غزل شمارهٔ ۷۹ طائر طوریم و خاک آستانت طور ماستپرتو نور تجلی در دل پر نور ماستما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفاتزانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماستعاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظروانک او غایب نگردد از نظر منظور ماستپیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرستو آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماستما بدار الملک وحدت کوس شاهی میزنیموین که بر زر مینویسد اشک ما منشور ماستکردهایم از ملک هستی کنج عزلت اختیاروین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماستآنک دایم در خرابات فنا ساغر کشددر هوای چشم مست او دل مخمور ماستتختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیمزانک دار از روی معنی رایت منصور ماستتا چو خواجو عالم رندی مسخر کردهایمزلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست
غزل شمارهٔ ۸۰ کفر سر زلف تو ایمان ماستدرد غم عشق تو درمان ماستمجلس ما بی تو ندارد فروغزان که رخت شمع شبستان ماستای که جمالت ز بهشت آیتیستآیت سودای تو در شان ماستتا دل ما در غم چوگان توستهر دو جهان عرصهٔ میدان ماستزلف سیاه تو در آشفتگیصورت این حال پریشان ماستچون نرسد دست به لعل لبتخاک درت چشمهٔ حیوان ماستگفت خیال تو که خواجو هنوزعاشق و سرگشته و حیران ماست
غزل شمارهٔ ۸۱ عقل مرغی ز آشیانهٔ ماستچرخ گردی ز آستانهٔ ماستشمس مشرق فروز عالمتابشمسهٔ طاق تا بخانهٔ ماستخون چشم شفق که میبینیجرعههای می شبانه ماستصید ما کیست آنک صیادستدام ما چیست آنچه دانهٔ ماستتیر ما بگذرد ز جوشن چرخزانکه قلب فلک نشانهٔ ماستما به افسون کجا رویم از راهکه دو عالم پر از فسانهٔ ماستگر چه ز اهل زمانه شاد نئیمشادی آنک در زمانهٔ ماستجنت ار هست خاک درگه اوستزانکه ماوای جاودانه ماستدر بسیط جهان کنون خواجوهمه آوازهٔ ترانه ماست
غزل شمارهٔ ۸۲ کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماستقاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماستطاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک استکمترین زاویهئی بر در کاشانهٔ ماستگر چراغ دل ما از نفس سرد بمردشمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماستگنج معنی که طلسم است جهان بر راهشچون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماستآب رو ریختهایم از پی یک جرعه شرابگر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماستما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیمعقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماستآشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویشوانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماستهر کسی را تو اگر زنده به جان میبینیجان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماستگر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیستخواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست
غزل شمارهٔ ۸۳ مائیم آن گدای که سلطان گدای ماستما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماستتا بر در سرای شما سر نهادهایماقبال بندهٔ در دولتسرای ماستبودی بسیط خاک پر از های و هوی ماو کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماستزینسان که در قفای تو از غم بسوختیمگوئی که دود سوختهئی در قفای ماستتا کی زنید تیغ جفا بر شکستگانسهلست اگر بقای شما در فنای ماستگر برکشی وگر بکشی رای رای تستهر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماستآن کاشنای تست غریبست در جهانوان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماستما را اگر تو مشترییی این سعادتیستبنمای رخ که دیدن رویت بهای ماستخواجو که خاک پای گدایان کوی تستشاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست
غزل شمارهٔ ۸۴ جمشید بنده در دولتسرای ماستخورشید شمسهٔ حرم کبریای ماستجعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفرگیسوی پرچم علم سدرهسای ماستآن اطلس سیه که شب تار نام اوستتاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماستکیوان که هست برهمن دیر شش دریبا آن علو مرتبه مامور رای ماستگر زیر دست ما بود آفاق دور نیستکافلاک را چو درنگری زیر پای ماستبنمای ملکتی که نباشد خللپذیرور زانک هست مملکت دیرپای ماستتا چتر ما همای هوای ممالکستفر همای سایهٔ پر همای ماستما تاج تارک خلفای زمانهایموآئینهٔ جمال خلافت لقای ماستخورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخعکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماستخواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بودچون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
غزل شمارهٔ ۸۵ رنج از کسی بریم که دردش دوای ماستزخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماستجائی سرای تست که جای سرای نیستوانگه در سرای تو خلوتسرای ماستگر ما خطا کنیم عطای تو بیحدستنومیدی از عطای تو حد خطای ماستروزی گدای کوی خودم خوان که بنده رااین سلطنت بسست که گوئی گدای ماستحاجت بخونبها نبود چون تو میکشیمقتول خنجر تو شدن خونبهای ماستما را بدست خویش بکش کان نوازشستدشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماستگر میکشی رهینم وگر میکشی رهیهر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماستزهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو استدرد ار چنانک یار فرستد دوای ماستگفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفتخواجو که محرم حرم کبریای ماست
غزل شمارهٔ ۸۶ منزل پیر مغان کوی خرابات فناستآخر ای مغبچگان راه خرابات کجاستدست در دامن رندان قلندر زدهایمزانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماستهر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشستهمچوباد سحری از سر بستان برخاستپیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصرصفت سرو به تقریر کجا آید راستگر نمیخواست که آرد دل مجنون در قیدلیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراستهر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانندچو نکو درنگری آینهٔ ذات خداستگر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیستنقش جانست که در آینه دل پیداستتلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنمزانک دشنام که محبوب دهد عین دعاستطلب از یار بجز یار نمیباید کردحاجت از دوست بجز دوست نمیشاید خواستآنک نقش رخ خورشید عذاران میبستچون نظر کرد رخ مهوش خود میآراستگر توان حور پریچهره جدائی خواجوتو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
غزل شمارهٔ ۸۷ گر از جور جانان ننالی رواستکه دردی که از دوست باشد دواستچه بویست کارام دل میبردمگر بوی زلف دلارام ماستعجب دارم از جعد مشکین اوکه با اوست دایم پریشان چراستنه تنها بدامش نهم پای بندبهر تار مویش دلی مبتلاستتو گوئی که صد فتنه بیدار شدچو جادویش از خواب مستی بخاستبتابیش ازین قصد آزار منمکن زانک هر نیک و بد را جزاستگدائی چو خواجو چه قدرش بودکه درخیل خوبان سلیمان گداست
غزل شمارهٔ ۸۸ شامش از صبح فروزنده درآویخته استشبش از چشمهٔ خورشید برانگیخته استگوئیا آنک گلستان رخش میآراستسنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته استیا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیرگرد آئینه چینش بخطا بیخته استتا چه دیدست که آن سنبل گلفرسا رادستها بسته و از سرو درآویخته استنتوان در خم ابروی سیاهش پیوستآنک پیوند من سوخته بگسیخته استتا زدی در دل من خیمه باقبال غمتشادی از جان من غمزده بگریخته استجان خواجو ز غبار قدمت خالی نیستزانک با خاک سر کوت برآمیخته است