انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 80 از 94:  « پیشین  1  ...  79  80  81  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۸۹

که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو
براستی که قدی زین صفت کراست بگو

بجنب چین سر زلف عنبر افشانت
اگر نه قصهٔ مشک ختن خطاست بگو

فغان ز دیده که آب رخم برود بداد
ببین سرشک روانم وگر رواست بگو

ز چشم ما بجز از خون دل چه می‌جوئی
وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو

کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست
چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو

کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید
چو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگو

چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست
چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو

اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش
چرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگو

کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی
بسان دیدهٔ خواجو گرت حیاست بگو
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۰

ای صبا حال جگر گوشهٔ ما چیست بگو
در دل آن مه خورشید لقا چیست بگو

صبر چون در مرض خسته دلان نافع نیست
درد ما را بجز از صبر دوا چیست بگو

اگر از مصر بدین جانبت افتاد گذار
خبر یوسف گمگشتهٔ ما چیست بگو

هرگز از صدر نشینان سلاطین با تو
هیچکس گفت که احوال گدا چیست بگو

از برای دلم ای هدهد میمون آخر
عزم بلقیس چه و حال سبا چیست بگو

گرنه آنست کزو مشک ختا می‌خیزد
چین گیسوی تو ای ترک ختا چیست بگو

آخر ای ماه پریچهره اگر نیست هلال
آن خم ابروی انگشت نما چیست بگو

بجز از آن که برم مهر و وفای تو به خاک
بر من ای دلبر بی مهر و وفا چیست بگو

قصد خواجو چه نمائی و نترسی ز خدا
جرم این خسته دل از بهر خدا چیست بگو
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۱

نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو
وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو

خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس
شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو

همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا
چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو

حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست
از سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنو

اگر از باد صبا وصف عروسان چمن
نکند باورت از بلبل گویا بشنو

چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند
بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو

هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی
از لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنو

روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون
از سویدای دلم قصه سودا بشنو

چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو
از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۲

آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاه
تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه

مانند باد می‌شد و می‌کرد دمبدم
در آب رود مردمک چشم من شناه

او باد پای رانده و ما داده دل بباد
او راه برگرفته و ما گشته خاک راه

بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود
بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه

فارغ ز آب چشم اسیران دردمند
ویمن ز دود آه فقیران داد خواه

از خط سبز او شده چشم امید من
چون چشم عاصیان سیه از نامهٔ گناه

من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن
او را چو آفتاب ز دیبای چین قباه

من در گمان که ماه نواست آنکه بینمش
برطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاه

چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال
می‌کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه

ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت
کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه

باید که قطعه‌ئی بنویسی و در زمان
از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۳

ای سنبلهٔ زلف تو خرمن زده بر ماه
وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه

خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع
هندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاه

افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب
خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه

صورت نتوان بست چنین موی میانی
بر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاه

ساقی به عقیق شکری می‌خوردم خون
مطرب به نوای سحر می‌زندم راه

در سلسلهٔ زلف رسن تاب تو پیچم
باشد که دل خسته برون آورم از چاه

همچون دل من هست پریشان و گرفتار
در شست سر زلف گره گیر تو پنجاه

آئینه رخسار تو زنگار برآورد
از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه

خواجو نبرد ره به سراپردهٔ وصلت
درویش کجا خیمه زند در حرم شاه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۴

ای روانم بلب لعل تو آورده پناه
دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه

از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل
خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه

چون قلم قصهٔ سودای تو آرد بزبان
روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه

بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل
نتواند که برآید شه سیاره پگاه

می‌کشم بار غم فرقت یاران قدیم
می‌شود پشت من خسته از آنروی دو تاه

محرمی کو که بود همسخنم جز خامه
مونسی کو که شود همنفسم الا آه

گر نسیم سحری بنده نوازی نکند
نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه

چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید
بر سرآب روان افکندش همچون کاه

بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من
وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه

آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو
روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه

فرض عینست که سازی اگرت دست دهد
سرمهٔ دیدهٔ مقصود ز خاک در شاه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۵

مه بی مهر من ز شعر سیاه
روی بنمود بامداد پگاه

کرده از شام بر سحر سایه
زده از مشک بر قمر خرگاه

دل من در گو زنخدانش
همچو یوسف فتاده در بن چاه

آه کز دود دل نیارم کرد
پیش آئینه جمالش آه

بجز از عشق چون پناهی نیست
برم از عشق هم بعشق پناه

موی رویم سپید گشت و هنوز
می‌کشد خاطرم به زلف سیاه

شاخ وصل تو ای درخت امید
بس بلندست و دست من کوتاه

در شب هجر ناله‌ام همدم
در ره عشق سایه‌ام همراه

روز خواجو قیامتست که هست
بر دلش بار غم چو بار گناه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۶


روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه
که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه

خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم
از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه

بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست
که بگرید ز سر سوز برین حال تباه

گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم
کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه

به شه چرخ برم زین دل پرآه فغان
بدر مرگ برم زین تن پردرد پناه

تا ببیند که که آرد خبری از راهم
می‌دود دم بدمم اشک روان تا سر راه

نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم
نه کسی از من بیچارهٔ مسکین آگاه

کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم
پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه

گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز
دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه

آه من گر نکند در دل سخت تواثر
زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه

گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو
حال درویش که گوید به سراپردهٔ شاه
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۷

ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته
نرد درد عشق برامید درمان باخته

دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد
وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته

بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته
واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته

پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده
وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته

با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خویش را در پای شمع می پرستان باخته

بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی
سر نهاده بر در خمار و سامان باخته

کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته
وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته

من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته
من کیم رندی روان در پای جانان باخته

بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته
تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته

پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید
برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۷۹۸

ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداخته
بختیارانرا کمندت باختیار انداخته

دسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را
دسته بسته بر کنار لاله زار انداخته

رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل
وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته

هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند
واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته

گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته
تاب در مشگین کمند تابدار انداخته

آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته
خواب در بادام مست پرخمار انداخته

هر که گوید گل برخسار تو ماند یا بهار
آب گل بردست و بادی در بهار انداخته

حقهٔ یاقوت لل پوش گوهر پاش تو
رستهٔ لعلم ز چشم در نثار انداخته

وصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرت
آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته

قلزم چشمم که از وی آب جیحون می‌رود
موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته

پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق
هر زمان بینی سری در پای‌دار انداخته
هله
     
  
صفحه  صفحه 80 از 94:  « پیشین  1  ...  79  80  81  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA