غزل شمارهٔ ۸۸۹ ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانیبدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانیچو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستینزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانیچنان مران که غباری بدو رسد ز گذارتبدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانیچو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب نداردبرو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانیهمان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدیسلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانیحکایت شب هجران و حال و روز جدائیزمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانیبه نوک خامهٔ مژگان تحیتی که نوشتمبدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانیوگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلتدوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانیمرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهیز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانیچو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشتمن این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانیدلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهیز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی
غزل شمارهٔ ۸۹۰ برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانیخبری بر ز من خسته بیاری که تو دانیچون گذارت بسر کوی دلارام من افتدخویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانیآستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زدبوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانیچون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدیخیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانیو گر آهنگ شکارش بود آنشاه سوارانگو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانیلاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کردکه سیاهست دل لاله عذاری که تو دانیعرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرمامرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانیبر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانمنبود بار غم عشق تو باری که تو دانیسر موئی نتوان جست کنار از سر کویتمگر از موی میان تو کناری که تو دانیخرم آنروز که مستم ز در حجره درآئیوز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانیهمچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارماز سواد خط سبز تو غباری که تو دانیگر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآیداز من خستهٔ دلسوخته کاری که تو دانیدر قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجودارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی
غزل شمارهٔ ۸۹۱ کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانیوردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانیپادشاهان بگناهی که کسی نقل کندبرنگیرند دل از معتقدان جانیگر نخواهی که چراغ دل تنگم میردآستین بر من دلسوخته چند افشانیدل ما بردی و گوئی که خبر نیست مراپرده اکنون که دریدی ز چه میپوشانیابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشیدهیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانیچند خیزی که قیامت ز قیامت برخاستچه بود گر بنشینی و بلا بنشانیهیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائیهیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانییک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیزهمچو یوسف بفروشند هنوز ارزانیعار دارند اسیران تو از آزادیننگ دارند گدایان تو از سلطانیهیچ دانی که چرا پسته چنان میخنددزانکه گفتم که بدان پسته دهن میمانیای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداعکه نه دردیست محبت که تو درمان دانیچند گوئی که دوای دل ریشت صبرستترک درمان دلم کن که در آن درمانی
غزل شمارهٔ ۸۹۲ به سر ماه فکنده طیلسانیدر سرو کشیده پرنیانیبر چشمهٔ آفتاب بستهاز عنبر سوده سایبانیرخساره فراز سرو سیمینمانند شکفته گلستانیحوری و چو کوثرش عقیقیسروی و چو غنچهاش دهانینی حور بعینهٔ بهشتینی سرو براستی روانیدیدم چو هزار خرمن گلوقت سحرش ببوستانیگفتم نظری کن ای جهانراجانی و ز دلبری جهانیهمچون تن من همای عشقتنادیده شکسته استخوانیجز ناله و سایهام درین راهنی همنفسی نه همعنانیآخر بشنو حدیث خواجوکز عشق تو گشت داستانی
غزل شمارهٔ ۸۹۳ دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانیکه جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانیدر آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینیسبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانیسماع انس میخواهی بیا در حلقهٔ جمعیکه در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانیچرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولیاگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانیسلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارندبگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانیبرون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتتازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانیبملک جم مشو غره که این پیران روئین تنبدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانیاگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیریچو دیارت نمیماند چه رهبانی چه رهبانیرود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالتاگر زین نگین داری همه ملک سلیمانیچو میبینی که این منزل اقامت را نمیشایدعلم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانیچو خواجو بستهئی دل در کمند زلف مهرویاناز آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی
غزل شمارهٔ ۸۹۴ دی سیر برآمد دلم از روز جوانیجانم به لب آمد ز غم و درد نهانیکردم گله زین چرخ سیه روی بد اخترکز بهر دو قرصم بجهان چند دوانیجان من دلسوخته را هیچ مرادیحاصل نشود تا تو بکامش نرسانیفریاد ز دست تو که از قید حوادثیک لحظه امانم ندهی خاصه امانیهر که چو قلم گاه سخن در بچکاندخون سیه از تیغ زبانش بچکانیکی شاد شود خسروی از دور تو کز توبی دار به دارا نرسد تخت کیانیسلطان فلک گرم شد و گفت که خواجوبر ملک بقا زن علم از عالم فانیزین پیر جهاندیدهٔ بد روز چه خواهیبر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانیهر چند جهانی ز سلاطین زمانهآخر نه گدای در سلطان جهانیدر مصر معانی ید بیضا بنمائیوقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانیگر نایب خاقانی و خاقانی وقتیور ثانی سحبانی و حسان زمانیچون شمع مکش سر که بیکدم بکشندتبا این همه گردنکشی و چرب زبانیخاموش که تا در دهن خلق نیفتیدر ملک فصاحت چو زبان کام نرانیزین طایفه شعرت بشعیری نخرد کسگر آب حیاتست بپاکی و روانیبا این همه یک نکته بگویم ز سر مهرهر چند که دانم که تو این شیوه ندانیرو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزتا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
غزل شمارهٔ ۸۹۵ گهم رانی و گه دشنام خوانیتو دانی گر بخوانی ور برانیمن از عالم برون از آستانتنمیدانم دری باقی تو دانیچه باشد گر غریبی را بپرسیچه خیزد گر اسیری را بخوانیز بس کز نالهٔ من در فغانستکند کوه گرانم دل گرانیچو من دور از تو بر آتش نشستمتو میخواهی که بر خاکم نشانیبزد راهم سماع ارغنونیببرد آبم شراب ارغوانیبیا تا با جوانان باده نوشیمکه بر بادست دوران جوانیزهی رویت گل باغ بهشتیخط سبزت مثال آسمانیترا سرو روان گفتن روا نیستکه از سر تا قدم عین روانیچو نام شکرت گفتم خرد گفتندیدم کس بدین شیرین زبانیخضر گر چشمهٔ نوشت بدیدیبشستی دست از آب زندگانیبهر سو گو مرو چشم تو زانرویکه بر مردم فتد از ناتوانیبیاد لعل در پاش تو خواجوکند گاه سخن گوهر فشانی
غزل شمارهٔ ۸۹۶ چگونه سرو روان گویمت که عین روانینه محض جوهر روحی که روح جوهر جانیکدام سرو که گویم براستی بتو ماندکه باغ سرو روانی و سرو باغ روانیتو آن نئی که توانی که خستگان بلا رابکام دل برسانی و جان بلب نرسانیچه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندیچه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانیبرون نمیروی از دل که حال دیده ببینینمیکشی مگر از درد و حسرتم برهانیز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئیز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنینهادهام سر خدمت بر آستان ارادتگرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانیاگر امان ندهد عمر و بخت باز نگرددکجا بصبر میسر شود حصول امانیمکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستیکه بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی
غزل شمارهٔ ۸۹۷ سقی الله ایام وصل الغوانیعلی غفلة من صروف الزمانفلما مررنا بربع الکواعبجنانی تربع روض الجنانخوشا طرف بستان و فصل بهارانرخ دوستان و میدوستگانیگل و گلشن و نغمه ارغنونیصبح و صبوح و می ارغوانیسلیمی اتت بالحمیا صبوحاو تسقی علی شیم برق یمانیو فیها نظرت و قد زل رجلیو فی زلة الرجل مالی یدانگلی بود نورسته از باغ خوبیولی ایمن از تند باد خزانیچو مه در بقلطاق گلریز چرخیچو خورشید در قرطهٔ آسمانیتغنی الحمامة فی جنح لیلو تحکی الصبا حسن صوت الاغانیاشم روایح نور الخزامیواصبوا الیالرند والاقحوانروان بر فشان خواجو از آنکه شعرتببرد آب آب حیات از روانیغنیمت شمر عیش را با جوانانکه چون شد دگر باز ناید جوانی
غزل شمارهٔ ۸۹۸ اروض الخلدام مغنی الغوانیاضؤ الخد ام برق یمانیرخست از آفتاب عالم افروزدرفشان در نقاب آسمانیخدود الغید تحت الصدغ ضاهتحدایق طرزت بالضیمرانچو آن هندو ندیدم هیچ کافرسزاوار بهشت جاودانینشق الجیب من نشر الخرامینحط الرجل فی ربع الغوانیچه باشد گر دمی در منزل دوستبر آساید غریبی کاروانیاری فی وجنتیها کل یومجنانی طار فی روض الجناننباشد شکری را این حلاوتنباشد صورتی را این معانییغرد فیالمغارید المغنیسلام الله ما تلی المثانیز خواجو بگذران جامی که مستستز چشم ساقی و لحن اغانی