غزل شمارهٔ ۸۱۹ پری رخا منه از دست یکزمان شیشهقرابه پر کن و در گردش آر آن شیشهکنونکه پرد، سرا زهره است و ساقی ماهشراب چشمهٔ خورشید و آسمان شیشهخوشا میان گلستان و جام می بر کفکنار پر گل و نسرین و در میان شیشهمرا چو شیشهٔ می دستگیر خواهد بودبده بدست من ای ماه دلستان شیشهروان خستهام از آتش خمار بسوختبیا و پر کن از آن آتش روان شیشهشدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمیبرین سبک دل دیوانه سرگران شیشهبیا که این دل مجروح ممتحن زده استبیاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشهدل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشتاگر چه کس نبرد پیش ناتوان شیشهز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دمز خون دیده پر از آب ناردان شیشهبراستان که بسی خستگان نازک دلشکستهاند برین خاک آستان شیشهلب تو آب شد و جان بیدلان آتشغم تو کوه و دل تنگ عاشقان شیشهمطیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سختکریوه بر گذر و بار کاروان شیشهترا که شیشهٔ می داد و میدهد خواجوبرو بمجلس مستان و میستان شیشهچو شیشه گرلبت از تاب سینه جوشیدستمدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه
غزل شمارهٔ ۸۲۰ ای از گل رخسار تو خون در دل لالهبر لاله ز مشک سیه افکنده گلالهبازآی که چشم و رخت ایماه غزل گویاین عین غزال آمد و آن رشک غزالهاز خاک درت برنتوان گشت که کردندما را بحوالی سرای تو حوالهآورده بخونم رخ زیبای تو خطیچون بنده مقرست چه حاجت بقبالهآن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتمدینیست ترا بر من دلسوخته حالهبرخیز و بر افروز رخ از جام دلفروزکز عشق لبت جان بلب آورد پیالهاز آتش می بین رخ گلرنگ نگارینهمچون ورق لاله پر از قطرهٔ ژالهچشمم بمه چارده هرگز نشود بازالا به بتی ماه رخ چارده سالهتا گشت گرفتار سر زلف تو خواجوچون موی شد از مویه و چون نال ز ناله
غزل شمارهٔ ۸۲۱ ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبلهوی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسلهوی تیر چشم مست تو پیوسته در کمانوی آفتاب روی تو طالع ز سنبلهبازار لاله بشکن و مقدار گل ببربرلاله زن گلاله و برگل فکن کلهدر ده شراب روشن و در تیره شب مرااز عکس جام باده برافروز مشعلهفصل بهار و موسم نوروز خوش بوددر سر نوای بلبل و در دست بلبلهگل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مستوز عندلیب در چمن افتاده غلغلهدر وادی فراق چو خواجو قدم زنداز خون دل گیاش بروید ز مرحله
غزل شمارهٔ ۸۲۲ دی آن بت کافر بچه با چنگ و چغانهمیرفت بسر وقت حریفان شبانهبر لاله ز نیلش اثر داغ صبوحیبر ماه ز مشکش گره جعد مغانهیاقوت بمی شسته و آراسته خورشیدمرغول گره کرده و کاکل زده شانهزلف سیهش را دل شوریده گرفتارتیر مژهاش را جگر خسته نشانهبگشوده نظر خلق جهانی ز کنارهبربوده میانش دل خلقی ز میانهمن کرده دل صدر نشین را سوی بحرینبا قافلهٔ خون ز ره دیده روانهجامی می دوشینه به من داد و مرا گفتخوش باش زمانی و مکن یاد زمانهدوران همه در دست و تو در حسرت درمانعالم همه دامست و تو در فکرت دانهحیفست تو در بادیه وز بیم حرامیبی وصل حرم مرده و حج بر در خانهخواجو سخن از کعبه و بتخانه چه گوئیخاموش که این جمله فسونست و فسانهرو عارف خود باش که در عالم معنیمقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه
غزل شمارهٔ ۸۲۳ پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آیور اهل دلی بر در دلدار فرود آیور میطلبی خون دل خستهٔ فرهادچون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آیای باد صبا بهر دل خستهٔ یارانیاری کن و در بندگی یار فرود آیدر سایهٔ ایوانش اگر راه نیابیخورشید صفت بر در و دیوار فرود آیور پرتو خورشید رخش تاب نیاریدر سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آیچون بر سر آبست ترا منزل مالوفبر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آیاز کفر سر زلف بتان گر خبرت هستمؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آیاز صومعه بیرون شو و از زوایه بگذروانگاه بیا بر در خمار فرود آیخواهی که رسانی بفلک رایت منصوربا سر انا الحق بسر دار فرود آیای آنکه طبیب دل پر حسرت مائیاز بهر خدا بر سر بیمار فرود آیخواجو اگر از بهر دوای دل مجروحدارو طلبی بر در عطار فرود آی
غزل شمارهٔ ۸۲۴ باز هر چند که در دست شهان دارد جاینیست در سایهاش آن یمن که در پر همایهر که زین گنبد گردنده کناری نگرفتچون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمایایکه امروز ممالک بتو آراسته استملک را چون تو بیادست بسی ملک آرایهر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینیرخ ماهی بود و فرق شهی عالی رایبشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشتآنکه میگفت منم بر ملکان بار خدایگر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانندکار درویش چو خلخال میفکن در پایتا مقیمان فلک شادی روی تو خورنداز می مهر جهان همچو قمر سیر برآیپنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکنگوی مقصود بچوگان قناعت بربایچنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرندکه بهر باد هوائی نخروشد چون نایبوی عود از دم جان پرور خواجو بشنوزانکه باشد نفس سوختگان روح افزای
غزل شمارهٔ ۸۲۵ از برای دلم ای مطربهٔ پردهسرایچنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرایاز حریفان صبوحی بجز از مردم چشمکس نگیرد به مئی دست من بی سر و پایچنگ اگر زانکه ز بی همنفسی مینالدباری از همنفس خویش چه مینالد نایامشب از زمزمهٔ پردهسرا بی خبرمای حریفان برسانید بدوشم بسرایگفتم از باد صبا بوی تو مییابم گفتچون ترا باد بدستت برو میپیمایساربان گر بخدنگم زند از محمل دوستبر نگردم که نترسد شتر از بانگ درایچون مرا عمر گرامی بسر آید بیتوتو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسر آیجای دل در شکن زلف تو میبینم و بسلیک هر جا که توئی بر دل من داری جایچون شدی شمع سراپردهٔ مستان خواجوز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای
غزل شمارهٔ ۸۲۶ مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزایشبست یا خم آن طره قمر فرسایمرا مگوی که دل در کمند او مفکنبدان نگار پریچهره گو که دل مربایچه سود کان مه محمل نشین نمیگویدکه بیش ازین مخروش ای درای هرزه درایمرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی راگمان مبر که بهندوستان نباشد راینوای نغمهٔ چنگم چه سود چون همه شبخیال زلف توام چنگ میزند در نایببوی زلف سیاهت بباد دادم عمرمرا که گفت که بنشین و باد میپیمایاگر چه عمر منی ای شب سیه بگذرو گر چه جان منی ای مه دو هفته برایچو روشنست که عمر این همه نمیپایدمرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپایخوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوحنوای پردهسرا در هوای پردهسرایاگر خروش برآرد چو بلبلان خواجوچه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرایز شور شکر شعرم نوای عشق زنندبه بوستان سخن طوطیان شکر خای
غزل شمارهٔ ۸۲۷ پرده ابر سیاه از مه تابان بگشایروز را از شکن طرهٔ شبگون بنمایکاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوشسنبل غالیه سا بر گل خود روی مسایسپه شام بدان هندوی مشکین بشکنگوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربایهر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشمگردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمایحال من با تو کسی نیست که تقریر کندپیش سلطان که دهد عرض تمنای گدایسرو را برلب هر چشمه اگر جای بودجای آن هست که بر چشم منش باشد جایای مه روشن اگر جان منی زود برایوی شب تیره اگر عمر منی دیر مپایصبح امید من از جیب افق سر بر زنروز اقبال من از مطلع مقصود برآیکی برد ره به سراپردهٔ قربت خواجوپشه را بین که کند آرزوی وصل همای
غزل شمارهٔ ۸۲۸ ای روضهٔ رضوان ز سر کوی تو بابیوی چشمهٔ کوثر ز لب لعل تو آبیشبهاست که از حسرت روی تو نیایددر دیدهٔ بیدار من دلشده خوابیمرغ دلم افتاد بدام سر زلفتمانند تذوری که بود صید عقابیمردم همه گویند که خورشید برآمدگر برفکنی در شب تاریک نقابیگر کارم از آن سرو خرامنده کنی راستدریاب که بالاتر از این نیست ثوابیهر روز کشی بر من دلسوخته کینیهر لحظه کنی با من بیچاره عتابیدر میکده گر دیده مرا دست نگیردکس نشنود از همنفسان بوی کبابیبر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوزبر کف ننهد هیچکسم جام شرابیهم مردم چشمست که از روی ترحمبر رخ زندم دمبدم از دیده گلابیدر نرگس عاشق کش میگون نظری کنتا بنگری از هر طرفی مست و خرابیفریاد که آن ماه مغنی دل خواجواز چنگ برون برد به آواز ربابی