غزل شمارهٔ ۸۷۹ کس به نیکی نبرد نام من از بدنامیزانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامیآنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوستچون سگ از پیش برانند بدشمن کامیما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلاناحتراز از می جوشیده کنند از خامیتا دلم در گره زلف دلارام افتادبر سر آتش و آبست ز بیآرامیعقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشقزانکه ره در حرم خاص نیابد عامیشیرگیران باردات همه در دام آیندتا کند آهوی شیرافکن او بادامیراستان سرو شمارندت اگر در باغیصادقان صبح شمارندت اگر بر بامیراستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتیسرو بر جای فرو ماند ز بیاندامیچند گوئی سخن از خال سیاهش خواجوطمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
غزل شمارهٔ ۸۸۰ ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب میچشم تو مست خواب و تو مست و خراب میفرخنده روز آنکه بروی تو هر دمشطالع شود ز مطلع جام آفتاب میاکنون که باد صبح گشاید نقاب گلآب فسرده را ز چه سازی نقاب میتا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدحاز گوهر قدح بنما لعل ناب میحاجت بشمع نیست که بزم معاشرانروشن بود بتیره شب از ماهتاب میهر چند گفتهاند حکیمان که نافعستمحروریان آتش غم را لعاب میساقی ز دور ما قدحی چند در گذارکز بسکه آتشست نداریم تاب میچشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جاماشکم ببین ز لعل تو نایب مناب میخواجو که هست بر در میخانه خاک راهبا او مگوی هیچ سخن جز زباب می
غزل شمارهٔ ۸۸۱ ای مقیمان درت را عالمی در هر دمیرهروان راه عشقت هر دمی در عالمیبا کمال قدرتت بر عرصهٔ ملک قدمهر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمیطور سینا با تجلی جمالت ذرهئیپور سینا در بیان کبریایت ابکمیکاف و نون از نسخهٔ دیوان حکمت نکتهئیبحر و کان از موج دریای عطایت شبنمیاز قدم دم چون توانم زد که در راه تو هستز اول صبح ازل تا آخر محشر دمیای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلئیوی بمیدان بلایت هر سواری ادهمیتشنگانرا از تو هر زهری و رای شربتیخستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمیرفته هر گامی بعزم طور قربت موسیئیخورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمیهر بتی در راهت از روی حقیقت کعبهئیهر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی
غزل شمارهٔ ۸۸۲ روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمیصبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمیچون تو درآمدی اگر غرقهٔ خون نبودمیبس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمیکاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برمتا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمیپای دل رمیده گر باز بدستم آمدیترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمینوک قلم بسوختی از دل سوزناک منگرنه ز دیده دمبدم آب برو چکاندمیضعف رها نمیکند ورنه ز آه صبحدمشعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمیخواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدیگر بزمین فرو شدی بر فلکش رساندمی
غزل شمارهٔ ۸۸۳ حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از میمن از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از میچنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لالهسمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از میتنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوترخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از میشب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرقکه روشن باز میداند فروغ آفتاب از میترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامیچه تلخم میدهی ساقی بدین تیزی جواب از میبساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطربچنان مستست کز مستی نمیداند رباب از میچو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گلچو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از میببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشبحریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
غزل شمارهٔ ۸۸۴ بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمیشربت کوثر ترا و جنت اعلیصحبت شیرین طلب نه حشمت خسرومهر نگارین گزین نه ملکت کسریدیو بود طالب نگین سلیمانطفل بود در هوای صورت مانیچند کنی دعوتم بتقوی و توبهخیز که ما کردهایم توبه ز تقویاز سرمستی کشیدهایم چو مجنونرشتهٔ جان در طناب خیمهٔ لیلیزلف کژش بین فتاده بر رخ زیباراست چو ثعبان نهاده در کف موسیعقل تصور نمیکند که توان دیدصورت خوبش مگر بدیده معنیموسی جان بر فراز طور محبتدیده ز رویش فروغ نور تجلیبوی عبیرست یا نسیم بهارانباغ بهشتست یا منازل سلمییاد بود چون تو در محاوره آئیبا لب لعلت حکایت دم عیسیراه ندارد بکوی وصل تو خواجودست گدایان کجا رسد بتمنی
غزل شمارهٔ ۸۸۵ ای از حیای لعل لبت آب گشته میخورشید پیش آتش روی تو کرده خویدر مصر تا حکایت لعل تو گفتهانددر آتشست شکر مصری بسان نیشور تو در سر من شوریده تا بچندداغ تو بر دل من دلخسته تا بکیدر آرزوی لعل تو بینم که هر نفسجانم چو جام می به لب آید هزار پیصبحست و ما چو نرگس مست تو در خمارقم واسقنا المدامة بالصبح یا صبیدلرا که همچو تیر برون شد ز شست ماسوی کمان ابرویت آوردهایم پیاز ما گمان مبر که توانی شدن جدازانرو که آفتاب نگردد جدا ز فیمجنون گرش بخیمه لیلی دهند راهتا باشدش حیات نیاید برون ز حیگل را چه غم ز زاری بلبل که در چمناو را هزار عاشق زارست همچو ویخواجو بوقت صبح قدح کش که آفتابمانند ذره رقص کند از نشاط می
غزل شمارهٔ ۸۸۶ ز تو با تو راز گویم به زبان بیزبانیبه تو از تو راه جویم به نشان بینشانیچه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینمایدرخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانیتو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلیتو چه آیتی شریفی که منزه از بیانیز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیدهز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانیهمه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحیهمه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانیچو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایفچو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانیبه جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کنکه نگه کنند شاهان سوی بندگان جانیبه جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفمبه سماع ارغنونی و شراب ارغوانیدل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستننه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
غزل شمارهٔ ۸۸۷ خرامنده سروی به رخ گلستانیفروزنده ماهی به لب دلستانیبهشتی به رخسار و در حسن حوریجهانی به خوبی و در لطف جانینه حور بهشت از طراوت بهشتینه سرو روان از لطافت روانیبه بالا بلندی به یاقوت قندیبه گیسو کمندی به ابرو کمانیز مشک ختن بر عذارش غباریز شعر سیه بر رخش طیلسانیدر آشفتگی زلفش آشوب شهریلبش در شکر خنده شور جهانیبه هنگام دل بردن آن چشم جادوتوانائی و خفته چون ناتوانیچو هندو سر زلفش آتش نشینیچو کوثر لب لعلش آتش نشانیسفر کرد خواجو ز درد جدائیفرو خواند بر دوستان داستانی
غزل شمارهٔ ۸۸۸ چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانیچون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانیهر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسدگوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانیتا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابیتا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانیچون سر میدان نداری پای دریکران چه آریچون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانیخدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئیطاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانیچون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردیچون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانیگرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینیورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانیصبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهیحزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانیچون دم عیسی ندیدی گفتهٔ خواجو چه خوانیچون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی