غزل شمارهٔ ۸۵۹ گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازیکجا روم که فرس بر من شکسته نتازیتو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانندکه در نشیمن عنقا کنند دعوی بازیشبان تیره بسی بردهام بخر و روزیشبی چو زلف سیاهت ندیدهام بدرازیضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازمگرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازیمرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکنتو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازیبدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایمگرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازیبخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتمکه در شریعت عشقت شهید باشم و غازیچو روشنست که نور بقا ثبات نداردبه ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازیفدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گرددولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی
غزل شمارهٔ ۸۶۰ سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازیهزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازیبده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزیبزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازیز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافیکه آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازیدرین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخوارانتوئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازیچو آن مهوش نمیآرم پریروئی به زیبائیچو آن لعبت نمیبینم گلندامی به طنازیمرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سرگر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازیکسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوریخیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازیچرا از طرهآموزی سیهکاری و طراریچرا از غمزهگیری یاد خونخواری و غمازیتو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعتکند جانم ز دود دل هوای خانه پردازیچو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذرکه نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازیسر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهیکه پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی
غزل شمارهٔ ۸۶۱ اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازیکه کار زندهدلان عشق بازی است نه بازیمرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیباندرون کعبه چه باک از مخالفان حجازیمیان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقویبیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازیمکن ملامت رامین اگر ملازم ویسیمباش منکر محمود اگر مقر ایازیبمیر بر سر کویش گرت بود سر کویشکه پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازیکنند گوشهنشینان کنج خلوت چشممهزار میخی مژگان بخون دیده نمازیبه تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدماگر چه زلف تو از دوش بگذرد بدرازیمتاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیربحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازیبزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیردترا خبر نبود بر فراز ابرش تازیاگر چه بلبل باغ محبتست ولیکنمگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
غزل شمارهٔ ۸۶۲ صبح وصل از افق مهر بر آید روزیوین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزیدود آهی که بر آید ز دل سوختگانگرد آئینهٔ روی تو در آید روزیهر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفتسیلش از خون جگر بر کمر آید روزیوانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشقتیر مژگان تواش بر جگر آید روزیمیرسانم بفلک ناله و میترسم از آنکه دعای سحرم کارگر آید روزیعاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاههیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزیهست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرمخبری سوی من بیخبر آید روزیبفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظرگرم آن جان جهان در نظر آید روزیهمچو خواجو برو ای بلبل و با خار بسازکه گل باغ امیدت ببر آید روزی
غزل شمارهٔ ۸۶۳ ای آفتاب رویت در اوج دلفروزیوی تیر چشم مستت در عین دیده دوزیدر چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازمچون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزیرفتیم و روز وصلت روزی نبود ما رایا رب شب جدائی کس را مباد روزیای شمع جمع مستان بخرام در شبستانتا بزم میپرستان از چهره بر فروزیگفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشدای روز وصل جانان آخر کدام روزیدر نیم شب برآید صبح جهان فرومگر نیم شب در آید خورشید نیم روزیگل گر چه از لطافت بستان فروز باشدنبود چو آن سمنبر در بوستان فروزیخواجو بچشم معنی کی نقش یار بینیتا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی
غزل شمارهٔ ۸۶۴ در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسیچکنم باز گرفتار شدم در هوسینفس صبح فرو بندد از آه سحرمگر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسیبجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیلکه کنون راضیم از دور ببانگ جرسینیست جز کلک سیه روی مرا همسخنینیست جز آه جگر سوز مرا همنفسیعاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبتگر مرا بر سر زلف تو بود دسترسیبر سر کوت ندارم سر و پروای بهشتزانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسیتشنه در بادیه مردیم باومید فراتوه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسیهر کسی را نرسد از تو تمنای وصالآشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسیخیز خواجو که گل از غنچه برون میآیدبلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
غزل شمارهٔ ۸۶۵ تو چون قربان نمیگردی کجا همکیش ما باشیبترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشیاگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردیوگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشیحیات جاودان یابی اگر در راه ما میریبرآری نام سلطانی اگر درویش ما باشیتو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائیتو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشیاگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزیوگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشیجهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردیکمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشیبرو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشندتو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
غزل شمارهٔ ۸۶۶ گر بفریب میکشی ور بعتاب میکشیدل به تو میکشد مر از آنکه لطیف و دلکشیآب حیات میبرد لعل لب چو آتشتو آب نبات میچکد زان لب لعل آتشیحاصل من ز خط تو نیست بجز سیه رخیپایهٔ من ز زلف تو نیست بجز مشوشیتیر ترا منم هدف گر تو خدنگ میزنیتیغ ترا منم سپر گر تو اسیر میکشیزلف تو در فریب دل چند کند سیهگریچشم تو در کمین جان چند کند کمانکشیچون دم خوش نمیزنم بی لب لعل دلکشتبار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشیخواجو از آتش رخش آب رخت بباد شدزانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی
غزل شمارهٔ ۸۶۷ یا حادیالنیاق قد ذبت فیالفراقعرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقیبشنو نوای عشاق از پرده سپاهانزانرو که در عراقست آن لعبت عراقییا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیافالعیش قد تهیا والوصل فیالتلاقیبنشاند باد بستان مجلس بدل نشانیبرد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقیقد طاب وقت شربی یا من یروم قربیفیالیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقیساقی بده کزین می در بزم دردنوشانگر باقیست جامی آنست عمر باقیفی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحیلکن مع الملاحی اشرب علیالسواقیمن رند و می پرستم پندم مده که مستمکز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقییا منیة المتیم صل عاشقیک وارحمفالقلب مستهام من شدة الفراقیدور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقتلیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی
غزل شمارهٔ ۸۶۸ شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقیبریز خون صراحی بیار باده باقیخوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیزشراب راوقی از دست لعبتان رواقیتو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویزکه باده آب حیاتست خاصه از لب ساقینوای نغمهٔ عشاق از اصفهان چه خوش آیدمرا که میل عراقست و شاهدان عراقیدوای درد جدایی کجا به صبر توان کردبیار شربت وصل ار طبیب درد فراقیمقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمموگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقیکجا بگرد سمندت رسد پیادهٔ مسکینبدین صفت که تو گردون خرام برق براقیتو آفتاب بلندی ولی زوال نداریتو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقیتو خون خواجو اگر میخوری غریب نباشدکه از نتیجهٔ خونخواران جنگ براقی