غزل شمارهٔ ۸۹۹ بدینسان که از ما جهانی جهانیکه با کس نمانی و با کس نمانیتو آن شهریاری و آن شهرهٔاریکه خسرو نشانی و خسرو نشانیتو آنی که قتلم توانی و دانمکه هر دم برآنی که خونم برانیخوشا طرف بستان و دستان مستانمی ارغوانی به روی غوانیدل یاغی باغیم باغ و دائمتو در باغ بانی و در باغبانیندانم کدامی که دامی دلم راز نسل کیانی که اصل کیانیچو ماهی که ماهیتت کس نداندچه کانی که از لعل گوهر چکانیتو جان و جهانی و جان جهانیتو نور جنانی و حور جنانیسزد کاردوان رخ نهد پیش اسبتاگر باز داری سمند ار دوانیترا نار پستان به از نار بستانکه سیب از ترنجت کند بوستانیتو ترخان و ترخون ز جور تو خواجودل از خون چو خانی و رخ زر خانی
غزل شمارهٔ ۹۰۰ نه آخر تو آنی که ما را زیانینه آخر توانی که ما را زیانیمگر زین بسودی که ما را بسودیوزین بر زیانی که ما را زیانیچو ما را بهشتی چه ما را بهشتیچو ما را جهانی چه ما را جهانیتو پروا نداری که پروانه داریتو پیمان ندانی که پیمانه دانیچراغ چه راغی و سرو چه باغیکه دل را امانی و جانرا امانینه خورشید بامی که خورشید بامینه عین روانی که عین روانیتو آن کاردانی که آن کاردانیکه از دلستانی ز دل دل ستانیتو آتش نشانی و خواهی که ما رابتش نشانی بر آتش نشانیتو چشمی و چشم از جفای تو چشمهتو جانی و جان بیوفای تو جانیتو ماه و مرا پیکر از دیده ماهیتو خان و مرا خانه از گریه خانیتو در کار و در کار خواجو نبینیتو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی
غزل شمارهٔ ۹۰۱ مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنیچگونه در نظر آید جمال طلعت لیلیحدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقتجمال یوسف مصریست پیش دیدهٔ اعمیمقیم طور محبت ز شوق باز نداندشعاع آتش مهر از فروغ نور تجلیکمال معجزهٔ حسن بین که غایت سحرستشکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسیحکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینینمونهئیست ز نقشت نگارخانهٔ مانیرخ منور و خال سیاهت آتش و هندوخط معنبر و زلف کژت زمرد و افعیکجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئیکه هست حسن و جمالت ورای صورت و معنیچو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینندکه التفات نماید بحور و جنت و طوبیبجام باده صافی بشوی جامهٔ صوفیچرا که باده نشاند غبار توبه و تقویچو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالستبریز خون صراحی چه حاجتست بفتویبیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آیدکند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی
غزل شمارهٔ ۹۰۲ در باز جان گر آرزوی جان طلب کنیبگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنیدر تنگنای کفر فرو ماندهئی هنوزوانگه فضای عالم ایمان طلب کنیزخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماسدردی نیافتی ز چه درمان طلب کنیدر مرتبت بپایهٔ دربان نمیرسیوین طرفهتر که ملکت سلطان طلب کنیخرمن بباد بر دهی از بهر گندمیوینم عجب که روضهٔ رضوان طلب کنییکشب بکنج کلبهٔ احزان نکرده روزاز باد بوی یوسف کنعان طلب کنیهر چوب کان ز دست شبانی در اوفتدزان معجزات موسی عمران طلب کنیآئی بدیر و روی بگردانی از حرمو انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنیهمچون خضر ز تیرگی نفس در گذرگر زانکه آب چشمهٔ حیوان طلب کنیخواجو چو وصل یار پریچهره یافتیدیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی
غزل شمارهٔ ۹۰۳ ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنیبا رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنیآن گل رخسار نگر نام گلستان چه بریوان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنیباده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوریحکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنیاز سر هستی بگذر از سر مستی چه رویدست بدار از سر و زر این همه دستان چکنیدر گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شویواب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنیبیسببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهیبیگنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنیعارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنیسنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنیگر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشیور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنیکوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهیروی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنیگر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوریور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنیچون همه جمعیت من در سر سودای تو شدکار دلم همچو سر زلف پریشان چکنیخیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنینغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوشالحان چکنی
غزل شمارهٔ ۹۰۴ شاید آنزلف شکن بر شکن ار میشکنیدل ما را مشکن بیش بپیمان شکنیکار زلف سیه ار سر ز خطت برگیردچشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنیگر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایمای بسا کار سر زلف که در پا فکنیاز چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطانسبت زلف تو کردند بمشک ختنیوصف بالای بلندت بسخن ناید راستراستی دست تو بالاست ز سرو چمنیچون لب لعل تو در چشم من آید چه عجبگرم از چشم بیفتاد عقیق یمنیگر چه تلخست جواب از لب شورانگیزتآب شیرین برود از تو بشکر دهنیهر شبم آه جگر سوز کند همنفسیهر دمم کلک سیه روی کند همسخنیچشم خواجو چو سر درج گهر بگشایداز حیا آب شود رستهٔ در عدنی
غزل شمارهٔ ۹۰۵ نه عهد کردهئی آخر که قصد ما نکنیچرا جفا کنی و عهد را وفا نکنیچو آگهی که نداریم جز لبت کامیروا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟ز ما نیامده جرمی خدا روا داردکه کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنیمن غریب که گشتم ز خویش بیگانهچه حالتست که با خویشم آشنا نکنیمرا چو از همه عالم نظر به جانب تستنظر بسوی من خسته دل چرا نکنیکنون که کشتی و بر خاک راهم افکندیبود که بر سر خاک چنین رها نکنیترا که آگهی از حال دردمندان نیستمعینست که درد مرا دوا نکنیاگر چنانکه سر صلح و دوستی داریچرا نیائی و با دوستان صفا نکنیچو آب دیده ز سر بگذشت خواجو راچه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
غزل شمارهٔ ۹۰۶ مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنیکین مردم دینشناسی و مسلمانی کنیبا پریرویان بخلوت روی در روی آوریخویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنیهمچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطببر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنیحکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدیدوز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنیسر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنیخویش را از عاقلان دانی و نادانی کنیچون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرماز ره حق روی برتابی و عوانی کنیراه مستوران زنی و منکر مستان شویخرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنیکار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبرانهر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنیظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیستزان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنیدادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آننسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنینیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذریملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنیچون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئیاز چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
غزل شمارهٔ ۹۰۷ ای لاله زار آتش روی تو آب رویبر باد داده آب رخ من چو خاک کویاز من مشوی دست که من بیتو شستهامهم رو به آب دیده و هم دست از آبرویبا پرتو جمال تو خورشید گو متاببا قامت بلند تو شمشاد گو مرویخوش بر کنار چشمهٔ چشمم نشستهئیآری خوشست سروی سهی بر کنار جوییا رب سرشک دیده گریانم از چه بابو آیا شکنج زلف پریشانت از چه رویشرح غمم چو آب فرو خواند یک بیکحال دلم چو باد فرو گفت مو بمویتا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفتمشک ختن هر آینه پیدا شود ببویروزی اگر بتیغ محبت شوم قتیلخونم از آن سیه دل نامهربان بجویخواجو به آب دیده گر از خود نشست دستدر آتش فراق برو دست ازو بشوی
غزل شمارهٔ ۹۰۸ مستی ز چشم دلکش میگون یار جویوز جام باده کام دل بیقرار جویاکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاستبا دوستان نشین و می خوشگوار جویگر وصل یار سرو قدت دست میدهدچون سرو خوش برآی و لب جوبیار جویفصل بهار باده گلبوی لاله گوندر پای گل ز دست بتی گلعذار جویاز باغ پرس قصه بتخانهٔ بهارو انفاس عیسوی ز نسیم بهار جویای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیکدر ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جویخود را ز نیستی چو کمر در میان مبینیا از میان موی میانان کنار جویخواهی که در جهان بزنی کوس خسرویدر باز ملک کسری و مهر نگار جویبعد از هزار سال که خاکم شود غباربوی وفا ز خاک من خاکسار جویهر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرمگردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جویخواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاکخونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی