انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 94:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹

ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست

وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست

تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روح‌پرور آتش نشان کجاست

در دم بجان رسید و طبیبم پدید نیست
دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست

من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست

چون ز آب دیده ناقه ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحله کاروان کجاست

از بس دل شکسته که برهم افتاده است
پیدا نمی‌شود که ره ساربان کجاست

در وادی فراق بجز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست

خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۰

منزلگه جانست که جانان من آنجاست
یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست

هردم بدلم می‌رسد از مصر پیامی
گوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاست

پر می‌زند از شوق لبش طوطی جانم
آری چکنم چون شکرستان من آنجاست

هر چند که در دم نشود قابل درمان
درد من از آنست که درمان من آنجاست

شاهان جهان را نبود منزل قربت
آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست

جائیکه عروسان چمن جلوه نمایند
گل را چه محل چونکه گلستان من آنجاست

برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد
امروز که آن سرو خرامان من آنجاست

بستان دگر امروز بهشتست ولیکن
هرجا که توئی گلشن و بستان من آنجاست

مرغان چمن‌باز چو من عاشق و مستند
کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست

گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت
زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست

از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو
زیرا که مقام دل حیران من آنجاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۱

این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست

باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بوئی از آن سلسله غالیه‌سا خاست

گوئی مگر انفاس روان‌بخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست

برخاسته بودی و دل غمزده می‌گفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست

بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست

شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست

این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست

از پرده برون شد دل پرخون من آندم
کز پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرا خاست

خواجو بجز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۲

ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست

شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم
حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست

شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره عنبرشکنت پر سود است

زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست

هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست

پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست

در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرو است

از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست »

قطره‌ئی بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست

در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان
که بیک موی تو کار دو جهان گردد راست

مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۳

این بوی بهارست که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشتست که آید به مشامم
یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست

این سرو کدامست که در باغ روان شد
وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

سودای دل سوختهٔ لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گوئی ز پی صید دل خستهٔ من خاست

هر چند که در شهر دل تنگ فراخست
دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست

عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمهٔ آن عهدشکن خاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۴


گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست
همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست

آن چه فتنه‌ست که در حلقه رندان بنشست
وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست

گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست
چیست این بوی دلاویز که با باد صباست

تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون
گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

شادی وصل نباید من دلسوخته را
اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست

بوصال تو که گر کوه تحمل بکند
این همه بار فراق تو که برخاطر ماست

محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم
که ره بادیه از خون دلم ناپیداست

به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن
ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست

چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی
چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست

گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو
مشنو کان همه چون درنگری باد هواست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۵

دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراست
زین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراست

چشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خراب
روز و شب معتکف گوشه محراب چراست

نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست
همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست

مگر از خط سیاه تو غباری دارد
ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست

جزع خون‌خوار تو گر خون دلم می‌ریزد
مردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراست

از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست
این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۶

کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست

چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو می‌ماند راست

بخطا مشک ختن لاف زد از خوش‌بوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست

زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست

با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست

رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت‌نماست

نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنه‌ئی بود که از خواب صبوحی برخاست

متحیر نه در آن شکل و شمایل شده‌ام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست

بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست

نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست

خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۷

با منت کینه و با جمله صفاست
اینهم از طالع شوریدهٔ ماست

راستی را صنما بی قد تو
کار ما هیچ نمی‌آید راست

هر گیاهی که بروید پس ازین
از سر تربت ما مهر گیاست

می کشم درد بامید دوا
گر چه درد از قبلت عین دواست

این چه بویست که ناگه بدمید
وین چه فتنه ست که دیگر برخاست

باز از نالهٔ مرغان سحر
صبحدم صحن چمن پر غوغاست

گر چه در پرورش نطفهٔ خاک
بوی زلفت مدد باد صباست

خیز کز نکهت انفاس نسیم
هر سحر پیرهن غنچه قباست

گر نه خواجوست که دور از رخ تست
زلف هندوی تو آشفته چراست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۷۸

با تو نقشی که در تصور ماست
به زبان قلم نیاید راست

حاجت ما توئی چرا که ز دوست
حاجتی به ز دوست نتوان خواست

ماه تا آفتاب روی تو دید
اثر مهر در رخش پیداست

سخن باده با لبت بادست
صفت مشک باخط تو خطاست

در چمن ذکر نارون می‌رفت
قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست

سرو آزاد پیش بالایت
راستی را چو بندگان بر پاست

او چو آزاد کردهٔ قد تست
لاجرم دست او چنان بالاست

فتنه بنشان و یک زمان بنشین
که قیامت ز قامتت برخاست

هر که بینی بجان بود قائم
جان وامق چو بنگری عذراست

از صبا بوی روح می‌شنوم
دم عیسی مگر نسیم صباست

عمر خواجو بباد رفت و رواست
زانک بی دوست عمر باد هواست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 94:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA