غزل شمارهٔ ۸۰۹ آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمدهخورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمدهعید مسیحی روی او زنار قیصر موی اودر حلقهٔ گیسوی او صد دل گرفتار آمدهچشم آفت مستان شده رخ طیرهٔ بستان شدهشیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمدهدلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار منچون دیده در بار من لعلش گهر بار آمدهدر شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتریوز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمدههرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار منیا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمدهسنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیختهو آب گلستان ریخته چون او به گلزار آمدهبر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبشچون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمدهشکر غلام پاسخش میمون جمال فرخشروز غریبان بی رخش همچون شب تار آمدهبر ماه چنبر دیدهئی در پسته شکر دیدهئیوز شاخ عرعر دیدهئی سیب و سمن بار آمدهبنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوابرطرف بستان از هوا در نالهٔ زار آمده
غزل شمارهٔ ۸۱۰ چون سنبلت که دید سیاهی سر آمدهوانگه کمینه خادم او عنبر آمدهچشمت به ساحری شده در شهر روشناسزلفت به دلبری ز جهان بر سر آمدهساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبانو آب حیات در دهن ساغر آمدهای سرو سیمتن ز کجا میرسی چنیندستی بساق بر زده و خوش برآمدهمن همچو جام باده و شمع سحرگهیهر دم ز دست رفته و از پا درآمدههر شب به مهر روی جهانتابت از فلکدر چشم هجر دیدهٔ من اختر آمدهبیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان ندادبر خور فکنده سایه و بس در خور آمدهاز سهم نوک ناوک خونریز غمزهاتمو بر وجود من چو سر نشتر آمدهبی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورتخواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده
غزل شمارهٔ ۸۱۱ ای پسر دامن اهل قدم از دست مدهورت از دست بر آید کرم از دست مدهچون کسی نیست که با او نفسی بتوان بردبرو و همدم خود باش و دم از دست مدهدر فنا محو شو و گنج بقا حاصل کنبگذر از ملک وجود و عدم از دست مدهشادی وصل اگرت دست نخواهد دادنهجر را باش و سر کوی غم از دست مدهاگر از توبه و سالوس ندامت داریبا ندیمان بسر آر و ندم از دست مدهخرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهدکنج بتخانه و روی صنم از دست مدهچون یقینی که همه ملکت جم بر بادستپشت پائی بزن و جام جم از دست مدهیار اگر طالب درد تو بود درمان چیستاز دوا روی بتاب و الم از دست مدهگر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسیخاک برسر کن و پای علم از دست مدهوگر از پای فتادی و نشد کارت راستآن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مدهچون شدی معتکف کعبه قربت خواجودر طواف آی و حریم حرم از دست مده
غزل شمارهٔ ۸۱۲ ای بی تو مرا پر آب دیدهنادیده بخواب خواب دیدهما پست و ترا بلند قامتما مست و ترا خراب دیدهجان قول تو بی سخن شنیدهدل روی تو بی نقاب دیدهاز دیده فتاده در بلا دلوز دل شده در عذاب دیدهیک ذره از آنکه در تو پیداستنادیده درآفتاب دیدههر لحظهام از غم تو کردهرخساره بخون خضاب دیدهدر آتش فرقتت ندیدههمچون دل من کباب دیدهفریاد لب تو کرده هر دمدر ساغر من شراب دیدهیکباره بقصد خون خواجوافکنده سپر برآب دیده
غزل شمارهٔ ۸۱۳ زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیدهمرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیدهنکرده در جهان کامی بجز وصلت تمنا دلندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیدهمن از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشتهوزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیدهکنار از من چه میجوئی بیا بنگر که بی رویتکنارم میکند هر شب پر از خون جگر دیدهاز آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما راکه بی روی تو بر عالم نیاندازد نظر دیدهببوی آنکه هم روزی برآید اختر بختمز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیدهبرون از اشک رخسارم نباشد وجه سیم و زرولی هرگز کجا باشد ترا بر سیم و زر دیدهگناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دلور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیدهز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابمببین آخر که خواجو را چه میآرد بسر دیده
غزل شمارهٔ ۸۱۴ زهی ربوده خیال تو خوابم از دیدهگشوده آتش مهر تو آبم از دیدهفروغ روی تو تا دیدهام ز زیر نقابنمیرود همه شب آفتابم از دیدهچو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یادگلم ز یاد برفت و گلابم از دیدهشب دراز ندانم دو چشم جادویتچه سحر کرد که بربود خوابم از دیدهز دست دیده و دل در عذاب میبودمچو دل نماند کنون در عذابم از دیدهندانم از من بیدل چه دید مردم چشمکه ریخت خون دل دردیابم از دیدهبدیده دیده خون ریزم ار بریزد خونچو در دو دیده توئی رخ نتابم از دیدهچه کیمیاست غمت کز خواص او خیزدزرم ز چهره و سیم مذابم از دیدهبشد چو لعل تو بگشود درج لؤلؤ راگهر ز خاطر و در خوشابم از دیدهگهی که جام صبوحی کشم بود حاصلکبابم از دل ریش و شرابم از دیدهحدیث لعل تو خواجو چو در میان آوردفتاد دانهٔ یاقوت نابم از دیده
غزل شمارهٔ ۸۱۵ زهی جمال تو خورشید مشرق دیدهبتنگی دهنت هیچ دیدهٔ نادیدهسواد خط تو دیباچه صحیفهٔ دلهلال ابروی تو طاق منظر دیدهمه جبین تو برآفتاب طعنه زدهگل عذار تو بر برگ لاله خندیدهز شور زلف تو در شب نمیتوانم خفتز دست فکر پریشان و خواب شوریدهاگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچو گر پسند تو گردم شوم پسندیدهتو خامهٔ دو زبان بین که حال درد فراقچگونه شرح دهد با زبان ببریدهچو من که دید زبان بستهئی و گاه خطابسخنوری زنی کلک برتراشیدهگهی که وصف سر زلف دلکشت گویمشود زبان من دلشکسته پیچیدهاز آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هستبچین فتاده و برآفتاب گردیدهبدیدهٔ تو که آندم که زیر خاک شومشوم نظارهگر دیدهٔ تو دزدیدهچو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوانکه ملک دل به تو دادست و عشق به خریده
غزل شمارهٔ ۸۱۶ بساز چارهٔ این دردمند بیچارهکه دارد از غم هجرت دلی بصد پارهچگونه تاب تجلی عشقت آرد دلچو تاب مهر تحمل نمیکند خارهدلم چوخیل خیال تو در رسد با خونببام دیده برآید روان بنظارهمرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرمکه بی تو هست مرا خود دلی جگرخوارهحجاب روز مکن زلف را چو میدانیکه هست جعد تو هر تار ازو شبی تارهبجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرمسرشک مردم چشمست و رنگ رخسارهدلم ببوی تو بر باد رفت و میبینمکه در هوا طیران می کند چو طیارهضرورتست ببیچارگی رضا دادنچو نیست از رخ آنماه مهربان چارهمراد خواجو ازو اتصال روحانیستنه همچو بیخبران حظ نفس اماره
غزل شمارهٔ ۸۱۷ برآمد ماهم از میدان سوارهز عنبر طوق و از زر کرده یارهگرفته از میان ماکناریولی ما غرقهٔ خون بر کنارهشود در گردن جانم سلاسلخیال زلف او شبهای تارهبرویم گر بخندد چرخ گویدمگر در روز میبینیم ستارهچو در خاکم نهند از گوشهٔ چشمکنم در گوشهٔ چشمش نظارهتعالیالله چنان زیبا نگاریبرش چون سیم و دل چون سنگ خارهچو در طرف کمر بند تو بینمز چشم من بیفتد لعل پارهوضو سازم به آب چشم و هر دمکنم برخاک کویت استخارهاگر عشقت بریزد خون خواجوبجز بیچارگی با او چه چاره
غزل شمارهٔ ۸۱۸ ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشهزلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشهمیکشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتابکی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشهای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلمچون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشههر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتازگیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشههر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگیاو ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشهراستی را در چمن هر دم به پشتیقدشمیکند باد صبا با شاخ عرعر خرخشهعیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خرابگر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشهچشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشککی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشههمچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیکدارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه