انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 76 از 94:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۴۹

وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن
برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن

خورشید را ز برج صراحی طلوع ده
وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن

خاتون بکر مهوش آتش لباس را
از ابر آبگون زجاجی نقاب کن

آن آتش مذاب در آب فسرده ریز
و آن بسد گداخته در سیم ناب کن

لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش
کف را به خون دیده ساغر خضاب کن

بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین
از آتش جگر دل بریان کباب کن

شمع از جمال ماه پری چهره برفروز
قند از عقیق یار شکر لب در آب کن

ای رود پرده ساز که راه دلم زنی
بردار پرده از رخ و ساز رباب کن

خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار
از طرف باغ و بادهٔ ناب اجتناب کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۰

ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن

ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو
داستان آه سردم دمبدم تقریر کن

گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن

شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن

قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن

گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن

اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن

وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن

ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۱

خویش را در کوی بیخویشی فکن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن

جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن

هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن

مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن

از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن

آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام
کز در دیرم براند بر همن

سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن

جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن

باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن

معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۲

امشب ای یار قصد خواب مکن
مرو و کار ما خراب مکن

شب درازست و عمر ما کوتاه
قصه کوته کن و شتاب مکن

چشم مست تو گر چه درخوابست
تو قدح نوش وعزم خواب مکن

شب قدرست قدر شب دریاب
وز می و مجلس اجتناب مکن

سخن جام گوی و بادهٔ ناب
صفت ابر و آفتاب مکن

و گرت شیخ و شاب طعنه زنند
التفاتی بشیخ و شاب مکن

روز را چون ز شب نقاب کنند
ترک خورشید مه نقاب مکن

آبروی قدح بباد مده
پشت بر آتش مذاب مکن

لعل میگون آبدار بنوش
جام می را ز خجلت آب مکن

چون مرا از شراب نیست گزیر
منعم از ساغر شراب مکن

از برای معاشران خواجو
جز دل خونچکان کباب مکن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۳

جان بده یا دگر اندیشهٔ جانانه مکن
دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن

بسته‌ای با می و پیمانه ز مستی پیمان
ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن

حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم
ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن

اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش
خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن

گنج بردار و ازین منزل ویران بگذر
ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟

گر نداری سرآنک از سر جان در گذری
چشم در نرگس مستانهٔ جانانه مکن

تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا
صید آن کاکل شوریدهٔ ترکانه مکن

ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم
هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن

حلقهٔ سلسلهٔ طره میفکن در پای
دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن

رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر
شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن

گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو
پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۴

ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن
وز بهر من دلشده عزم سفری کن

چون بلبل سودازده راه چمنی گیر
چون طوطی شوریده هوای شکری کن

فرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیل
از کوه برآور سر و یاد کمری کن

چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست
با قافله چین بخراسان گذری کن

شب در شکن سنبل یارم بسر آور
وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن

برکش علم از پای سهی سرو روانش
وز دور در آن منظر زیبا نظری کن

احوال دل ریش گدا پیش شهی گوی
تقریر شب تیرهٔ ما با قمری کن

هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست
لطفی بکن و کار مرا به بتری کن

گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را
از حال دل خستهٔ خواجو خبری کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۵

بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن
مطربهٔ سرای شد بلبل باغ انجمن

خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را
زانکه زبانه می‌زند شمع زمردین لگن

ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده
مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن

هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند
باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من

نیست مرا بجز بدن یک سر موی در میان
نیست ترا بجز میان یک سر موی بر بدن

ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان
وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن

هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان
هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن

روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند
خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن

مرغ ببوی نسترن واله و مست می‌شود
خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۶

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من

مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن

در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن

میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن

ز روی خوب تو دوری نمی‌توانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن

ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن

کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن

ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن

چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن

میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن

حدیث زلف تو می‌گفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۷

هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من

لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من

کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من

وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من

ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من

حاجی بعزم کعبه که احرام بسته‌ئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من

دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من

مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من

گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من

زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من

ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من

دیوانه‌ئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من

هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من

ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من

خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۵۸

گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون
گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون

ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی
کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون

درآن میان دل شوریده حال من گمشد
که آردم دل شوریده زان میان بیرون

نشان دل بمیان شما از آن آرم
که از میان شما نیست این نشان بیرون

سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد
کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون

ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
زبان شمع فتادست از دهان بیرون

حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون

چگونه قصه شوق تو در میان آرم
که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون

چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان
برد هوای رخت با خود از جهان بیرون
     
  
صفحه  صفحه 76 از 94:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA