غزل شمارهٔ ۹۰۹ ای صبا با بلبل خوشگوی گویمینماید لالهٔ خود روی رویصبحدم در باغ اگر دستت دهدخوش برآ چون سرو و طرف جوی جویهر زمان کز دوستان یاد آورمخون روان گردد ز چشمم جوی جویای تن از جان بر دل چون نال نالوی دل از غم بر تن چون موی مویدست آن شمشاد ساغر گیر گیرسوی آن سرو صنوبر پوی پویحلقههای زلفش از گل برفکندستههای سنبل خوش بوی بویمیخورد از جام لعلش باده خونمیبرد ز افعی زلفش موی مویحال چوگان چون نمیدانی که چیستای نصیحت گو بترک گوی گویچون بوصلت نیست خواجو دسترسباز کن زان دلبر بد خوی خوی
غزل شمارهٔ ۹۱۰ جان پرورم گهی که تو جانان من شویجاوید زنده مانم اگر جان من شویرنجم شفا بود چو تو باشی طبیب مندردم دوا شود چو تو درمان من شویپروانه وار سوزم و سازم بدین امیدکاید شبی که شمع شبستان من شویدور از تو گر چه ز آتش دل در جهنممدارم طمع که روضهٔ رضوان من شویمرغ دلم تذرو گلستان عشق شدبر بوی آنکه لاله و ریحان من شویاکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلمبگشای لب که چشمهٔ حیوان من شویچشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشتو اندیشهام نبود که طوفان من شویچون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دلهر صبحدم که مهر درفشان من شویزلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبیتعبیر خوابهای پریشان من شویمیگفت دوش با دل خواجو خیال توکاندم رسی بگنج که ویران من شویوان ساعتت رسد که بر ابنای روزگارفرمان دهی که بندهٔ فرمان من شوی
غزل شمارهٔ ۹۱۱ ایکه گوئی کز چه رو سر گشته میکردی چو گویگوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگویقامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تابسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کویصوفیان را بی می صافی نمیباشد صفاجامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشویچند گوئی در صف رندان کجا جویم تراتشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجویساقیان خفتند و رندان همچنان در های هایمطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوییکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمنلیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گویخویشتن را از میانت باز نتوانم شناختزانکه فرقی نیست از موی میانت تا بمویدل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاهخاک کویت گشتهام اما کدامم آبرویگر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوستخوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جویگر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متابور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مرویلاله را گر دل بجام ارغوانی میکشدبلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
غزل شمارهٔ ۹۱۲ چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گویرو بترک گوی سر گردان بگویگوی چون با زخم چوگانش سریستبوک چوگان سر فرود آرد بگویتشنگان را بر کنار جو ببینکشتگانرا در میان خون بجویعارفان در وجد و ما در های هایمطربان در شور و ما در های و هویتشنهٔ خمخانه باشد جان منکوزهگر چون از گلم سازد سبویگر شوم خاک رهت کو راه آنور نهم رو بر درت کو آب رویشاید ار بر چشمها جایت کنندزانکه گل خوشتر بود بر طرف جویبا رخت خورشید تابان گو متاببا قدت سرو خرامان گو مرویدل که بر خاک درت گم کردهاممیبرم در زلف مشکین تو بویگر ترا با موی میباشد سریفرق نبود موئی از من تا بمویبا لبت خواجو ز آب زندگیگر نشوید دست دست از وی بشوی
غزل شمارهٔ ۹۱۳ ای سبزه دمانیده بگرد قمر از مویسر سبزی خط سیهت سر بسر از مویجز پرتو رخسار تو از طره شبرنگهرگز نشنیدیم طلوع قمر از مویبر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوشافکنده دو صد سلسله بر یکدگر از مویبیموی میانت تن من در شب هجرانچون موی میانت شده باریکتر از مویموئی ز میانت سر موئی نکند فرقتا ساختهئی موی میانرا کمر از مویموئیست دهان تو و از موی شکافیهنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از مویبیرون ز میان تو که ماننده موئیستکس بر تن سیمینت نبیند اثر از مویخواجو چو بوصف دهنت موی شکافدیک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
غزل شمارهٔ ۹۱۴ ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موینتوان دیدن از آن موی میان یک سر مویبیمیان و دهن تنگ تو از پیکر و دلزین ندارم بجز از موئی وزان یک سر مویناوک چشم تو گر موی شکافد شایدکابروت فرق ندارد ز کمان یک سر مویتو بهنگام سخن گر نشوی موی شکافکس نیابد ز دهان تو نشان یک سر مویور نیاید دهنت در نظر ای جان جهاننکنم میل سوی جان و جهان یک سر مویتاب تیر تو ندارم که ندارد فرقیناوک غمزهات از نوک سنان یک سر مویزاهد صومعه در حلقهٔ زنار شودگر شود از سر زلف تو عیان یک سر موینکشد این دل دیوانه سودائی منسر از آن سلسله مشک فشان یک سر مویخواجو ار زانکه بهر موی زبانی گرددنکند از غم عشق تو بیان یک سر موی
غزل شمارهٔ ۹۱۵ ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهیروشن بگو حکایت آن ماه خرگهیبگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلدما را ز دوستان قدیم آور آگهیوقت سحر که باد صبا بوی جان دهدجان تازه کن بباده و باد سحرگهیای ماه شب نقاب تو در اوج دلبریو آهوی شیر گیر تو در عین روبهیآزاد باشد از سر صحرا و پای گلدر خانه هر کرا چو تو سروی بود سهیگفتی که در کنار کشم چون کمر تراتا کی کنی بهیچ حدیث میان تهیزان آب آتشی قدحی ده که تشنهامگر باده میدهی و ببادم نمیدهیسلطان اگر چنانکه گناهی ندیده استبی ره بود که روی بگرداند از رهیاز پا در آمدیم و ندیدم حاصلیزان گیسوی دراز مگر دست کوتهیخواجو اگر گدای درت شد سعادتیستبر آستان دوست گدائی بود شهی
غزل شمارهٔ ۹۱۶ ای آینه قدرت بیچون الهینور رخت از طره شب برده سیاهیخط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلامرخسار و سر زلف تو شرعست و مناهیآن جسم نه جسمست که روحیست مجسموان روی نه رویست که سریست الهیدر خرمن خورشید زند آه من آتشزان در تو نگیرد که نداری رخ کاهیهر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبانصد دل برود درعقبت همچو سپاهیخواجو سخن وصل مگو بیش که درویشلایق نبود بر کتفش خلعت شاهی
غزل شمارهٔ ۹۱۷ گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئیبشکر خندهٔ شیرین دل خلقی بربائیآن نه مرجان خموشست که جانیست مصوروان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائیوصف بالای بلندت بسخن راست نیایدبا تو چون راست توان گفت ببالا که بلائیسرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندیروح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائیهمه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروینکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائیچون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویمکه من از خود بروم چون تو پری چهره در آئیتو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ماگر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائیمن بغوغای رقیبان ز درت باز نگردمکه گدا گر بکشندش نکند ترک گدائیوحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندتکه گرفتار بتانرا نبود روی رهائی
غزل شمارهٔ ۹۱۸ چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائیصورت نتوان بستن نقشی بدلارائیبا نرگس مخمورت بیمست ز بیماریبا زلف چلیپایت ترسست ز ترسائیمجنون سر زلفت لیلی بدلاویزیفرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائیچون سرو سهی میکرد از قد تو آزادیمیداد بصد دستش بالای تو بالائیآنرا که بود در سر سودای سر زلفتگردد چو سر زلفت سرگشته و سودائیگفتم که بدانائی از قید تو بگریزملیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائیزان مردمک چشمم بی اشک نیارامدکارام نمیباشد در مردم دریائیدر مذهب مشتاقان ننگست نکونامیدر دین وفاداران کفرست شکیبائیاز لعل روان بخشت خواجو چو سخن راندظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی