از بن دندان چنانکه منکو صادقی که صبح وصالش چو دست دادغافل نگردد از شب هجران چنانکه منوان رند کو که بر در دردیکشان درداز دل برون کند غم درمان چنانکه منای شمع تا بچند زنی آه سوزناکیکدم بساز با دل بریان چنانکه منحاجی بعزم کعبه که احرام بستهئیدر دیده ساز جای مغیلان چنانکه مندل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهردور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه منمرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بوددارد دگر هوای گلستان چنانکه منگر ذوق شکر تو سکندر بیافتیسیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه منزلف تو چون من ار چه پریشان فتاده استکس را مباد حال پریشان چنانکه منابروت از آن کشید کمان بر قمر که اوپیوسته شد ملازم مستان چنانکه مندیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافتآزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه منهر کس که پای در ره عشقت نهاده استافتاده است بی سر و سامان چنانکه منایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسیدهرگز نخورده انده کرمان چنانکه منخواجو کسی که رخش بمیدان شوق راندگو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
غزل شمارهٔ ۷۵۸ گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرونگمان مبر که رود مهر او ز جان بیرونندانم آن بت کافر نژاد یغمائیکی آمدست ز اردوی ایلخان بیروندرآن میان دل شوریده حال من گمشدکه آردم دل شوریده زان میان بیروننشان دل بمیان شما از آن آرمکه از میان شما نیست این نشان بیرونسپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهدکنون که تیر قضا آمد از کمان بیرونز بسکه آتش دل خونش از جگر پالودزبان شمع فتادست از دهان بیرونحدیث زلف تو تا خامه بر زبان آوردفکنده است چو مار از دهن زبان بیرونچگونه قصه شوق تو در میان آرمکه هست آیت مشتاقی از بیان بیرونچو در وفای تو خواجو برون رود ز جهانبرد هوای رخت با خود از جهان بیرون