غزل شمارهٔ ۷۷۹ به آفتاب جهانتاب سایه پرور توبتاب طره مهپوش سایه گستر توکه من بمهر رخت ذرهئی جدا نشومگرم بتیغ زنی همچو سایه از بر توبخال خلدنشینت که روز و شب چو بلالگرفته است وطن بر لب چو کوثر توکه طوطی دل شوریدهام بسان مگسدمی قرار نگیرد ز شور شکر توبه لحظهئیکه کشد تیغ تیز پیل افکندو چشم عشوه گر شیر گیر کافر توکه همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیاتبود دلم متعطش به آب خنجر توبدان خط سیه دود رنگ آتش پوشکه در گرفت بگرد مه منور توکه من بروز و شب آشفته و پریشانماز آن دو هندوی گردنکش دلاور توبخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهدکه تاج سر کند آنکس که باشدش سر توکه چون بخاک برند از در تو خواجو رابهیچ باب نجوید جدائی از در تو
غزل شمارهٔ ۷۸۰ ایکه چو موی شد تنم در هوس میان توهیچ نمیرود برون از دل من دهان تواز چمن تو هر کسی گل بکنار میبرندلیک بما نمیرسد نکهت بوستان توگر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکندعیب مکن که در جهان کس نکشد کمان توچون تو کنار میکنی روز و شب از میان ماکی به کنار ما رسد یک سر مو میان توتا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیتتا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان توکی ز دلم برون روی زانکه چو من نبودهامعشق تو بوده است و بس در دل من بجان توصد رهم ار بستین دور کنی ز آستاندستم و آستین تو رویم و آستان توگر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار منرشک برم هزار پی بر سگ پاسبان توخواجو از آستان تو کی برود که رفته استحاصل روزگار او در سر داستان تو
غزل شمارهٔ ۷۸۱ ای هیچ در میان نه ز موی میان تونا دیده دیده هیچ بلطف دهان توگفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنارلیکن ضرورتست کنار از میان توهیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جانجانرا فدای جان تو کردم بجان توهر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمینپیوسته چون کشد دل ریشم کمان توتا دیدهام که چشم تو بیمار خفته استخوابم نمیبرد ز غم ناتوان توباز آی ای همای همایون که مرغ دلپر میزند در آرزوی آشیان تودر صورت بدیع تو چندین معانیستیا رب چه صورتی که ندانم بیان توای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ماآید نسیمی از طرف بوستان توخواجو اگر چو تیغ نباشی زبان درازعالم شود مسخر تیغ زبان تو
غزل شمارهٔ ۷۸۲ برو ای باد بدانسوی که من دانم و توخیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و توبه سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بودبرفکن پرده از آنروی که من دانم و توتا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بندبگشا تابی از آن موی که من دانم و تودر بهاران که عروسان چمن جلوه کنندبشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تودر دم صبح به مرغان سحر خوان برساننکهت آن گل خودروی که من دانم و توحال آن سرو خرامان که ز من آزادستبا من خسته چنان گوی که من دانم و توساقیا جامهٔ جان من دردیکش رابنم جام چنان شوی که من دانم و توچه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیستخوی آن دلبر بدخوی که من دانم و توآه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهدآن دلازار جفا جوی که من دانم وتو
غزل شمارهٔ ۷۸۳ ای شب قدر بیدلان طرهٔ دلربای تومطلع صبح صادقان طلعت دلگشای توجان من شکسته بین وین دل ریش آتشینساخته با جفای تو سوخته در وفای توخاک در سرای تو آب زنم بدیدگانتا گل قالبم شود خاک در سرای توگر چه بجای من ترا هست هزار معتقددر دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تومیفتم و نمیفتد در کف من عنان تومیروم و نمیروم از سر من هوای توچون بهوای کوی تو عمر بباد دادهامخاک ره تو میکنم سرمه بخاکپای تودر رخم از نظر کنی ور بسرم گذر کنیجان بدهم بروی تو سر بنهم برای توروضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کندروضهٔ خلد بیدلان نیست بجز لقای توگر چه سزای خدمتت بندگی نکردهامچیست گنه که میکشم این همه ناسزای توخواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بسدردی دردکش که هم درد شود دوای تو
غزل شمارهٔ ۷۸۴ ای چراغ دیدهٔ جان روی توحلقهٔ سودای دل گیسوی توصد شکن بر زنگبار انداختهسنبل زنگی وش هندوی تومهره با هاروت بابل باختهنرگس افسونگر جادوی توشیر گیران پلنگ پیلتنصید روبه بازی آهوی توطرهات نعلم بر آتش تافتستزان شدم شوریده دور از روی توشادی آن هندوی میمون که اومیتواند گشت همزانوی تواز پریشان حالی و آشفتگیدر گمانم این منم یا موی توهر که را با می پرستان سرخوشستخوش بود پیوسته چون ابروی تواز سرشکم پای در گل میرودورنه بیرون رفتمی از کوی توآنکه دل در بند یکتائیت بستکی گشادی یابد از پهلوی توز ا برویش خواجو بیک پی گوشه گیرکان کمان بیشست از بازوی تو
غزل شمارهٔ ۷۸۵ ای طبیب دل ریش از سر بیمار مروخسته مگذار مرا وز سر تیمار مروبجفا بر سر یاران وفادار میابوفا از پی خصمان جفا کار مروچند گوئی که روم روزی و ترک تو کنممکن ای یار ز من بشنو و زنهار مروای دل ار شور شکر خندهٔ شیرین داریهمچو فرهاد بده جان و بکهسار مروتیره شب در شکن طرهٔ دلدار مپیچو گرت راه غلط شد به شب تار مروبگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذاردر پی مهره بسر در دهن مار مروگر بود برگ گل سوریت از خار مترسور هوای چمنت نیست بگلزار مرواگرت خرقه سالوس شود دامنگیربا مرقع به در خانهٔ خمار مرواگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجوبرو ای خواجه و از میکده هشیار مرو
غزل شمارهٔ ۷۸۶ صبحست ساقیا می چون آفتاب کوخاتون آب جامهٔ آتش نقاب کوچون لعل آبدار ز چشمم نمیروداز جام لعل فام عقیق مذاب کودر ماندهایم با دل غمخواره می کجاستدر آتشیم با جگر تشنه آب کواکنون که مرغ پردهٔ نوروز میزندای ماه پرده ساز خروش رباب کودردیکشان کوی خرابات عشق رابیرون ز گوشهٔ جگر آخر کباب کوگفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخوابلیکن ز چشم مست تو پروای خواب کوخواجوکه یک نفس نشدی خالی از قدحمخمور تا بچند نشیند شراب کو
غزل شمارهٔ ۷۸۷ دوش میکردم سوال از جان که آن جانانه کوگفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کوگفتمش پروانهٔ شمع جمال او منمگفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کوگفتمش دیوانهٔ زنجیر زلفش شد دلمگفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کوگفتمش کی موی او در شانه ما اوفتدگفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کوگفتمش در دامی افتادم ببوی دانهئیگفت عالم سربسر دامست آخر دانه کوگفتمش دردانهٔ دریای وحدت شد دلمگفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کوگفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیستگفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کوگفتمش ما گنج در ویرانهٔ دل یافتیمگفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کوگفتمش کاشانه جانانه در کوی دلستگفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو
غزل شمارهٔ ۷۸۸ مرا ز هجر تو امید زندگانی کودر آرزوی توام لذت جوانی کواگر نه عمر منی رسم بیوفائی چیستو گر زمانه نئی شرط مهربانی کومیان بادیهٔ غم ز تشنگی مردمزلال مشربهٔ عذب شادمانی کوز جام لعل سمن عارضان سیمین برمی مروق نوشین ارغوانی کودرون مصطبه در جسم جام مینائیز دست یار سبک روح روح ثانی کومیست کاب حیاتست در سیاهی شبچو خضر وقت توئی آب زندگانی کووجود خاکی ما پیش از آنکه کوزه کنندبگوی فاش که آن کوزهٔ نهانی کوگرفت این شب دیجورم از ستاره ملالفروغ شعشعهٔ شمع آسمانی کومگر ز درد دلم بسته شد رهش ور نیطلیعهٔ نفس صبح کامرانی کوصبا بگوی که تسکین جان آدم رانسیم روضهٔ فردوس جاودانی کوبرون ز کون و مکانست گر چه پروازمخروش شهپر طاوس لا مکانی کوفتاده بر دو جهان پرتو تجلی دوستصفیر بلبل بستان لن ترانی کوچو بانگ و نالهٔ خواجو فتاده در ره عشقغریو دمدمهٔ کوس کاروانی کو