غزل شمارهٔ ۹۱۹ خوشا وقتی که از بستانسرائیبرآید نغمهٔ دستانسرائیبده ساقی که صوفی را درین راهنباشد بی می صافی صفائیاگر زر میزنی در ملک معنیبه از مستی نیابی کیمیائیسحاب از بی حیائی بین که هر دمکند با دیدهٔ ما ماجرائیچه باشد گر ز عشرتگاه سلطانبدرویشی رسد بانگ نوائیدرین آرامگه چندانکه بینمنبینم بیریائی بوریائیو گر خود نافهٔ مشک تتارستنیابم اصل او را بیخطائیسریر کیقباد و تاج کسرینیرزد گرد نعلین گدائیاگر خواهی که خود را بر سر آریبباید زد بسختی دست و پائیدرین وادی فرو رفتند بسیارکه نشنیدند آواز درائیندارم چشم در دریای اندوهکه گیرد دست خواجو آشنائی
غزل شمارهٔ ۹۲۰ ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائیوی لب لعل ترای عادت روح افزائیرقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنیمشک تاتار چرا بر گل سوری سائیلعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی ترچه کند کز بن دندان نکند لالائیروی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمالوین عجبتر که تو خورشید جهان آرائیگفته بودی که ازو سیر برایم روزیچون مرا جان عزیزی عجب ار برنائیهمه شب منتظر خیل خیال تو بودمردم دیدهٔ من در حرم بینائیگر نپرسی خبر از حال دلم معذوریکه سخن را نبود در دهنت گنجائیتو مرا عمر عزیزی و یقین میدانمکه چو رفتی نتوانی که دگر باز آئیلب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفتاز جهان شور برآورد بشکر خائی
غزل شمارهٔ ۹۲۱ گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائیگفتم منم غریبی از شهر آشنائیگفتا سر چه داری کز سر خبر نداریگفتم بر آستانت دارم سر گدائیگفتا کدام مرغی کز این مقام خوانیگفتم که خوش نوائی از باغ بینوائیگفتا ز قید هستی رو مست شو که رستیگفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائیگفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزیگفتم که توبه کردم از زهد و پارسائیگفتا بدلربائی ما را چگونه دیدیگفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائیگفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجمگفتم به از ترنجی لیکن بدست نائیگفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازیگفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائیگفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیندگفتم حدیث مستان سری بود خدائی
غزل شمارهٔ ۹۲۲ ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئیجعدت از مشک سیه فرق ندارد موئیآهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن توگر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئیدل بزلفت من دیوانه چرا میدادمهیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئیمدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازانعاقبت گشت دلم صید کمان ابروئیعین سحرست که پیوسته پریرویانراطاق محراب بود خوابگه جادوئیدل شوریده که گم کردن و دادم بر بادمیبرم در خم آن طره مشکین بوئیبهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیبدیده سوی دگری دارم و خاطر سوئیبلبل سوخته دل باز نماندی بگلیاگر آگه شدی از حسن رخ گلروئیدل خواجو همه در زلف بتان آویزدزانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی
غزل شمارهٔ ۹۲۳ برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئیزان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئیدر باغ بتم باید کز پرده برون آیدور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئیآن موی میان کز مو بر موی کمر بنددموئی و میان او فرقی نکند موئیدل باز به جان آید کز وی خبری یابدبلبل بفغان آید کز گل شنود بوئیآن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آیدانصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئیگر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستانبا زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی
غزل شمارهٔ ۹۲۴ ای ترک پریچهره بدین سلسله موئیشرطست که دست از من دیوانه بشوئیبر روی نکو این همه آشفته نگردندسریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئیطوبی نشنیدیم بدین سرو خرامیخورشید ندیدیم بدین سلسله موئیای باد بهاری مگر از گلشن یاریوی نفحهٔ مشکین مگر از طره اوئیانفاس بهشتی که چنین روح فزائییا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئیگر بار دگر سوی عراقت گذر افتدزنهار که با آن مه بیمهر بگوئیکای جان و دلم سوخته از آتش مهرتآگاه نی از من دلسوخته گوئیبوی جگر سوخته آید بمشامتهر ذره ز خاک من مسکین که ببوئیدر نامه اگر شرح دهم قصه شوقتکلکم دو زبانی کند و نامه دو روئیدر خاک سر کوی تو گمشد دل خواجوفریاد گر آن گمشده را باز نجوئی
غزل شمارهٔ ۹۲۵ من کیم زاری نزار افتادهئیپر غمی بیغمگسار افتادهئیدردمندی رنج ضایع کردهئیمستمندی سوگوار افتادهئیمبتلائی در بلا فرسودهئیبیقرینی بیقرار افتادهئیباد پیمائی به خاک آغشتهئیخسته جانی دل فگار افتادهئینیمه مستی بیحریفان ماندهئیمیپرستی در خمار افتادهئیبیکسی از یار غایب گشتهئیناکسی از چشم یار افتادهئیاختیار از دست بیرون رفتهئیبیخودی بیاختیار افتادهئیعندلیبی از گل سوری جداخستهای دور از دیار افتادهئیپیش چشم آهوان جان دادهئیبر ره شیران شکار افتادهئیدست بردل خاک بر سر ماندهئیبر سر ره خاکسار افتادهئیرو بغربت کرده فرقت دیدهئیبیعزیزان مانده خوار افتادهئیبیدل و بییار رحلت کردهئیبی زر و بی زور زار افتادهئیهمچو خواجو پای در گل ماندهئیبر سر پل مانده بار افتادهئی
غزل شمارهٔ ۹۲۶ از مشک سوده دام بر آتش نهادهئییا جعد مشک فام بر آتش نهادهئیزلفت بر آب شست فکندست یا ز زلفبر طرف دانه دام بر آتش نهادهئیبازم بطره از چه دلاویز میکنیچون فلفلم مدام بر آتش نهادهئیزان لعل آبدار که همرنگ آتشستنعلم علیالدوام بر آتش نهادهایهم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتستبر نام من کدام بر آتش نهادهئیدلهای شیخ و شاب بخون در فکندهئیجانهای خاص و عام بر آتش نهادهئیاز زلف مشکبوی تو مجلس معطرستگوئی که عود خام بر آتش نهادهئیآبی بر آتشم زن از آن آتش مذابکاب و گلم تمام بر آتش نهادهئیچون آبگون قدح ز می آتش نقاب شدپنداشتم که جام بر آتش نهادهئیخواجو برو به آب خرابات غسل کنگر رخت ننگ و نام بر آتش نهادهئی
غزل شمارهٔ ۹۲۷ گرد ماه از مشک چنبر کردهئیماه را از مشک زیور کردهئیشام شبگون قمر فرسای راسایبان مهر انور کردهئیدر شبستان عبیر افشان زلفشمع کافوری ز رخ بر کردهئیاز چه رو بستانسرای خلد رامنزل هندوی کافر کردهئیروز را در سایهٔ شب بردهئیشام را پیرایهٔ خور کردهئیلعل در پاش زمرد پوش راپردهدار عقد گوهر کردهئیتا به دست آوردهئی طغرای حسنملک خوبی را مسخر کردهئیای مه آتش عذار آن آب خشککابگیر آتش تر کردهئیبر کفم نه گر چه خون جان ماستآنکه در نصفی و ساغر کردهئیجان خواجو را ز جعد عنبرینهر زمان طوقی معنبر کردهئی
غزل شمارهٔ ۹۲۸ از لب شیرین چون شکر نبات آوردهئیوز حبش بر خسرو خاور برات آوردهئیبت پرستانرا محقق شد که این خط غباراز پی نسخ بتان سومنات آوردهئیمهر ورزانرا تب محرق بشکر بستهئییا خطی در شکرستان بر نبات آوردهئیخستگان ضربت تسلیم را بهر شفانسخهٔ کلی قانون نجات آوردهئیای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیازانکه سودای لب آب حیات آوردهئیتا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوحچشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آوردهئیچون روانم بیند از دل دیده را در موج خونگویدم در دجله نهری از فرات آوردهایزاندهان گر کام جان تنگدستان میدهیلطف کن گر هیچم از بهر زکوة آوردهئیدوش میگفتم حدیث تیره شب با طرههاتگفت خواجو باز با ما ترهات آوردهئی