غزل شمارهٔ ۸۲۹ ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابیکه با لب تو حکایت کنم ز هر بابیخیال روی تو چون جز بخواب نتوان دیدشب فراق دریغا اگر بود خوابیکنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسیدبراه بادیه ما را که میدهد آبیهنوز تشنهٔ آن لعل آبدار توامز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابیاگر چه پیش کسانی خلاف امکانستکه تشنه جان بلب آرد میان غرقابیمعینست کزین ورطه جان برون نبرمکه نیست بحر غمم را بدیده پایابیز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهرچو چشم شوخ تو مستست پیش محرابیرموز حالت مجذوب را چه کشف کندکسی که او متعلق نشد بقلابیبیا که خون دل از سر گذشت خواجو رامگر بدست کند از لب تو عنابی
غزل شمارهٔ ۸۳۰ بیار ای لعبت ساقی شرابیبساز ای مطرب مجلس ربابیچو دور عشرت و جامست بشتابکه هر دم میکند دوران شتابیدل پرخون من چندان نماندستکه بتوان کرد مستی را کبابیخوشا آن صبحدم کز مطلع جامبرآید هر زمانی آفتابیالا ای باده پیمایان سرمستبمخموری دهید آخر شرابیگرم از تشنگی جان برلب آیدمگر چشمم چکاند برلب آبیشد از باران اشک و بادهٔ شوقدلم ویرانی و جانم خرابیمگر بستست جادوی تو خوابمکه شبها شد که محتاجم بخوابیچرا باید که خواجو از تو یکروزسلامی را نمییابد جوابی
غزل شمارهٔ ۸۳۱ زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابیمرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابیتو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانهکه بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابیاگر عناب دفع خون کند از روی خاصیتکنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابیز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زربدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبیچرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردیچرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابیترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه میبینمچگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابیتو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هر دمدم از گوهر زنی با چشم دربارم ز بی آبیبرو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستیاگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابیبگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش راکه جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی
غزل شمارهٔ ۸۳۲ دلا تا طلعت سلمی نیابیبدنیی روضهٔ عقبی نیابیز هستی رونق مستی نبینیز توبه لذت تقوی نیابیدرین بتخانه تا صورت پرستینشان از عالم معنی نیابیچو مجنون تا درین حی زنده باشیطناب خیمهٔ لیلی نیابیعصا تا در کفت ثعبان نگرددز چوبی معجز موسی نیابینشان دوست از دشمن چه پرسیکه از خر منطق عیسی نیابیاگر ملک سلیمان در نبازیچو سلمان طلعت سلمی نیابیغلام عشق شو کز مفتی دلورای عاشقی فتوی نیابیچو طفلان گر بنقشی باز مانیبغیر از صورت مانی نیابیبرو خواجو که از سلطان عشقشبرون از آب چشم اجری نیابیاگر شعری ز شعری بگذرانیبشعری رفعت شعری نیابی
غزل شمارهٔ ۸۳۳ خود پرستی مکن ار زانکه خدا میطلبیدر فنا محو شو ار ملک بقا میطلبیخبر از درد نداری و دوا میجوئیاثر از رنج ندیدی و شفا میطلبیساکن دیری و از کعبه نشان میپرسیدر خرابات مغانی و خدا میطلبیکارت از چین سر زلف بتان در گرهستوین عجبتر که از آن مشک ختا میطلبیاگر از سرو قدان مهر طمع میداریاز بن زهر گیا مهر گیاه میطلبیخبر از انده یعقوب نداری و مقیمبوی پیراهن یوسف ز صبا میطلبیکی دل مردهات از باد صبا زنده شودنفس عیسوی از باد هوا میطلبیدردی درد کش ار زانکه دوا میخواهیباده صاف خور ار زانکه صفا میطلبیخیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافتبسپاهان رو اگر زانکه نوا میطلبی
غزل شمارهٔ ۸۳۴ ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبیکوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبیسر خود پیش نه ار پای درین راه نهیغرق این بحر شو ار در تمنی طلبیگر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنجورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبیراه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئیعیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبیخاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبیوانگه از چوب عصا معجز موسی طلبیتا که برطور جلالت نبود منزل قرباز چه رو پرتو انوار تجلی طلبیخدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهیراه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبینام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانیترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
غزل شمارهٔ ۸۳۵ در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستیبنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستیچون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشانعالم بروی دلستان چون گلستان آراستیای ساعد سیمین تو خون دل ما ریختهگر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستیبر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگیدر جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستیروی چو مه آراستی زلف سیه پیراستیوین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستیدر تاب میشد جان مه چون چهره میافروختیتاریک میشد چشم شب چون طره می پیراستیخواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کردچون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
غزل شمارهٔ ۸۳۶ یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتیتذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتیاز تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده ترآری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتیگر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تنعیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتیقلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النویقد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتیدر مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبانزیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتیباشد دعایش کار من سودای او بازار منمکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتیهر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلمبر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
غزل شمارهٔ ۸۳۷ چو دستان برکشد مرغ صراحیبرآید نوحهٔ مرغ از نواحیقدح در ده که چشم مست خوبانقد اتضحت لنا ای اتضاحالا والله لا اسلو هواهمولا اصبوالی قول اللواحملامت میکنندم پارسایانالام الام فی حب الملاحکجا قول خردمندان کنم گوشکه سکران نشنود گفتار صاحیعدولی عن محبتهم فسادیو موتی فی مضار بهم صلاحیدلم جان از گذار دیده درباختولیس علیسه فیه من جناحزهی از عنبر سارا کشیدهرقم بر گرد کافور رباحیمغلغلة الی مغناک منیهنا من مبلغ شروی الریاحچه مشک آمیزی ای جام صبوحیچه عنبر بیزی ای باد صباحیتهب نسائم و الورق ناحتو شوقنی الصبوح الی الصباحبده ساقی که گل برقع برافکندوفاح الروض و ابتسم الاقاحیز میخواران کسی را همچو خواجوندیدم تشنه بر خون صراحی
غزل شمارهٔ ۸۳۸ ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادیطف حول ربع سلمی یا ذارع البوادیغافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدیو اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادینار الهموم هاجت من قلبی اشتعالاماه الغرام تجری من مد معی کوادکس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجرانبیخویشی و غریبی رندی و نامرادیفی اضلعی حللتم کالسر فی الجنانفی مقلتی نزلتم کالنور فی السوادهر چند بی هدایت واصل نمیتوان شددر عشق سالکانرا جز عشق نیست هادییا مولعا بهجری لایمکن اصطبارییا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادیخواجو چونیک نامی در راه عشق ننگستتا در پی صلاحی میدان که در فسادی