انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 93 از 94:  « پیشین  1  ...  91  92  93  94  پسین »

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۹۱۹

خوشا وقتی که از بستانسرائی
برآید نغمهٔ دستانسرائی

بده ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفائی

اگر زر می‌زنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیائی

سحاب از بی حیائی بین که هر دم
کند با دیدهٔ ما ماجرائی

چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرویشی رسد بانگ نوائی

درین آرامگه چندانکه بینم
نبینم بیریائی بوریائی

و گر خود نافهٔ مشک تتارست
نیابم اصل او را بی‌خطائی

سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدائی

اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد بسختی دست و پائی

درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درائی

ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنائی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۰

ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی

رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی

لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی

روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی

گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی

همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی

گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی

تو مرا عمر عزیزی و یقین می‌دانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی

لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۱

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۲

ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی

آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن تو
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی

دل بزلفت من دیوانه چرا می‌دادم
هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی

عین سحرست که پیوسته پریرویانرا
طاق محراب بود خوابگه جادوئی

دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد
می‌برم در خم آن طره مشکین بوئی

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی

بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۳

برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی
زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی

در باغ بتم باید کز پرده برون آید
ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی

آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد
موئی و میان او فرقی نکند موئی

دل باز به جان آید کز وی خبری یابد
بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی

آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید
انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی

گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان
با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۴

ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی
شرطست که دست از من دیوانه بشوئی

بر روی نکو این همه آشفته نگردند
سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی

طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی
خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی

ای باد بهاری مگر از گلشن یاری
وی نفحهٔ مشکین مگر از طره اوئی

انفاس بهشتی که چنین روح فزائی
یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی

گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد
زنهار که با آن مه بی‌مهر بگوئی

کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت
آگاه نی از من دلسوخته گوئی

بوی جگر سوخته آید بمشامت
هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی

در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی

در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو
فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۵

من کیم زاری نزار افتاده‌ئی
پر غمی بیغمگسار افتاده‌ئی

دردمندی رنج ضایع کرده‌ئی
مستمندی سوگوار افتاده‌ئی

مبتلائی در بلا فرسوده‌ئی
بی‌قرینی بی‌قرار افتاده‌ئی

باد پیمائی به خاک آغشته‌ئی
خسته جانی دل فگار افتاده‌ئی

نیمه مستی بی‌حریفان مانده‌ئی
می‌پرستی در خمار افتاده‌ئی

بی‌کسی از یار غایب گشته‌ئی
ناکسی از چشم یار افتاده‌ئی

اختیار از دست بیرون رفته‌ئی
بیخودی بی‌اختیار افتاده‌ئی

عندلیبی از گل سوری جدا
خسته‌ای دور از دیار افتاده‌ئی

پیش چشم آهوان جان داده‌ئی
بر ره شیران شکار افتاده‌ئی

دست بردل خاک بر سر مانده‌ئی
بر سر ره خاکسار افتاده‌ئی

رو بغربت کرده فرقت دیده‌ئی
بی‌عزیزان مانده خوار افتاده‌ئی

بیدل و بی‌یار رحلت کرده‌ئی
بی زر و بی زور زار افتاده‌ئی

همچو خواجو پای در گل مانده‌ئی
بر سر پل مانده بار افتاده‌ئی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۶

از مشک سوده دام بر آتش نهاده‌ئی
یا جعد مشک فام بر آتش نهاده‌ئی

زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهاده‌ئی

بازم بطره از چه دلاویز می‌کنی
چون فلفلم مدام بر آتش نهاده‌ئی

زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علی‌الدوام بر آتش نهاده‌ای

هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهاده‌ئی

دلهای شیخ و شاب بخون در فکنده‌ئی
جانهای خاص و عام بر آتش نهاده‌ئی

از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست
گوئی که عود خام بر آتش نهاده‌ئی

آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهاده‌ئی

چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهاده‌ئی

خواجو برو به آب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهاده‌ئی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۷

گرد ماه از مشک چنبر کرده‌ئی
ماه را از مشک زیور کرده‌ئی

شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کرده‌ئی

در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کرده‌ئی

از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کرده‌ئی

روز را در سایهٔ شب برده‌ئی
شام را پیرایهٔ خور کرده‌ئی

لعل در پاش زمرد پوش را
پرده‌دار عقد گوهر کرده‌ئی

تا به دست آورده‌ئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کرده‌ئی

ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کرده‌ئی

بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کرده‌ئی

جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کرده‌ئی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲۸

از لب شیرین چون شکر نبات آورده‌ئی
وز حبش بر خسرو خاور برات آورده‌ئی

بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار
از پی نسخ بتان سومنات آورده‌ئی

مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته‌ئی
یا خطی در شکرستان بر نبات آورده‌ئی

خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا
نسخهٔ کلی قانون نجات آورده‌ئی

ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا
زانکه سودای لب آب حیات آورده‌ئی

تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح
چشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آورده‌ئی

چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون
گویدم در دجله نهری از فرات آورده‌ای

زاندهان گر کام جان تنگدستان می‌دهی
لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آورده‌ئی

دوش می‌گفتم حدیث تیره شب با طره‌هات
گفت خواجو باز با ما ترهات آورده‌ئی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 93 از 94:  « پیشین  1  ...  91  92  93  94  پسین » 
شعر و ادبیات

Khwaju Kermani | خواجوی كرمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA