غزل شمارهٔ ۸۳۹ چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردیبه خون ما خطی آوردی و خطا کردیگرت کدورتی از دوستان مخلص بودچرا برفتی و با دشمنان صفا کردیکنون که قامت من در پی تو شد چو کماندل مرا هدف ناوک بلا کردیبه خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدمچو رفت آب رخم عزم ماجرا کردیچرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تابشدی و پیرهن صبر من قبا کردیز دیده رفتی و از دل نمیروی بیروندر آن خرابه ندانم چگونه جا کردیاگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کنکز آب چون بگذشتی مگر شنا کردیچو پیش اسب تو دیدی که مینهادم رخبشه رخم زدی و بردی و دغا کردیکدام وقت ز احوال ما بپرسیدیکدام روز نگاهی به سوی ما کردیطبیب درد دل خستگان توئی لیکنکه دیده است که رنج کسی دوا کردیچو در طریق محبت قدم زدی خواجوز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
غزل شمارهٔ ۸۴۰ گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردیگفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردیگفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادمگفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردیگفتمش در شکرت چند بحسرت نگرمگفت درخویش نگه کن که بچشمش خردیگفتمش چند کنم ناله و افغان از توگفت خاموش که ما را بفغان آوردیگفتمش همنفسم ناله وآه سحرستگفت فریاد ز دست تو که بس دم سردیگفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاهگفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردیگفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردمگفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردیگفتمش بلبل بستان جمال تو منمگفت پیداست که برگرد قفس میگردیگفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرمگفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
غزل شمارهٔ ۸۴۱ چه کردهام که به یک بارم از نظر بفکندینهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندیکمین گشودی و برمن طریق عقل ببستیکمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندیاگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالیو گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندیچو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانیچو خواهمت که در آیم درم بروی ببندیتوقعست که از بنده سایه باز نگیریولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندیپیادگان جگر خسته رنج بادیه دانندتو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندیاز آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانیوزان موافق مائی که ما نیم و تو قندیبحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما راتو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندیز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادیتو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
غزل شمارهٔ ۸۴۲ یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودیدرد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودیبرخ خوش نظر و عارض بستان افروزرشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودیبخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعلخضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودیپای سرو از قد رعنای تو در گل میرفتخاصه آنوقت که برطرف گلستان بودیهمچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بودزانکه در تیره شبم شمع شبستان بودیدر هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوقکه بگلزار لطافت گل خندان بودیجان به آواز دلاویز تو دادم بر بادکه بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودیبا تو پرداخته بودم دل حیران لیکنخانه پرداز من بیدل حیران بودیهمچو خواجو سر و سامان من از دست برفتزانکه در قصد من بی سر و سامان بودی
غزل شمارهٔ ۸۴۳ یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودیدرد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودیبرخ خوش نظر و عارض بستان افروزرشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودیبخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعلخضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودیپای سرو از قد رعنای تو در گل میرفتخاصه آنوقت که برطرف گلستان بودیهمچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بودزانکه در تیره شبم شمع شبستان بودیدر هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوقکه بگلزار لطافت گل خندان بودیجان به آواز دلاویز تو دادم بر بادکه بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودیبا تو پرداخته بودم دل حیران لیکنخانه پرداز من بیدل حیران بودیهمچو خواجو سر و سامان من از دست برفتزانکه در قصد من بی سر و سامان بودی
غزل شمارهٔ ۸۴۴ گر آن مه در نظر بودی چه بودیورش بر ما گذر بودی چه بودیمرا کز بیخودی از خود خبر نیستگر او را این خبر بودی چه بودیاگر چون آن پری پیکر در آفاقپری روی دگر بودی چه بودیبدینسان کز نظر یکدم جدا نیستگرش با ما نظر بودی چه بودیمرا گویند درمان تو صبرستدریغا صبر گر بودی چه بودیروانم در شب هجران بفرسودگر آنشب را سحر بودی چه بودیمرا چون با سر زلفت سری هستگرم پروای سر بودی چه بودیچو بر بام تو باشد مرغ را راهمرا گر بال و پر بودی چه بودیز خواجو سیم و زر داری تمناگر او را سیم و زر بودی چه بودی
غزل شمارهٔ ۸۴۵ ای شمع چگل دوش در ایوان که بودیوی سرو روان دی بگلستان که بودیوی آیت رحمت که کست شرح نداندکی بود نزول تو و در شان که بودیچون صبح برآمد به سر بام که رفتیچون شام در آمد بشبستان که بودیکین بر که کشیدی و کمان بر که گشادیقلب که شکستی و بمیدان که بودیای کام روانم لب چون آب حیاتتدر ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودیدیشب که مرا جان و دل از داغ تو میسوختآرام دل و آرزوی جان که بودیبرطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتیدرصحن گلستان گل خندان که بودیتا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجوآخر بنگوئی که تو خود زان که بودی
غزل شمارهٔ ۸۴۶ هیچ شکر چو آن دهان دیدیهیچ تنگ شکر چنان دیدیآن زمانت که در کنار آمدجز کمر هیچ در میان دیدیدر چمن همچو شمع مجلس ماطوطئی آتشین زبان دیدیراستی را شمائل قد اوهیچ در سرو بوستان دیدیدل رباتر ز زلف و عارض اوشاخ سنبل بر ارغوان دیدیدر فغانم ز دست قاتل خویشکشته را هیچ در فغان دیدیهمچو غرقاب عشق او خواجوهیچ دریای بیکران دیدی
غزل شمارهٔ ۸۴۷ چه خوش باشد دمی با دوستدارینشسته در میان لاله زاریاگر نبود نسیم زلف خوباننروید گلبنی بر جویباریوگر سودای گلرویان نباشدنخواند بلبلی بر شاخساریکنارم زان از آب دیده دریاستکه هجران را نمیبینم کناریخیالی گشتم از عشقش ولیکنندارم جز خیالش راز داریفراق جان ز تن آن لحظه باشدکه یاری دور میماند ز یارینشاید گفت خواجو پیش هر کسغم عشقش مگر با غمگساری
غزل شمارهٔ ۸۴۸ تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاریکه بر لاله غالیه سائی و از طره غالیه باریعقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرینجمالست یا مه و پروین گلالهست یا شب تاریگهی میکشی بفریبم گهی میکشی بعتابمچه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاریجدائی ز من چه گزینی چو دانی که صبر ندارموفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداریخوشا بر ترنم بلبل صبوحی و جام لبالبخوشا با بتان سمن رخ حریفی و باده گساریز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقیز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاریچو خواهد چه زهد فروشی چو از جام می نشکیبیز خوبان کناره چه گیری چو در آرزوی کناری