غزل شمارهٔ ۸۶۹ تشنهام تا بکی آخر بده آبی ساقیفی حشای اضطرمت نایرة الا شواقعمر باقی بر صاحبنظران دانی چیستآنچه از بادهٔ دوشینه بماند باقیعنت الورق علی قلقلة الاقداحو لنا القرقف فی بلبلة الاحداقگر گل از گل بدمد بیدل جان افشانراصحف تکتب بالدمع علیالاوراقایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دلفیالکری طیفک ما غاب عن اماقتو اگر فتنه دور قمری نادر نیستکه به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقیگرچه روزی به نهایت رسد ایام بقافیالهوی لا تتناهی طرق العشاقسر برای تو که هم دردی و هم درمانیجان فدای تو که هم زهری و هم تریاقیان للمغرم فیالنشوة صحوا رفقالا تلوموا واعینوا زمرا لفساقدلق ازرق به می لعل گرو کن خواجوکه مناسب نبود عاشقی و زراقیجام می گیر که بر بام سماوات زنیمعلم مرشدی و نوبت به اسحاقی
غزل شمارهٔ ۸۷۰ تبسمت الزهر والمزن باکو غررت الودق و الدیک حاکنسیم عراقی ندانم چه بادیزمین سپاهان ندانم چه خاکیبدین مشک سائی و عنبر فشانیایا نفحة الریح روحی فداکندانم چه نقشی که مثل تو صورتمصور نگردد ز آبی و خاکیریاض بهشتی بدین روح بخشیچراغ سپهری بدین تابناکیخرد را فریبی و دل را امیدیروانرا حیاتی و تن را هلاکینه در دل ممکن که در قلب جانینه از گل مرکب که از روح پاکیمررنا باکناف نجد و بتنابواد الاراک لعلی اراکچو خواجو بدست ار جام خور آئیناگر مست گلچهر اورنگ تا کی
غزل شمارهٔ ۸۷۱ دلکم برد بغارت ز برم دلبرکیسر فرو کرده پری پیکرک از منظرکینرگس هندوک مستک او جادوکیسنبل زنگیک پستک او کافرکیبختکم شورک از آن زلفک شورانگیزکسخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکیچشمم از لعلک در پوشک او در پاشکلیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکیدلکم شد سر موئی و چو موئی تنکمتا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکیبر دلم عیب نگیرید که دیوانککیستچه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکیقدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکیرخکم گشت چو زر در غم سیمین برکیاز تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خوردگر چه از سرو خرامان نخورد کس برکیسرک اندر سرک عشق تو کردم لیکنبا من خسته دلک نیست ترا خود سرکیغمکت میخورم و نیست غمت غمخورکمهیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکیخواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوشزانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی
غزل شمارهٔ ۸۷۲ چون نیست ما را با او وصالیکاجی بکویش بودی مجالیزین به چه باید ما را که آیداز خاک کویش باد شمالیهمچون هلالی گشتم چو دیدمبر طرف خورشید مشکین هلالیجانم ز جانان سر بر نتابدکز جان نباشد تن را ملالیاز شوق لعلش دل شد چو میمیوز عشق زلفش قد شد چو دالیدر چنگ زلفش دل پای بندیبر خاک کویش جان پایمالیدانی که چونم دور از جمالشاز مویه موئی وز ناله نالیهر شب خیالش آید به پیشمشخص ضعیفم بیند خیالیآنکس چه داند حال ضعیفانکو را نبودست یکروز حالیمیرفت خواجو با خویش میگفتکان شد که با او بودت وصالی
غزل شمارهٔ ۸۷۳ دوش بر طرف چمن گلبانگ میزد بلبلیمیفکند از ناله هر دم در گلستان غلغلیکانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطناز گلندامی ندارد چاره و ما از گلیمحمل ما را درین وادی کجا باشد نزولزانکه در راه محبت کس نیابد منزلیهیچ بادی بر نمیآید در این طوفان و موجکه افکند از کشتی ما تختهئی بر ساحلیمنکر مستان نباشد هر که باشد هوشیارزانکه باشد بیجنون هر جا که باشد عاقلیعالمی کو در خرابات فنا ساغر کشدپیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلیهیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوختزانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلیحاصلی در عشق ممکن نیست جز بیحاصلیچون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلیخیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلستباده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی
غزل شمارهٔ ۸۷۴ خوشا شراب محبت ز ساغر ازلیقدح بروی صبوحی کشان لم یزلیز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامیشراب را ابدی دان و جام را ازلیبزیر جامه چو زنار بینمت چون شمعچه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلیمشو بحسن عمل غره و بزهد منازکه خواندت خرد پیر زاهد عملیز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیداندانم از چه گلی دانمت که از چگلیچگونه از سر کویت کنم جلای وطنکه هست سوز درونم خفی و گریه جلیکجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل منکه کار زلف تو دل بندیست و دل گسلیمحب روی توام در جواب دعوی عشقدل شکسته وکیلست و جان خسته ولیمتاب روی ز خواجو که زلف هندویتبخورد خون دل ریشش از سیاه دلی
غزل شمارهٔ ۸۷۵ راه بی پایان عشقت را نیابم منزلیقلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلینیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعینیست در شهر این نفس بیجست و جویت محفلیمهر رویت مینهد هر روز مهری بر لبیچشم مستت میزند هر لحظه تیغی بر دلیچون کنم قطع منازل بیگل رخسار تولالهزاری گردد از خون دلم هر منزلیبر سر کوی غمت هر جا که پایی مینهمبینم از دست سرشک دیده پایی در گلیرنگ رخسارت نمیبینم ببرگ لالهئیبوی گیسویت نمییابم ز شاخ سنبلیکی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروزیا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی
غزل شمارهٔ ۸۷۶ یا من الیک میلی قف ساعة قبیلیبالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلیهر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشمتا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلیاز اشگ دل گدازم پیدا شدست رازملیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلیاز بند باز کن خو وزو دوست کام دل جوزلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلیهر شب به جست و جویش گردم بگرد کویشگریم در آرزویش هذا نصیب لیلیبلبل ز شاخساران با نالهٔ هزارانگوید بنوبهاران هذا نصیب لیلیتا روز از دل و جان چون بلبل سحر خوانگویم دعای سلطان هذا نصیب لیلیخواجو مگو فسانه در کش می شبانهبر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی
غزل شمارهٔ ۸۷۷ یا ملولا عن سلامی انت فیالدنیا مرامیکلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامیگر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمدکی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامیطوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائیمطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامیپختهئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلراکی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامیصید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدیدانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامیدرس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشقوز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامیگر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشدزانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامیعارض بین خورده خون لاله در بستانفروزیقامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامیتاجداری نیست الا بر در خوبان گدائیپادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامیساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشدزانکه در بیتالحرام اندیشه نبود از حرامیبت پرستان صورتش را سجده میآرند و شایدگر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
غزل شمارهٔ ۸۷۸ گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامیکه آفتاب بلندی چو بر کنارهٔ بامیکنون تو سرو خرامان بگاه جلوهٔ طاوسهزار بار سبق بردهئی بکبک خرامیگرم قبول کنی همچو بندگان بارادتبدیده گر بنشینی بایستم بغلامیاگر چه غیرتم آید که با وجود حریفانمثال آب حیاتی که در میان ظلامیاگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغیور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامیز شام تا بسحر شمعوار پیش وجودتبسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامیمگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوریمرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامیبراه بادیه ما را بمان بخار مغیلانشب رحیل که گفتیم ترک جان گرامیمحب دوست نیندیشد از جفای رقیبانترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامیچه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجوچرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی