انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 82 از 94:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۰۹

آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده
خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده

عید مسیحی روی او زنار قیصر موی او
در حلقهٔ گیسوی او صد دل گرفتار آمده

چشم آفت مستان شده رخ طیرهٔ بستان شده
شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده

دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده

در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری
وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده

هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من
یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده

سنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیخته
و آب گلستان ریخته چون او به گلزار آمده

بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش
چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده

شکر غلام پاسخش میمون جمال فرخش
روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده

بر ماه چنبر دیده‌ئی در پسته شکر دیده‌ئی
وز شاخ عرعر دیده‌ئی سیب و سمن بار آمده

بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا
برطرف بستان از هوا در نالهٔ زار آمده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱۰

چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده
وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

چشمت به ساحری شده در شهر روشناس
زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان
و آب حیات در دهن ساغر آمده

ای سرو سیمتن ز کجا می‌رسی چنین
دستی بساق بر زده و خوش برآمده

من همچو جام باده و شمع سحرگهی
هر دم ز دست رفته و از پا درآمده

هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک
در چشم هجر دیدهٔ من اختر آمده

بیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان نداد
بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه‌ات
مو بر وجود من چو سر نشتر آمده

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت
خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱۱

ای پسر دامن اهل قدم از دست مده
ورت از دست بر آید کرم از دست مده

چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد
برو و همدم خود باش و دم از دست مده

در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن
بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده

شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن
هجر را باش و سر کوی غم از دست مده

اگر از توبه و سالوس ندامت داری
با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده

خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد
کنج بتخانه و روی صنم از دست مده

چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست
پشت پائی بزن و جام جم از دست مده

یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست
از دوا روی بتاب و الم از دست مده

گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی
خاک برسر کن و پای علم از دست مده

وگر از پای فتادی و نشد کارت راست
آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده

چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو
در طواف آی و حریم حرم از دست مده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱۲

ای بی تو مرا پر آب دیده
نادیده بخواب خواب دیده

ما پست و ترا بلند قامت
ما مست و ترا خراب دیده

جان قول تو بی سخن شنیده
دل روی تو بی نقاب دیده

از دیده فتاده در بلا دل
وز دل شده در عذاب دیده

یک ذره از آنکه در تو پیداست
نادیده درآفتاب دیده

هر لحظه‌ام از غم تو کرده
رخساره بخون خضاب دیده

در آتش فرقتت ندیده
همچون دل من کباب دیده

فریاد لب تو کرده هر دم
در ساغر من شراب دیده

یکباره بقصد خون خواجو
افکنده سپر برآب دیده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱۳

زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده
مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده

نکرده در جهان کامی بجز وصلت تمنا دل
ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده

من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته
وزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیده

کنار از من چه می‌جوئی بیا بنگر که بی رویت
کنارم می‌کند هر شب پر از خون جگر دیده

از آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما را
که بی روی تو بر عالم نیاندازد نظر دیده

ببوی آنکه هم روزی برآید اختر بختم
ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده

برون از اشک رخسارم نباشد وجه سیم و زر
ولی هرگز کجا باشد ترا بر سیم و زر دیده

گناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل
ور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیده

ز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابم
ببین آخر که خواجو را چه می‌آرد بسر دیده
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۱۴

زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده
گشوده آتش مهر تو آبم از دیده

فروغ روی تو تا دیده‌ام ز زیر نقاب
نمی‌رود همه شب آفتابم از دیده

چو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یاد
گلم ز یاد برفت و گلابم از دیده

شب دراز ندانم دو چشم جادویت
چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده

ز دست دیده و دل در عذاب می‌بودم
چو دل نماند کنون در عذابم از دیده

ندانم از من بیدل چه دید مردم چشم
که ریخت خون دل دردیابم از دیده

بدیده دیده خون ریزم ار بریزد خون
چو در دو دیده توئی رخ نتابم از دیده

چه کیمیاست غمت کز خواص او خیزد
زرم ز چهره و سیم مذابم از دیده

بشد چو لعل تو بگشود درج لؤلؤ را
گهر ز خاطر و در خوشابم از دیده

گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل
کبابم از دل ریش و شرابم از دیده

حدیث لعل تو خواجو چو در میان آورد
فتاد دانهٔ یاقوت نابم از دیده
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۱۵

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده
بتنگی دهنت هیچ دیدهٔ نادیده

سواد خط تو دیباچه صحیفهٔ دل
هلال ابروی تو طاق منظر دیده

مه جبین تو برآفتاب طعنه زده
گل عذار تو بر برگ لاله خندیده

ز شور زلف تو در شب نمی‌توانم خفت
ز دست فکر پریشان و خواب شوریده

اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ
و گر پسند تو گردم شوم پسندیده

تو خامهٔ دو زبان بین که حال درد فراق
چگونه شرح دهد با زبان ببریده

چو من که دید زبان بسته‌ئی و گاه خطاب
سخنوری زنی کلک برتراشیده

گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم
شود زبان من دلشکسته پیچیده

از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست
بچین فتاده و برآفتاب گردیده

بدیدهٔ تو که آندم که زیر خاک شوم
شوم نظاره‌گر دیدهٔ تو دزدیده

چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان
که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۱۶

بساز چارهٔ این دردمند بیچاره
که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره

چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل
چو تاب مهر تحمل نمی‌کند خاره

دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون
ببام دیده برآید روان بنظاره

مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم
که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره

حجاب روز مکن زلف را چو می‌دانی
که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره

بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم
سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره

دلم ببوی تو بر باد رفت و می‌بینم
که در هوا طیران می کند چو طیاره

ضرورتست ببیچارگی رضا دادن
چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره

مراد خواجو ازو اتصال روحانیست
نه همچو بیخبران حظ نفس اماره
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۱۷

برآمد ماهم از میدان سواره
ز عنبر طوق و از زر کرده یاره

گرفته از میان ماکناری
ولی ما غرقهٔ خون بر کناره

شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره

برویم گر بخندد چرخ گوید
مگر در روز می‌بینیم ستاره

چو در خاکم نهند از گوشهٔ چشم
کنم در گوشهٔ چشمش نظاره

تعالی‌الله چنان زیبا نگاری
برش چون سیم و دل چون سنگ خاره

چو در طرف کمر بند تو بینم
ز چشم من بیفتد لعل پاره

وضو سازم به آب چشم و هر دم
کنم برخاک کویت استخاره

اگر عشقت بریزد خون خواجو
بجز بیچارگی با او چه چاره
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۱۸

ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه

می‌کشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه

ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه

هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه

هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه

راستی را در چمن هر دم به پشتی‌قدش
می‌کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه

عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه

چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه

همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 82 از 94:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA