غزل شمارهٔ ۶۹ ای باغبان بگو که ره بوستان کجاستدر بوستان گلی چو رخ دوستان کجاستوی دوستان چه باشد اگر آگهی دهیدکان سرو گلعذار مرا بوستان کجاستتا چند تشنه بر سر آتش توان نشستآن آب روحپرور آتش نشان کجاستدر دم بجان رسید و طبیبم پدید نیستدارو فروش خسته دلانرا دکان کجاستمن خفته همچو چشم تو رنجور و در دلتروزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاستچون ز آب دیده ناقه ما در وحل بماندبا ما بگو که مرحله کاروان کجاستاز بس دل شکسته که برهم افتاده استپیدا نمیشود که ره ساربان کجاستدر وادی فراق بجز چشمهای ماروشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاستخواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفتزیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست
غزل شمارهٔ ۷۰ منزلگه جانست که جانان من آنجاستیا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاستهردم بدلم میرسد از مصر پیامیگوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاستپر میزند از شوق لبش طوطی جانمآری چکنم چون شکرستان من آنجاستهر چند که در دم نشود قابل درماندرد من از آنست که درمان من آنجاستشاهان جهان را نبود منزل قربتآنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاستجائیکه عروسان چمن جلوه نمایندگل را چه محل چونکه گلستان من آنجاستبرطرف چمن سرو سهی سر نفرازدامروز که آن سرو خرامان من آنجاستبستان دگر امروز بهشتست ولیکنهرجا که توئی گلشن و بستان من آنجاستمرغان چمنباز چو من عاشق و مستندکان نرگس مست و گل خندان من آنجاستگر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلتزینجا که منم میل دل و جان من آنجاستاز زلف تو کوته نکنم دست چو خواجوزیرا که مقام دل حیران من آنجاست
غزل شمارهٔ ۷۱ این باد کدامست که از کوی شما خاستوین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاستباد سحری نکهت مشک ختن آوردیا بوئی از آن سلسله غالیهسا خاستگوئی مگر انفاس روانبخش بهشتستاین بوی دلاویز که از باد صبا خاستبرخاسته بودی و دل غمزده میگفتیا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاستبنشین نفسی بو که بلا را بنشانیزان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاستشور از دل یکتای من خسته برآوردهر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاستاین شمع فروزنده ز ایوان که افروختوین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاستاز پرده برون شد دل پرخون من آندمکز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاستخواجو بجز از بندگی حضرت سلطانکاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
غزل شمارهٔ ۷۲ ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاستکار اسلام ز بالای بلندت بالاستشکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیمحرف منشور جلال تو بمعنی طاهاستشب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلالدلش از طره عنبرشکنت پر سود استزمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقستمروه از پرتو انوار تو در عین صفاستهر که او مشتریت گشت زهی طالع سعدوانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاستپیش آن سنبل مشکین عبیر افشانتسخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاستدر شب قدر خرد با خم گیسویت گفت«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرو استاز تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک«یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست »قطرهئی بخش ز دریای شفاعت ما راکاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماستدر تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهانکه بیک موی تو کار دو جهان گردد راستمکن از خاک درخویش جدا خواجو راکه بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
غزل شمارهٔ ۷۳ این بوی بهارست که از صحن چمن خاستیا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاستانفاس بهشتست که آید به مشاممیا بوی اویسست که از سوی قرن خاستاین سرو کدامست که در باغ روان شدوین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاستبشنو سخنی راست که امروز در آفاقهر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاستسودای دل سوختهٔ لاله سیرابدر فصل بهار از دم مشکین سمن خاستتا چین سر زلف بتان شد وطن دلعزم سفرش از گذر حب وطن خاستآن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از منگوئی ز پی صید دل خستهٔ من خاستهر چند که در شهر دل تنگ فراخستدل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاستعهدیست که آشفتگی خاطر خواجواز زلف سراسیمهٔ آن عهدشکن خاست
غزل شمارهٔ ۷۴ گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداستهمچو من خسته و نالنده و دل ریش چراستآن چه فتنهست که در حلقه رندان بنشستوین چه شورست که از مجلس مستان برخاستگر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیستچیست این بوی دلاویز که با باد صباستتا برفتی نشدی از دل تنگم بیرونگر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاستشادی وصل نباید من دلسوخته رااگرش این همه اندوه جدائی ز قفاستبوصال تو که گر کوه تحمل بکنداین همه بار فراق تو که برخاطر ماستمحمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرمکه ره بادیه از خون دلم ناپیداستبه رضا از سر کوی تو نرفتم لیکنره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاستچه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنیچه شود گر به خمی خامه کنی کارم راستگر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجومشنو کان همه چون درنگری باد هواست
غزل شمارهٔ ۷۵ دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراستزین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراستچشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خرابروز و شب معتکف گوشه محراب چراستنرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارستهمچو بخت من دل سوخته در خواب چراستمگر از خط سیاه تو غباری داردورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراستجزع خونخوار تو گر خون دلم میریزدمردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراستاز درم گر تو بر آنی که برانی سهلستاین همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
غزل شمارهٔ ۷۶ کار ما بی قد زیبات نمی آید راستراستی را چه بلائیست که کارت بالاستچون قد سرو خرام تو بگویم سخنیدر چمن سرو ببالای تو میماند راستبخطا مشک ختن لاف زد از خوشبوئیبا سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاستزیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیستروی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاستبا تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ منچون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاسترسم باشد که بانگشت نمایند هلالابرویت چون مه نوزان سبب انگشتنماستنرگس جادوی مست تو بهنگام صبوحفتنهئی بود که از خواب صبوحی برخاستمتحیر نه در آن شکل و شمایل شدهامحیرتم در قلم قدرت بیچون خداستبحقیقت نه مجازست بمعنی دیدنصورتی را که درو نور حقیقت پیداستنبود شرط محبت که بنالند از دوستزانک هر درد که از دوست بود عین دواستخواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیستزادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
غزل شمارهٔ ۷۷ با منت کینه و با جمله صفاستاینهم از طالع شوریدهٔ ماستراستی را صنما بی قد توکار ما هیچ نمیآید راستهر گیاهی که بروید پس ازیناز سر تربت ما مهر گیاستمی کشم درد بامید دواگر چه درد از قبلت عین دواستاین چه بویست که ناگه بدمیدوین چه فتنه ست که دیگر برخاستباز از نالهٔ مرغان سحرصبحدم صحن چمن پر غوغاستگر چه در پرورش نطفهٔ خاکبوی زلفت مدد باد صباستخیز کز نکهت انفاس نسیمهر سحر پیرهن غنچه قباستگر نه خواجوست که دور از رخ تستزلف هندوی تو آشفته چراست
غزل شمارهٔ ۷۸ با تو نقشی که در تصور ماستبه زبان قلم نیاید راستحاجت ما توئی چرا که ز دوستحاجتی به ز دوست نتوان خواستماه تا آفتاب روی تو دیداثر مهر در رخش پیداستسخن باده با لبت بادستصفت مشک باخط تو خطاستدر چمن ذکر نارون میرفتقامتت گفت بر کشیدهٔ ماستسرو آزاد پیش بالایتراستی را چو بندگان بر پاستاو چو آزاد کردهٔ قد تستلاجرم دست او چنان بالاستفتنه بنشان و یک زمان بنشینکه قیامت ز قامتت برخاستهر که بینی بجان بود قائمجان وامق چو بنگری عذراستاز صبا بوی روح میشنومدم عیسی مگر نسیم صباستعمر خواجو بباد رفت و رواستزانک بی دوست عمر باد هواست