غزل شمارهٔ ۷۸۹ که بر ز سرو روان تو خورد راست بگوبراستی که قدی زین صفت کراست بگوبجنب چین سر زلف عنبر افشانتاگر نه قصهٔ مشک ختن خطاست بگوفغان ز دیده که آب رخم برود بدادببین سرشک روانم وگر رواست بگوز چشم ما بجز از خون دل چه میجوئیوگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگوکنون که دامن صحرا پر از گل سمنستچو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگوکجا چو زلف کژش هندوئی بدست آیدچو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگوچو آن صنوبر طوبی خرام من برخاستچه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگواگر نه سجده برد پیش چشم جادویشچرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگوکدام ابر شنیدی بگوهر افشانیبسان دیدهٔ خواجو گرت حیاست بگو
غزل شمارهٔ ۷۹۰ ای صبا حال جگر گوشهٔ ما چیست بگودر دل آن مه خورشید لقا چیست بگوصبر چون در مرض خسته دلان نافع نیستدرد ما را بجز از صبر دوا چیست بگواگر از مصر بدین جانبت افتاد گذارخبر یوسف گمگشتهٔ ما چیست بگوهرگز از صدر نشینان سلاطین با توهیچکس گفت که احوال گدا چیست بگواز برای دلم ای هدهد میمون آخرعزم بلقیس چه و حال سبا چیست بگوگرنه آنست کزو مشک ختا میخیزدچین گیسوی تو ای ترک ختا چیست بگوآخر ای ماه پریچهره اگر نیست هلالآن خم ابروی انگشت نما چیست بگوبجز از آن که برم مهر و وفای تو به خاکبر من ای دلبر بی مهر و وفا چیست بگوقصد خواجو چه نمائی و نترسی ز خداجرم این خسته دل از بهر خدا چیست بگو
غزل شمارهٔ ۷۹۱ نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنووز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنوخبر درد فراق از دل یعقوب بپرسشرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنوهمچنان ناله فرهاد بهنگام صداچون بهکسار شوی از دل خارا بشنوحال وامق که پریشان تر از او ممکن نیستاز سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنواگر از باد صبا وصف عروسان چمننکند باورت از بلبل گویا بشنوچون ختائی بچگان بزم صبوح آرایندبوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنوهر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنیاز لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنوروز و شب چون نروی از دل تنگم بیروناز سویدای دلم قصه سودا بشنوچون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجواز دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
غزل شمارهٔ ۷۹۲ آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاهتابنده رخ چو روز سپید از شب سیاهمانند باد میشد و میکرد دمبدمدر آب رود مردمک چشم من شناهاو باد پای رانده و ما داده دل بباداو راه برگرفته و ما گشته خاک راهبودی دو هفته کز بر من دور گشته بودبعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماهفارغ ز آب چشم اسیران دردمندویمن ز دود آه فقیران داد خواهاز خط سبز او شده چشم امید منچون چشم عاصیان سیه از نامهٔ گناهمن همچو صبح چاک زده جیب پیرهناو را چو آفتاب ز دیبای چین قباهمن در گمان که ماه نواست آنکه بینمشبرطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاهچون تشنه کو نظر کند از دور در زلالمیکرد چشمم از سر حسرت درو نگاهناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفتکز عید گه کنون که رخ آری بخانگاهباید که قطعهئی بنویسی و در زماناز راه تهنیت بفرستی ببزم شاه
غزل شمارهٔ ۷۹۳ ای سنبلهٔ زلف تو خرمن زده بر ماهوی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاهخورشید جهانتاب تو از شب شده طالعهندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاهافعی تو در حلقه و جادوی تو در خوابخورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماهصورت نتوان بست چنین موی میانیبر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاهساقی به عقیق شکری میخوردم خونمطرب به نوای سحر میزندم راهدر سلسلهٔ زلف رسن تاب تو پیچمباشد که دل خسته برون آورم از چاههمچون دل من هست پریشان و گرفتاردر شست سر زلف گره گیر تو پنجاهآئینه رخسار تو زنگار برآورداز بسکه برآمد ز دل سوختگان آهخواجو نبرد ره به سراپردهٔ وصلتدرویش کجا خیمه زند در حرم شاه
غزل شمارهٔ ۷۹۴ ای روانم بلب لعل تو آورده پناهدلم از مهر توآتش زده در خرمن ماهاز سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیلخون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راهچون قلم قصهٔ سودای تو آرد بزبانروی دفتر کند از دیده پر از خون سیاهبسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دلنتواند که برآید شه سیاره پگاهمیکشم بار غم فرقت یاران قدیممیشود پشت من خسته از آنروی دو تاهمحرمی کو که بود همسخنم جز خامهمونسی کو که شود همنفسم الا آهگر نسیم سحری بنده نوازی نکندنکند هیچکس از یار و دیارم آگاهچشم خونبارم اگر کوه گران پیش آیدبر سرآب روان افکندش همچون کاهبگذرد هر نفس آن عمر گرامی از منوز تکبر نکند در من بیچاره نگاهآب چشمت که ازو کوه بماند خواجوروز رحلت نتوان رفت برون جز به شناهفرض عینست که سازی اگرت دست دهدسرمهٔ دیدهٔ مقصود ز خاک در شاه
غزل شمارهٔ ۷۹۵ مه بی مهر من ز شعر سیاهروی بنمود بامداد پگاهکرده از شام بر سحر سایهزده از مشک بر قمر خرگاهدل من در گو زنخدانشهمچو یوسف فتاده در بن چاهآه کز دود دل نیارم کردپیش آئینه جمالش آهبجز از عشق چون پناهی نیستبرم از عشق هم بعشق پناهموی رویم سپید گشت و هنوزمیکشد خاطرم به زلف سیاهشاخ وصل تو ای درخت امیدبس بلندست و دست من کوتاهدر شب هجر نالهام همدمدر ره عشق سایهام همراهروز خواجو قیامتست که هستبر دلش بار غم چو بار گناه
غزل شمارهٔ ۷۹۶ روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاهکه رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماهخامه در نامه اگر شرح دهد حال دلماز سر تیغ زبانش بچکد خون سیاهبجز از شمع کسی بر سر بالینم نیستکه بگرید ز سر سوز برین حال تباهگر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشمکیست کو در من مسکین کند از لطف نگاهبه شه چرخ برم زین دل پرآه فغانبدر مرگ برم زین تن پردرد پناهتا ببیند که که آرد خبری از راهممیدود دم بدمم اشک روان تا سر راهنه مرا آگهی از حال رفیقان قدیمنه کسی از من بیچارهٔ مسکین آگاهکار من هست چو گیسوی تو دایم در همپشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاهگر نبودی شب من چون سر زلف تو درازدستم از زلف دراز تو نبودی کوتاهآه من گر نکند در دل سخت تواثرزان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آهگر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجوحال درویش که گوید به سراپردهٔ شاه
غزل شمارهٔ ۷۹۷ ای دلم جان و جهان در راه جانان باختهنرد درد عشق برامید درمان باختهدین و دنیا داده در عشق پریرویان ببادوز سر دیوانگی ملک سلیمان باختهبر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافتهواستین افشانده بر اسلام و ایمان باختهپشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زدهوز دو عالم شسته دست و آب حیوان باختهبا دل پر آتش و سوز جگر پروانه وارخویش را در پای شمع می پرستان باختهبسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودیسر نهاده بر در خمار و سامان باختهکان و دریا را ز چشم درفشان انداختهوز هوای لعل جانان جوهر جان باختهمن چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاستهمن کیم رندی روان در پای جانان باختهبینوایان بین برین در گنج قارون ریختهتنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باختهپاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندیدبرسر کوی گدائی ملک سلطان باخته
غزل شمارهٔ ۷۹۸ ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداختهبختیارانرا کمندت باختیار انداختهدسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش رادسته بسته بر کنار لاله زار انداختهرفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گلوز لطافت غنچه را در خار خار انداختههندوانت نیکبختانرا کشیده در کمندواهوانت شیر گیرانرا شکار انداختهگرد صبح شام زیور گرد عنبر بیختهتاب در مشگین کمند تابدار انداختهآتش از آب رخ آتش فروز انگیختهخواب در بادام مست پرخمار انداختههر که گوید گل برخسار تو ماند یا بهارآب گل بردست و بادی در بهار انداختهحقهٔ یاقوت لل پوش گوهر پاش تورستهٔ لعلم ز چشم در نثار انداختهوصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرتآتش اندر جان جام خوشگوار انداختهقلزم چشمم که از وی آب جیحون میرودموج خون دیده هر دم بر کنار انداختهپای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشقهر زمان بینی سری در پایدار انداخته