انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 100 از 107:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


شرف گوهر اولاد نظام
ملک را باز شرف داد و نظام

صاحب مملکت و خواجهٔ عصر
ناصر دین و نصیر اسلام

بوالمظفر که به عون ظفرش
عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام

آن پس از مبدع و پیش از ابداع
آن به از جنبش و پیش از آرام

سیر امرش ببرد کوی صبا
ابر جودش ببرد آب غمام

نهد ار قصد کند همت او
بر محیط فلک اعظم گام

عدلش ار چیره شود بر عالم
دیدهٔ باشه شود جای حمام

امنش ار خیمه زند بر صحرا
گرگ را صلح دهد با اغنام

ای قضا داده به حکم تو رضا
وی قدر داده به دست تو زمام

کند ار جهد کند دولت او
بر سر توسن افلاک لگام

از پی کثرت خدام تو شد
حامل نطفه طباع ارحام

ای ترا گردش افلاک مطیع
وی ترا خواجهٔ اجرام غلام

بنده را بنده خداوندانند
تا که در حضرت تست از خدام

به قبولی که ز اقبال تو دید
مقصد خاص شد و قبلهٔ عام

تا قیامت شرفی یافت ز تو
که به جایش نتوان کرد قیام

گرچه از خدمت دیرینهٔ او
حاصلی نیست ترا جز ابرام

گر به درگاه تو آبی بودش
نام او پخته شود حکمت خام

علم شعر زند بر شعری
در مدیح تو زند نظم نظام

چون ریاضت ز تو یابد نشگفت
توسن طبعش اگر گردد رام

هم در ایام تو جایی برسد
اگر انصاف بیابد ز ایام

گر بجز پیش تو تا روز اجل
برکشد تیغ فصاحت ز نیام

کشتهٔ تیغ اجل باد چنان
که نشورش نبود روز قیام

تابد از روی حسام تو ظفر
راست همچون گهر از روس حسام

وتد قاف ترا میخ طناب
اوج خورشید ترا ساق خیام

پست با قدر تو قدر کیوان
کند با تیغ تو تیغ بهرام

پیش حکم تو کشد کلک قضا
خط طغیان و خطا بر احکام

شایدت روز سواری و شکار
آسمان مرکب و مه طرف ستام

روز عیش تو نهد دست قدر
بر کف جان و خرد جام مدام

زیبدت روز تماشا و شراب
زهره خنیاگر و ماه نو جام

گر به انگشت ذکا بنمایی
نقطه چون جسم پذیرد اقسام

ور در آیینهٔ خاطر نگری
دهد از راز سپهرت اعلام

مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم ترا هفت اندام

خواهد از رای منیرش هر روز
جرم خورشید فلک تابش وام

کاهد از کلک و بنانش هردم
دفتر و کلک عطارد را نام

واله حکم تو دور افلاک
تابع رای تو سیر اجرام

اول فکرتی و آخر فعل
که جهان شد به وجود تو تمام

وز پی شرح رسوم سیرت
قابل نظم و عروضست کلام

روز کین نفس نفیس تو کند
چون در اوهام عمل در اجسام

تا بود از پی هر شامی صبح
باد بدخواه ترا صبح چو شام

گشته بر خصم تو چون کام نهنگ
همه آفاق وزو یافته کام

هر چه تقدیر کنی بی‌مهلت
وانچه آغاز کنی بی‌انجام

مسند صدر مقام تو مقیم
شربت عیش مدام تو مدام


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای گرفته عالم از عدلت نظام
ای نظام ابن النظام ابن النظام

ملک اقبال تو ملک لایزال
بخت بیدار تو حی لاینام

روی تقدیر از شکوهت در حجاب
تیغ مریخ از نهیبت در نیام

ملک را بی‌کلک تو بازار کند
عقل را بی‌رای تو اندیشه خام

کشتگان خنجر قهر ترا
حشر ناممکن بود روز قیام

چرخ برتابد زمام روزگار
هر کجا عزم تو برتابد زمام

رایض اقبال تو کردست و بس
توسن ایام را یکباره رام

لاجرم در زیر ران رای تو
ابلقش اکنون همی خاید لگام

گر ترا یزدان و سلطان برکشید
از جهانی تا جهانت شد غلام

حکم یزدان از غرض خالی بود
تا کرا پوشد لباس احتشام

رای سلطان از غرض صافی بود
تا کرا بیند سزای احترام

روز هیجاکز خروش کوس و اسب
آب گردد مغز گردان در عظام

زهرها در بر بجوشد وز نهیب
با عرق بیرون ترابد از مسام

نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام

کوس همچون رعد و شمشیر چو برق
تیر چون باران و گرد چون غمام

زرد گردد روی چرخ نیلگون
سرخ گردد روی تیغ سبزفام

در بر شیر فلک شیر علم
از پی خون عدو بگشاده کام

معرکه مجلس بود ساقی اجل
رمح ریحان خون شراب و خود جام

هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ
وز تو نصرت چرخ می‌خواهد به وام

رایتت بافتح چون همبر شود
کس نداند این کدامست آن کدام

ای جهان را حزم تو حصن حصین
ملک ودین را رای تو پشت تمام

دی نه آن چندان تهاون کرده‌ام
کان بدین خدمت پذیرد التیام

هستم از تشویر آن یک خارجی
تا ابد با خویشتن در انتقام

هست خونم زان گنه بر تو حلال
هست عمرم زین سبب بر من حرام

با لبی بر هم بر خرد و بزرگ
با سری در پیش پیش خاص و عام

حق همی داند کز آن دم تاکنون
نیز برناورده‌ام یکدم به کام

آن گنه‌کارم که نتواند نمود
آسمان در عذر جرم من قیام

گر مرا اندر نیابد عفو تو
ماندم با این ندامتها مدام

گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت
درخور صدگونه تادیب و ملام

چون همی دانی که می‌کرد آن نه من
عفو فرمای و کرم کن چون کرام

من چه کردم آنچه آن آمد ز من
تو چه کن آنچ از تو آید والسلام

تا نباشد شام را آثار صبح
باد دایم صبح بدخواهت چو شام

قدرت از گردون گردان بردهقدر
رایت از خورشید تابان برده نام

بخت را دست نکوخواهت به دست
چرخ را پای بداندیشت به دام


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


مملکت را به کلک داد نظام
ثانی اثنین صدر آل نظام

همچنین جاودان ز کلکش باد
ملک گیتی به رونق و به نظام

صدر دنیی ضیاء دین خدای
سد دولت مؤید الاسلام

میر مودود احمد عصمی
آن بر از جنبش و مه از آرام

آنکه در تحت همتش افلاک
وانکه در حبس طاعتش اجرام

شرفش همچو طبع گردون خاص
کرمش همچو جور گیتی عام

سخنش را مزاج سحر حلال
درگهش را خواص بیت حرام

مطرب بزمگاه او ناهید
حاجب بارگاه او بهرام

روضهٔ خلد مجلسش ز خواص
موقف حشر درگهش ز عوام

دست حکمش گشاده بر شب و روز
داغ طوعش نهاده بر دد ودام

با کفش ابر می‌ندارد پای
با دلش بحر می‌نیارد نام

تشنگان امید لطفش را
یاس تلخی نیارد اندر کام

کشتگان را ز گرگ بستاند
دیت اندر حمایتش اغنام

ای ترا گردش زمانه مطیع
وی ترا خواجهٔ سپهر غلام

مشکل چرخ پیش کلک تو حل
توسن دره زیر ران تو رام

عالمی دیگری تو در عالم
هفت اقلیمت و ز هفت اندام

گر ز جود و سخات دام نهند
نسر طایر درآید اندر دام

ور به یادت ذکات می‌نوشند
جام گیتی نمای گردد جام

رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام

عالم و عادلی بلی چه عجب
عدل بی‌علم برندارد گام

بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام

چکد از شرم با انامل تو
عرق خجلت از مسام غمام

ای تمامی که بعد ذات خدای
هیچ موجود نیست چون تو تمام

گر ز گیتیت برگزیدستند
پادشاه جهان و صدر انام

چون تو کس نیست اهل این تخصیص
جز تو کس نیست اهل این انعام

رای اعلای آن و عالی این
که ادب نیست باز گفتن نام

نیک دانند نیک را از بد
سره دانند پخته را از خام

به تو باشد قوام این منصب
که عرض را به جوهرست قوام

اینکه امروز دیده‌ای چندست
باش باقی بسیست بر ایام

باش تا صبح دولتت پس از این
تیغ خورشید برکشد ز نیام

تا کنی از طناب صبح طناب
تا کنی از خیام چرخ خیام

ای برآورده پای از آن خطه
که به اوصاف آن رسد اوهام

بنده شد مدتی که در خدمت
گه به هنگام و گه به ناهنگام

دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام

آن نمی‌بیند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قیام

وان نمی‌بیند از تهاون خویش
که بدان نیست مستحق ملام

بکرم عذر عفو می‌فرمای
که بزرگان چنین کنند و کرام

تا که فرجام صبح شام بود
باد صبح مخالف تو چو شام

محنت دشمن تو بی‌پایان
مدت دولت تو بی‌فرجام

بر سرت سایهٔ ملوک مقیم
بر کفت ساعر مدام مدام

دوستت دوستکام باد و مباد
هیچ دشمنت جز که دشمن کام


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


دوش سلطان چرخ آینه فام
آنکه دستور شاه راست غلام

از کنار نبردگاه افق
چون به دست غروب داد زمام

دیدم اندر سواد طرهٔ شب
گوشوار فلک ز گوشهٔ بام

گفتم آن نعل خنگ دستورست
قرةالعین و فخر آل نظام

آسمان گفت کاشکی هستی
که نهد خنگ او به ما بر گام

گفتم آن چیست پس بگو برهان
آسمان با دریغ و درد تمام

گفت ربی و ربک الله گوی
گفتم آوخ هلال ماه صیام

گفت آری مدام نتوان کرد
بر بساط وزیر شرب مدام

شبکی چند احتباس شراب
روزکی چند احتماء طعام

همچو انعام تا کی از خور و خواب
نوبت فاتحه است والانعام

طیره گشتم ازو والحق بود
جای آن طیرگی در آن هنگام

ماه چون در حجاب می‌نوشد
از سرای سپهر مینافام

خیمه‌ای دیدم از زمانه برون
واندران خیمه درج کرده خیام

مجمعی از مخدرات درو
همه آتش لباس و آب اندام

سکنه‌شان را مدار بی‌آغاز
ساکنان را مسیر بی‌فرجام

تیر در هجر چهرهٔ زهره
گشته از اشتیاق بی‌آرام

زهره در پیش چشم بهمن و دی
به کفی بربط و به دیگر جام

تیغ مریخ پیش صیقل قلب
تخت خورشید زیر سایهٔ شام

دلو کیوان در اوفتاده به چاه
ماهی مشتری بجسته ز دام

توامان در ازاء ناوک قوس
منع را خصم‌وار کرده قیام

حدی مفتون خوشهٔ گندم
بره مذبوح خنجر بهرام

اسد اندر کمین کینهٔ ثور
کام بگشاده تا بیابد کام

در ترازوی چرخ چیزی نه
جز مراد لئام و غبن کرام

جویبار مجره را سرطان
زیر پی درکشیده بود و خرام

هر زمانی مسیر کلک شهاب
بر زبان رقم به وجه پیام

ساکنان سواد مسکون را
دادی از راز روزگار اعلام

راست همچون مسیر کلک وزیر
که دهد ملک را قرار و نظام

صاحب آن ذوالجلالتین که هست
بر ازو ذوالجلال والاکرام

افتخار انام ناصر دین
صدر اسلام و اختیار انام

صاهربن مظفر آنکه ظفر
رایتش را ملازمست مدام

آنکه از بهر خدمتش بندد
نقش تصویر نطفه در ارحام

آنکه از بهر مدحتش زاید
گوهر نظم و نثر در اوهام

آن تمامی که روز استغناش
نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام

متصل مدتی که باقی شد
به طفیل بقای او ایام

آنکه خشمش طلایهٔ زحمت
وانکه عفوش بهانهٔ انعام

آنکه خورشید آسمان بگزارد
سایه‌ها را ز نور رایش وام

ژاله خورشید شعله بارد اگر
درجهد برق خاطرش به غمام

آسمان در ازاء حکم روانش
خط باطل کشید بر احکام

دور او آنگه آسمان را حکم
آسمان باری از کجا و کدام

ای ز پاس تو تیره آب ستم
وز شکوه تو نان حادثه خام

تیغ باس تو تا کشیده شدست
حادثه خنجرست و حبس نیام

چون جلای خدای جای تو خاص
چون عطای خدای جود تو عام

اصطناعت چو آب جان‌پرور
انتقامت چو خاک خون‌آشام

شاکر نعمتت وضیع و شریف
عاشق خدمتت خواص و عوام

زیر طوق تو گردون شب و روز
لوح داغ تو شانهٔ دد و دام

بی‌زمین بوس نور و سایه نداد
سدهٔ ساحت ترا ابرام

که بود دهر کت نبوسد خاک
چکند چرخ کت نباشد رام

جذب عدلت به خاصیت بکشد
با عرق راز مجرمان ز مسام

بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام

بانفاذت ز گرگ بستاند
دیت کشتگان خود اغنام

تشنگان زلال لطفت را
نکند تلخ ناامیدی کام

کشتگان سموم قهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام

خون خصمت حلال دارد چرخ
ور بود در حریم بیت حرام

خاضع آید کلاه گوشهٔ عرش
گوشهٔ بالش ترا به سلام

فیض عقلت نفوس انجم را
به سعادت همی کنند الهام

عالیا پایهٔ مدیح تو وای
که چه پرها بریختند اوهام

من کیم تا به آستانش رسد
دست نطقم ز آستین کلام

انوری هم حدیث لااحصی
بس دلیری مکن لکل مقام

سخنت چون الف ندارد هیچ
چه کشی از پی قبولش لام

ای جوادی که ازدحام سحاب
با کفت هست التیام لئام

تا به اجسام قائمند اعراض
تا به اعراض باقیند اجسام

بی‌تو اجسام را مباد بقا
بی‌تو اعراض را مباد قیام

گل عز تو در بهار وجود
تازه باد و عدم گرفته ز کام

با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام

درگهت را سیاست از حجاب
خضرتت را سیادت از خدام


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام
وز قدیم‌الدهر شاهان پیشوای خاص و عام

قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه
رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام

فتنه‌ها از بخت بیدار تو در زندان خواب
تیغها از عهدهٔ کلک تو در حبس نیام

کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ
هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام

گوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیست
زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام

راستی به با کف و کلک تو بیرون برده‌اند
نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام

ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود
لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام

تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد
در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام

رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور
چون تویی را از وزارت کی فزاید احترام

زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول
آنکه می‌گوید هم از تذهیب مصحف شد تمام

ای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قوی
وی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام

لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج
عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام

مسندت گر جوهری قایم به ذات آمد رواست
عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام

ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او
زانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوام

بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک
تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام

تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان
از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام

پایهٔ قدر ترا از مه نشان می‌خواستم
گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام

سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست
زان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستام

دایهٔ جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع
گفت باری آز را کو نیست امکان فطام

ابر را گفتم چه گویی در محیط دست او
گفت هان درمی‌کشی یا نه زبانت را به کام

گفتمش چون گفت هرگز دیده‌ای ای ساده‌دل
فتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لئام

رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه
برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام

تا چه کردستند بحر و کان به جای دست او
این چنین کو می‌کشد زین هر دو مسکین انتقام

صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات
کز علو پایه وصفت می‌نگنجد در کلام

می‌نیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای
چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام

خسرو صاحب‌قران طوطی که از انصاف تو
باز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمام

ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر
تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام

هرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین
چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام

هرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معین
فتنه‌جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام

تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین
کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام

آن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدند
داده‌اند اکنون به دست اختیار تو زمام

وان کسان کابنای شاهانشان غلامی کرده‌اند
گشته‌اند اکنون به سمع و طاعتت یکسر غلام

آنکه زر شد در مسام کان ز بیم او عرق
می‌رود رازش کنون پیشت عرق‌وار از مسام

وانکه نشنیدی پیام آیتی در شان عدل
می‌برد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیام

تا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاه
من همی بینم که زاید توامان جاهت مدام

سکه را لب گشته از شادی نامش خنده‌ناک
خطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعل‌فام

ملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنک
صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام

عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک
عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام

صاحبا من بنده را بی‌خدمت میمون تو
هیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شام

گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن
خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام

زانکه بر من همچو روزی دایم و بی‌سابقه است
خرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوام

گرچه سوسن ده‌زبان گردم چو بلبل صد لغت
هم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیام

از فلک با این همه گرد در همایون خدمتت
مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کام

گرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال
در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام

ای حروف آفرینش را کمال تو الف
وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام

ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
هرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام

تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال
تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام

منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون
متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام

از بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد می
از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام

از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج
در گلستان بقای تو تباهی را ز کام

از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات
یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام
حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام

خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا
بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام

مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
کف دستش ید بیضا بنماید به غمام

آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس
وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام

صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب
اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام

روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص
موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام

دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر
شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام

در غناییست جهان از کرم او که زکوة
عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام

هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک
نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام

هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا
جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام

ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع
وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام

پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش
مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام

کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب
خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام

تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک
خطوات قلمت خط خطا بر احکام

مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک
معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام

نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم
بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام

مستفاد نظر تست بقای ارواح
مستعار کرم تست نمای اجسام

دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز
داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام

حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک
حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام

شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک
یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام

از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی
نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام

وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس
جوف را کسوت اصوات همی در اوهام

مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا
وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام

اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد
طایر و واقع گیتیش درآیند به دام

هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند
باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام

هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید
کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام

بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک
برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام

امن را بازوی انصاف تو می‌بخشد زور
چرخ را رایض اقبال تو می‌دارد رام

چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ
تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام

در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست
نعمت اندک و آفاق رهین انعام

چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده
پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام

یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن
راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام

نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس
وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام

گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی
بهر فردات جهان دگرش کو و کدام

ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ
وی جهان را به وجود تو مباهات تمام

بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو
کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام

گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان
تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام

چون گران‌مایه شد از بس که ستاند تشریف
چون گران‌سایه شد از بس که نماید ابرام

ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک
عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام

عزم دارد که بجز نام تو هرگز نبرد
تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام

گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال
در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام

نیز دربان کسش روی نبیند پس از این
نه به مداحی کان روی ندارد به سلام

مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام

دید در جنب تو امروز که هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام

سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع
مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام

تا زمام حدثان در کف دورست مقیم
تا عنان دوران در کف حکمست مدام

باد بر دست جنیبت‌کش فرمانت روان
فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام

دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان
دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام

آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان
وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام

محنت خصم تو چون دور فلک بی‌پایان
مدت عمر تو چون عمر ابد بی‌فرجام

بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد
عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم

خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بی‌خار غم ز گلشن شادی گلی برم

پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم

کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم

هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بی‌بر بود نهال امیدی که پرورم

در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمی‌خورم

زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم

از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم

خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم

حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم

دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم

ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم

از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بی‌قرار چو سیماب و اخگرم

وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم

بی‌آب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم

بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم

خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم

کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم

صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم

کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم

ای چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم

واقف نمی‌شوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم

گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم

ای بی‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم

یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم

ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورم

چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم

در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم

وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم

چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم

در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزون‌ترم

زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم

ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم

از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم

اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم

گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم

چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بی‌بار چون چنارم و بی‌بر چو عرعرم

در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم

روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم

لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم

تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم

حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم

در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم

با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمی‌گشت باورم

گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم

در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم

چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم

داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم

بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم

از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم

بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم

از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم

در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم

در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم

روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است هم‌نشینم اگرچه مصورم

در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم

از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترم

از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم

داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم

در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم

گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم

از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم

ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم

زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم

بر من چو باز شد در بستان‌سرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم

بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست می‌خرامد بر روی دفترم

معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم

کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم

با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم

هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای بارگاه صاحب عادل خود این منم
کز قربت تو لاف زمین بوس می‌زنم

تا دامن بساط ترا بوسه داده‌ام
بر جیب چرخ می‌سپرد پای دامنم

تا پای بر مساکن صحنت نهاده‌ام
پیوسته با تجلی طورست مسکنم

با برکهٔ تو رای نباشد به کوثرم
با روضهٔ تو یاد نیاید ز گلشنم

دور از سعادت تو درین روزها دلم
کز دوری بساط تو خون بود در تنم

با جان دلشکسته که در عهد من مباد
گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم

می‌گفت بی‌بساط همایون چگونه‌ای
گفتا چنان که دانی جانی همی کنم

لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست
نی از فراق بارگهش اشک و شیونم

آن دوستکام خواجهٔ دنیا کز اعتقاد
بی‌بندگیش دشمن خویش و چه دشمنم

ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت
با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم

با این همه کمال تو در هر مباحثه
آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم

زایندگی خاطر آبستنم چه سود
چون از نتیجهٔ خلف اینجا سترونم

از روز روشن و شب تیره نهفته‌اند
اندازهٔ کمال تو وین هست روشنم

چون تیر فکرتم به نشانه نمی‌رسد
معذور باشم ار سپر عجز بفکنم

با جان من اگرنه هوای ترا رگیست
خون خشک‌باد در رگ جان همچو روینم

یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو
تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم

چون نی شکر همه کمرم بندگیت را
آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم

در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم
گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم

ور سایهٔ عنایت تو بر سرم فتد
خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم

زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی
دستان آب و روغن ایام توسنم

وامروز در حمایت جاهت به خدمتی
اندر چراغ می‌کند از بیم روغنم

در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی
چون در میان سرو و سمن سیروراسنم

با باد در لطافت ازین پس مری کنم
گر خاک درگه تو بماند نشیمنم

از کیمیای خدمت تو زرکان شوم
گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم

در نظم این قصیده که فتوی همی دهد
ابیات او به صدق مباهات کردنم

در نظم این قصیده چه گر درج کرده‌ام
یعنی حدیث خویش کزین‌سان و زان فنم

گر از سر مدیح تو اندر گذشته‌ام
زین صد هزار خون معانی به گردنم

تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن
همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم

وصف تو آن چنان‌که تویی هیچ‌کس نگفت
من کیستم چه دانم آخر نه من منم

وین در زمین عافیت اعقاب خویش را
تخمیست کز برای شرف می‌پراکنم

تا گردباد را نبود آن مکان که او
گوید که من به منصب باران بهمنم

باد از مکان و منصب تو هرکه در وجود
در منصبی که باشد گوید ممکنم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


من که این صفهٔ همایونم
دایهٔ خاک و طفل گردونم

در نهاد از فلک نمودارم
در علو از زمانه بیرونم

از شرف پاسبان کهسارم
وز شرف پادشاه هامونم

نه ز سعی جمال محرومم
نه به قوت کمال مغبونم

در قیامت به صد زبان همه شکر
پای مرد سدید حمدونم

آنکه آن دارد از زمانه منم
که به قامت الف به خم نونم

با چنین فر و زیب و حسن و جمال
که چو لیلی بسی است مجنونم

چه شود گر بزرگواری شد
زایر سدهٔ همایونم

تا بیفزود گرد دامن او
آب روی جمال میمونم

مخلص‌الدین که نام و ذاتش را
حوت گردون و حوت ذوالنونم

آنکه با دست گوهرافشانش
قسمت رزق را چو قانونم

با دل او عدیل دریابم
با کف او نظیر جیحونم

آنکه ز اقبال او هر آیینه
صدف چند در مکنونم

از یکی کان حسن اخلاقم
وز دگر بحر نطق موزونم

در چو من کس کمان قصد مکش
کز تو در انتقام افزونم

گنج قارون به کس دهم ندهم
تا نشد جای حبس قارونم

دعویی می‌کنم که در برهان
نشود زرد روی گلگونم

خود خلاف از میانه برداریم
تو نه گرگی و من نه شعمونم

تا که گوید ترا که مردودی
تا که گوید مرا که معطونم

با من این دوست این چه بوالعجبی است
آشنا شو نه ناکس دونم

من چنان بوده‌ام که اکنونی
تو چنان بوده‌ای که اکنونم

گر بر این مایه اختصار کنی
هم تو بینی که در وفا چونم

ورنه می‌دان که به روز فنا
معتکف بر در شبیخونم

یک زمان ساکنت رها نکنم
تا ز سکان ربع مسکونم

یا ز غیرت هدر کنم خونت
یا به طوفان تلف شود خونم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آفرین باد بر چو تو مخدوم
ای نکوسیرت خجسته رسوم

ای بصورت فرود دور فلک
وی بمعنی ورای سیر نجوم

دخل مدح تو از خواص و عوام
خرج جود تو بر خصوص و عموم

خلق نادیده در جبلت تو
هیچ سیرت که آن بود مذموم

راست استاد کار آن دیوان
که دهند آفتاب را مرسوم

همتت پشت دست زدکان را
زر شد از مهر خاتمت مختوم

گر نبودی ز عشق نقش نگینت
ز انگبین کی کناره کردی موم

تا قدم در وجود ننهادی
معنی مکرمت نشد مفهوم

ای عجب لا اله الا الله
این چه خاصیت است و این چه قدوم

پاک برداشتی به قوت جود
از جهان رسم روزی مقسوم

دست فرسود جود تو شده گیر
حشو گردون دون و عالم لوم

پیش دست و دلت چهل سالست
کابر و دریا معاتب‌اند و ملوم

تو شناسی دقیقهای سخا
ذوق داند لطیفهای طعوم

بخششت گاه نیستی پیشی است
صفر پیشی دهد بلی به رقوم

ای سپهرت ز بندگان مطیع
وی جهانت ز خادمان خدوم

گر حسودت بسی است باکی نیست
حملهٔ باز بین و حیلهٔ بوم

خصم را در ازاء قدرت تو
شک مکن حرفها بود موهوم

لیک چونان که دفع بوی پیاز
در موازات قهر باد سموم

آمدم با حدیث خویش و مباد
کز هزارت یکی شود معلوم

به خدایی که قایمست به ذات
نه چو ما بلکه قایمی قیوم

که مرا در فراق خدمت تو
جان ز غم مظلم است و تن مظلوم

باز مرحوم روزگار شدم
تا که از خدمتت شدم محروم

هرکه محروم شد ز خدمت تو
روزگارش چنین کند مرحوم

ظلم کردم ز جهل بر تن خویش
پدرم هم جهول بود و ظلوم

ای دریغا که جز سخن بنماند
زان همه کارها یکی منظوم

هین که معلومم از جهان جانیست
وان چو معلوم صوفیان شده شوم

باز خر زین غمم چه می‌گویم
حاش للسامعین چه غم که غموم

گرچه در فوج بندگانت نیم
جز بدین بندگی نیم موسوم

فرق این است کز خراسانم
باری از هند بودمی وز روم

تا بود در قرینه پشتاپشت
با قضای فلک قضای سدوم

جانت باد از قضای بد محفوظ
مجلست از قرین بد معصوم

گل عز تو بر درخت بقا
روز و شب تازه و فنا مزکوم

شاخ عمر تو در بهار وجود
سال و مه سبز و مهرگان معدوم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 100 از 107:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA