غزل شمارهٔ ۸۴۹ یا باری البرایا یا زاری الذرارییا راعی الرعایا یا مجری الجواریسلطان بی وزیری دیان بینظیریقهار سختگیری ستار بردباریروق الغصون صنعا زینت کالغوانیورق الطیور شوقا توجت کاقماریسرو از تو در تمایل در کله ربیعیمرغ از تو در ترنم بر سرو جویبارییا واهب العطایا یا دافع البلایایا غافر الخطایا یا مسری السواریعکسی فکنده نورت بر شمع آسمانیبوئی نهاده لطفت در نافه تتاریذخر القروم تجبی من سبیک السبایالبسالجنان تکسوا من برک البراریاز نار نور بخشی وز باد عطر سائیوز خاک زر فشانی وز آب گوهر آریاعلیت کل یوم عند الصباح نورانقع الظلام جلی من غرة النهاریخواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیاردجز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری
غزل شمارهٔ ۸۵۰ آب رخ ما بری و باد شماریخون دل ما خوری و باک نداریدست نگارین بروی ما چه فشانیساعد سیمین بخون ما چه نگاریدل بسر زلف دلکش تو سپردیمگر چه تو با هیچ خسته دل نسپاریاینهمه دلها بری ز دست ولیکنخاطر دلدادهئی بدست نیاریچند کنی خواریم چو جان عزیزیشرط عزیزان نباشد اینهمه خواریگر چه اسیر تو در شمار نیایدهیچکسی را بهیچ کس نشماریبر سر ره کشتگان تیغ جفا رابگذری و در میان خون بگذاریاین نه طریق محبتست و مودتوین نبود شرط دوستدای و یاریدمبدم از فرقت تو دیدهٔ خواجوسیل براند بسان ابر بهاری
غزل شمارهٔ ۸۵۱ ای دلم بسته ز زلف سیهت زنارینافهٔ مشک تتار از سر زلفت تاریخط مشکین تو از غالیه بر صفحهٔ ماهگرد آن نقطهٔ موهوم کشد پرگاریبر گل عارضت آن خال سیاه افتادستهمچو زنگی بچهئی بر طرف گلزاریگر کسی برخورد از لعل لبت اولی منور دل از دست رود در سر زلفت باریکار زلف سیهت گر بدلم در بندستسهل باشد اگرش زین بگشاید کاریدلم آن طره هندو بسیه کاری بردچون فتادم من بیدل به چنان طرارینرگس مست تو گر باده چنین پیمایدنیست ممکن که ز مجلس برود هشیاریگرهی از شکن زلف چلیپا بگشایتا بهر موی ببندم پس ازین زناریظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیزمگر آن دم که برآری نفسی با یاریمیل خاطر بگلستان نکشد خواجو رااگرش دست دهد طلعت گلرخساری
غزل شمارهٔ ۸۵۲ ای نفس مشک بیز باد بهاریغالیه بوئی مگر نسیم نگاریبر سر زلفش گذشتهئی که بدینساننافه گشائی کنی و مشک نثاریجان گرامی فدای خاک رهت بادکز من مسکین قدم دریغ مداریگر گذری باشدت بمنزل آن ماهلطف بود گر پیام من بگذاریگو چه شود گر خلاف قول بد اندیشکام دل ریش این شکسته برآریای ز سر زلف مشکسای معنبربر سر آتش نهاده عود قماریچون بزبان قلم حدیث تو رانمآیدم از خامه بوی مشک تتاریغاب اذاغبت فی الصبابة صبریبان اذا بنت فیالعباد قراریمن چو برون از تو دستگیر ندارمچون سر زلفم مگر فرو نگذاریزور و زرم با تو چون ز دست نخیزدچاره چه باشد برون ز ناله و زاریهر نفس از شاخسار شوق برآیدغلغل خواجو چه جای نغمه ساری
غزل شمارهٔ ۸۵۳ بخوبی چو یار من نباشد یارینگاری مهوشی بتی عیاریچو رویش کو لالهئی چو قدش سرویچو خالش کو مهرهئی چو زلفش ماریشب زلفش بر قمر نهد زنجیریخط سبزش گرد گل کشد پرگاریشکار افکن آهویش خدنگ اندازیسمن سا هندویش پریشان کاریز زلفش در هر سری بود سودائیز چشمش در هر طرف بود بیماریاگر باری از غمم ندارد بر دلدلم باری جز غمش ندارد باریبدلداری کردنش نباشد میلیولی جز دل بردنش نباشد کاریگر انکارم میکنند کو بیدینستنباشد جز با بتان مرا اقراریچو خواجو خواهم که جان برو فشانمولیکن جان را کجا بود مقداری
غزل شمارهٔ ۸۵۴ ای مهر ماه روی ترا زهره مشتریبر مشتریت پردهٔ دیبای ششتریلعلت نگین خاتم خوبی وصف زدهبر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پریدر ساحری اگر ز جهان بر سر آمدستگاویست پیش آهویت این لحظه سامریچون چشم چشم بند تو در خاطرم فتادبنمود طبع من ید بیضا بساحریگر ننگری بچشم عنایت بسوی منبینی تنم ز مهر هلالی چو بنگریآن دل که من بملک دو عالم ندادمیبردی به دلبری ز من آیا چه دلبریتا شد درست روی من دلشکسته زرپیدا شدست رونق بازار زرگریخواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کردبشکست قدر شعر چو لؤلؤی جوهری
غزل شمارهٔ ۸۵۵ ای که بر دیدهٔ صاحبنظران میگذریپرده بردار که تا خلق ببینند پریمیروی فارغ و خلقی نگران از پس و پیشتا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگریهمه شب منتظر موکب صبحم که مرابوی زلف تو دهد نکهت باد سحریبامدادان که صبا حله خضرا پوشدنوعروسان چمن را بگه جلوهگریاین طراوت که تو داری چو بگلزار آئیگل رویت ببرد رونق گلبرگ طریدر کمالیت حسنت نرسد درک عقولهر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتریوه که گر پرده براندازی و زین پرده زنیپردهٔ راز معمای جهان را بدریور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزینه دل من که دل خلق جهانی ببریخون خواجوست بتاریخته بر خاک درتتا بدانی که دگر باره بعزت گذری
غزل شمارهٔ ۸۵۶ گل سوری دگر بجلوه گریمیکند صید بلبل سحریبطراوت سمن رخان چمنمیبرند آب لاله برگ طریبوی گیسوی یار میشنومیا نسیم بنفشهٔ طبریگل بستان فروز دم نزندپیش رخسار او ز خوش نظریبر درش بسکه دوست میخوانمدوست میخواندم بکبک دریچون نویسم حدیث لعل لبشقصب جامهام شود شکریپیش چشمش حدیث نرگس مستبود آهو و عین بی بصریمردم چشمم افکند بر زردمبدم لعل پارهٔ جگریروزم از شب نمیشود روشنبی رخ و زلف او ز بیخبریدیو در اعتقاد من آنستکه مرا منع میکند ز پریعمر خواجو بزخم تیر فراقگشت دور از جمال او سپری
غزل شمارهٔ ۸۵۷ چو چشم مست تو با خواب میکند بازیدو چشم من همه با آب میکند بازیچنین که غمزهٔ شوخ تو مست و مخمورستچرا بگوشهٔ محراب میکند بازیببین که آهوی روباه باز صیادتچگونه با دل اصحاب میکند بازیچو خون چشم من آمد بجوش از آنرویستکه با سرشک چو عناب میکند بازیز زیر پهلوی پر خار من چه غم داردکسی که بر سر سنجاب میکند بازیبیا که زلف رسن باز هندو آسایتشبی دراز بمهتاب میکند بازیدلم ز بیخردی همچو طفل بازیگربدان کمند رسن تاب میکند بازیتفرجیست که شب باز طرهات همه شببنور شمع جهانتاب میکند بازیعجب ز مردم بحرین دیدهات خواجوکه در میانهٔ غرقاب میکند بازی
غزل شمارهٔ ۸۵۸ میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازیمکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازیهمان بهتر که باز آئی از این پرواز بیحاصلکه کبک خسته نتواند که با بازان کند بازیچو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگتچرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمیسازیچه باشد چون من نالان بضربت گشتهام قانعاگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازیدلم را گر نمیخواهی که سوزی ز آتش سوداز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازیبر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزیبر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازیچرا باید که خون عالمی ریزی و عالم راز مردم باز پردازی و با مردم نپردازینباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارتکه هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازیبترک جان بگو خواجو گرت جانانه میبایدکه در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی