غزل شمارهٔ ۷۵۹ ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنونعالمی بر شکن زلف سیاهت مفتونخسروان شکر شیرین سخنت را فرهادعاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنونخال زنگیت سیاهیست بغایت مقبلزلف هندوت بلالیست بغایت میمونسر موئیست میان تو ولی یکسر مویدر کنار من دلخسته ترا نیست سکوناز میان تو هر آن نکته که صورت بستمبجز این معنی باریک نیامد بیرونکاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیستمگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نونچشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماستهست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خونچون فغان من دلسوخته از گردونستمیرسانم همه شب آه و فلک بر گردونهست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرینمهر رخسار تو چون محنت او روز فزون
غزل شمارهٔ ۷۶۰ به عقل کی متصور شود فنون جنونکه عقل عین جنونست والجنون فنونز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شوکه کل عقل عقیلهست و عقل کل جنونبنور مهر بیارا درون منظر دلکه کس برون نبرد ره مگر بنور درونجنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیالولی خیال نماید بعین عقل جنونبعقل کاشف اسرار عشق نتوان شدکه عقل را بجز از عشق نیست راهنموندر آن مقام که احرام عشق میبندندبب دیده طهارت کنند و غسل بخونشدست این دل مهموز ناقصم با مهرمثال زلف لفیف پریرخان مقرونچو من بمیرم اگر ابر را حیا باشدبجای آب کند خاک من بخون معجونحیات چیست بقائی فنا درو مضمرممات چیست فنائی بقا درو مضموناگر جمال تو بینم کدام هوش و قرارو راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکونچه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شدمبارک آنکه دهد دل بطلعت میموناگر بروی تو هر روز مهرم افزونستنشاط دل نبود جز بمهر روز افزونمحققت نشود سرکاف و نون خواجومگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
غزل شمارهٔ ۷۶۱ زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردنکه وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردندر آن حضرت که باد صبح گردش در نمییابددمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردنشبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروینکه شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردنمرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستمکه بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردنچو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کردنباید تنگدستانرا حدیث آن دهان کردنکمر موی میانش را چنان در حلقه آوردستکه از دقت نمییارم نظر در آن میان کردنبر غم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کردکه ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردندر آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازنداگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردنکسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آردخلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردنچو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطاناننباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردنز باغ و بوستان چون بوی وصل دوستان آیدخوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردنبگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیارانکه چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردنجهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانندکه از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردناگر خواجو نمیخواهی که پیش ناوکت میردچرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن
غزل شمارهٔ ۷۶۲ سنبل سیه بر سمن مزنلشکر حبش بر ختن مزنابر مشکسا بر قمر مساتاب طره بر نسترن مزنتا دل شب تیره نشکندزلف را شکن بر شکن مزناز حرم ببستانسرا میاطعنه بر عروس چمن مزنآتشم چو در جان و دل زدیخاطرم بدست آر وتن مزنروح را که طاوس باغ تستهمچو مرغ بر بابزن مزنمطربا چو از چنگ شد دلمبیش ازین ره عقل من مزنساقیا بدان لعل آتشینخنده بر عقیق یمن مزندود سینه خواجو ز سوز دلهمچو شمع در انجمن مزن
غزل شمارهٔ ۷۶۳ خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمنکاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمنیوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وارچشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهننو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صباهر نفس میافکند در سنبل مشکین شکنطاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبقخط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمنسرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیزهمچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زنزرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گلباغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترنگوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغزانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهنایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیستآب را در سایهٔ او بین روانی بی بدنغنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماستکز لطافت در دهان او نمیگنجد سخننوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدندنوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزنمرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگویباد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
غزل شمارهٔ ۷۶۴ ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمنراستی را چون قدت سروی ندیدم در چمنزنگیان سودائی آن هندوان دل سیاهو آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زنرویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوعجسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدنتا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تومیرود آب فرات از چشم دریا بارمنبسکه برتن پیرهن کردم قبا از درد عشقشد تنم مانندیک تار قصب در پیرهنگر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان بردمشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختنصبحدم در صحن بستان گر براندازی نقابپیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترنتاگرفتار سر زلف سیاهت گشتهامگشتهام مانند یک مو وندران مو صد شکنگر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذردهمچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن
غزل شمارهٔ ۷۶۵ خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بینچشم موج افکن ما بنگر و دریا را بیناگر از عالم معنی خبری یافتهئیبرگشا دیده و آن صورت زیبا را بینچه زنی تیغ ملامت من جان افشانراعیب وامق مکن و طلعت عذرا را بینحلقهٔ زلف چو زنجیر پریرویان گیرزیر هر موی دلی واله و شیدا را بینباغبان گر ز فغان منع کند بلبل راگو نظر باز کن و لاله حمرا را بینای سراپرده بدستان زده بر ملک فناعلم از قاف بقا برکش و عنقا را بینگر بدل قائل آن سر و سهی بالائیسر برآر از فلک و عالم بالا را بینچون درین دیر مصور شدهئی نقش پرستشکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بیندفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگرسخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین
غزل شمارهٔ ۷۶۶ هر زمان آهنگ بیزاریش بینعهد و پیمان وفاداریش بینگر ندیدی نیمشب در نیمروزگرد ماه آن خط زنگاریش بینزلف مشکین چون براندازد رخروز روشن در شب تاریش بینحلقههای جعدش از هم باز کننافههای مشک تاتاریش بینآن لب شیرین شورانگیز اودر سخنگوئی شکر باریش بینچشم مخمورش که خونم میخوردگر چه بیمارست خونخواریش بیناین که خود را طرهاش آشفته ساختاز سیه کاریست طراریش بینبار غم گوئی دلم را بس نبوددرد تنهائی بسر باریش بینچارهٔ خواجو اگر زور و زرستچون ندارد زور و زر زاریش بین
غزل شمارهٔ ۷۶۷ زهی خطی به خطا برده سوی خطهٔ چینگرفته چین بدو هندوی زلف چین بر چیننموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوتبنفشهات خط ریحان نوشته بر نسرینچو صبحدم متبسم شدی فلک پنداشتکه از قمر بدرخشید رشتهٔ پروینز لعل دختر رز چون مراد بستانمکه کشف آن نکند محتسب برای رزینعجب ز جادوی مستت که ناتوان خفتهنهاده است کمانش مدام بر بالینچه شد که با من سرگشته کینه میورزیز دره مهر نباشد بهیچ رو در کیناگر چه رفت بتلخی درین طلب فرهادنرفت از سر او شور شکر شیرینگل ار چه هست عروس تتق نشین چمنگلی چو ویس نباشد بگلستان رامینچو در سخن ید بیضا نمودهئی خواجوچگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین
غزل شمارهٔ ۷۶۸ ای شام زلفت بتخانهٔ چینمشک سیاهت بر لاله پرچینبزم از عقیقت پر شهد و شکروایوان ز رویت پرماه و پروینشمع شبستان بنشست برخیزو آشوب مستان برخاست بنشینسنبل برانداز از طرف بستانریحان برافشان از برگ نسریندلها ربایند اما نه چنداندستان نمایند اما نه چندینجز عشق دلبر مگزین که خوشتراز ملک کسری مهر نگارینمجنون نبوید جز عطر لیلیخسرو نجوید جز لعل شیرینویس ار ز رامین بیزار گرددگل خار گردد در چشم رامینبینم نشسته سروی در ایوانیا مست خفته شمعی ببالینیار از چه گردد با دوست دشمنمهر از چه باشد با ذره در کینخواجو چه خواهی اورنگ شاهیگلچهر خود را بنگر خورآئین