✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شرف گوهر اولاد نظامملک را باز شرف داد و نظامصاحب مملکت و خواجهٔ عصرناصر دین و نصیر اسلامبوالمظفر که به عون ظفرشعدل شد ظلم و ضیا گشت ظلامآن پس از مبدع و پیش از ابداعآن به از جنبش و پیش از آرامسیر امرش ببرد کوی صباابر جودش ببرد آب غمامنهد ار قصد کند همت اوبر محیط فلک اعظم گامعدلش ار چیره شود بر عالمدیدهٔ باشه شود جای حمامامنش ار خیمه زند بر صحراگرگ را صلح دهد با اغنامای قضا داده به حکم تو رضاوی قدر داده به دست تو زمامکند ار جهد کند دولت اوبر سر توسن افلاک لگاماز پی کثرت خدام تو شدحامل نطفه طباع ارحامای ترا گردش افلاک مطیعوی ترا خواجهٔ اجرام غلامبنده را بنده خداوندانندتا که در حضرت تست از خدامبه قبولی که ز اقبال تو دیدمقصد خاص شد و قبلهٔ عامتا قیامت شرفی یافت ز توکه به جایش نتوان کرد قیامگرچه از خدمت دیرینهٔ اوحاصلی نیست ترا جز ابرامگر به درگاه تو آبی بودشنام او پخته شود حکمت خامعلم شعر زند بر شعریدر مدیح تو زند نظم نظامچون ریاضت ز تو یابد نشگفتتوسن طبعش اگر گردد رامهم در ایام تو جایی برسداگر انصاف بیابد ز ایامگر بجز پیش تو تا روز اجلبرکشد تیغ فصاحت ز نیامکشتهٔ تیغ اجل باد چنانکه نشورش نبود روز قیامتابد از روی حسام تو ظفرراست همچون گهر از روس حساموتد قاف ترا میخ طناباوج خورشید ترا ساق خیامپست با قدر تو قدر کیوانکند با تیغ تو تیغ بهرامپیش حکم تو کشد کلک قضاخط طغیان و خطا بر احکامشایدت روز سواری و شکارآسمان مرکب و مه طرف ستامروز عیش تو نهد دست قدربر کف جان و خرد جام مدامزیبدت روز تماشا و شرابزهره خنیاگر و ماه نو جامگر به انگشت ذکا بنمایینقطه چون جسم پذیرد اقسامور در آیینهٔ خاطر نگریدهد از راز سپهرت اعلاممرکز عالمی از غایت حلمهفت اقلیم ترا هفت اندامخواهد از رای منیرش هر روزجرم خورشید فلک تابش وامکاهد از کلک و بنانش هردمدفتر و کلک عطارد را نامواله حکم تو دور افلاکتابع رای تو سیر اجراماول فکرتی و آخر فعلکه جهان شد به وجود تو تماموز پی شرح رسوم سیرتقابل نظم و عروضست کلامروز کین نفس نفیس تو کندچون در اوهام عمل در اجسامتا بود از پی هر شامی صبحباد بدخواه ترا صبح چو شامگشته بر خصم تو چون کام نهنگهمه آفاق وزو یافته کامهر چه تقدیر کنی بیمهلتوانچه آغاز کنی بیانجاممسند صدر مقام تو مقیمشربت عیش مدام تو مدام ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای گرفته عالم از عدلت نظامای نظام ابن النظام ابن النظامملک اقبال تو ملک لایزالبخت بیدار تو حی لاینامروی تقدیر از شکوهت در حجابتیغ مریخ از نهیبت در نیامملک را بیکلک تو بازار کندعقل را بیرای تو اندیشه خامکشتگان خنجر قهر تراحشر ناممکن بود روز قیامچرخ برتابد زمام روزگارهر کجا عزم تو برتابد زمامرایض اقبال تو کردست و بستوسن ایام را یکباره راملاجرم در زیر ران رای توابلقش اکنون همی خاید لگامگر ترا یزدان و سلطان برکشیداز جهانی تا جهانت شد غلامحکم یزدان از غرض خالی بودتا کرا پوشد لباس احتشامرای سلطان از غرض صافی بودتا کرا بیند سزای احترامروز هیجاکز خروش کوس و اسبآب گردد مغز گردان در عظامزهرها در بر بجوشد وز نهیببا عرق بیرون ترابد از مسامنوک پیکانها چو پیکان قضااز اجل آرند خصمان را پیامکوس همچون رعد و شمشیر چو برقتیر چون باران و گرد چون غمامزرد گردد روی چرخ نیلگونسرخ گردد روی تیغ سبزفامدر بر شیر فلک شیر علماز پی خون عدو بگشاده کاممعرکه مجلس بود ساقی اجلرمح ریحان خون شراب و خود جامهرکسی نصرت همی خواهد ز چرخوز تو نصرت چرخ میخواهد به وامرایتت بافتح چون همبر شودکس نداند این کدامست آن کدامای جهان را حزم تو حصن حصینملک ودین را رای تو پشت تمامدی نه آن چندان تهاون کردهامکان بدین خدمت پذیرد التیامهستم از تشویر آن یک خارجیتا ابد با خویشتن در انتقامهست خونم زان گنه بر تو حلالهست عمرم زین سبب بر من حرامبا لبی بر هم بر خرد و بزرگبا سری در پیش پیش خاص و عامحق همی داند کز آن دم تاکنوننیز برناوردهام یکدم به کامآن گنهکارم که نتواند نمودآسمان در عذر جرم من قیامگر مرا اندر نیابد عفو توماندم با این ندامتها مدامگرچه گشتستم ز خذلانی که رفتدرخور صدگونه تادیب و ملامچون همی دانی که میکرد آن نه منعفو فرمای و کرم کن چون کراممن چه کردم آنچه آن آمد ز منتو چه کن آنچ از تو آید والسلامتا نباشد شام را آثار صبحباد دایم صبح بدخواهت چو شامقدرت از گردون گردان بردهقدررایت از خورشید تابان برده نامبخت را دست نکوخواهت به دستچرخ را پای بداندیشت به دام ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مملکت را به کلک داد نظامثانی اثنین صدر آل نظامهمچنین جاودان ز کلکش بادملک گیتی به رونق و به نظامصدر دنیی ضیاء دین خدایسد دولت مؤید الاسلاممیر مودود احمد عصمیآن بر از جنبش و مه از آرامآنکه در تحت همتش افلاکوانکه در حبس طاعتش اجرامشرفش همچو طبع گردون خاصکرمش همچو جور گیتی عامسخنش را مزاج سحر حلالدرگهش را خواص بیت حراممطرب بزمگاه او ناهیدحاجب بارگاه او بهرامروضهٔ خلد مجلسش ز خواصموقف حشر درگهش ز عوامدست حکمش گشاده بر شب و روزداغ طوعش نهاده بر دد ودامبا کفش ابر میندارد پایبا دلش بحر مینیارد نامتشنگان امید لطفش رایاس تلخی نیارد اندر کامکشتگان را ز گرگ بستانددیت اندر حمایتش اغنامای ترا گردش زمانه مطیعوی ترا خواجهٔ سپهر غلاممشکل چرخ پیش کلک تو حلتوسن دره زیر ران تو رامعالمی دیگری تو در عالمهفت اقلیمت و ز هفت اندامگر ز جود و سخات دام نهندنسر طایر درآید اندر دامور به یادت ذکات مینوشندجام گیتی نمای گردد جامرود از سهم در مظالم توراز خصم تو با عرق ز مسامعالم و عادلی بلی چه عجبعدل بیعلم برندارد گامبر دوام تو عدل تست دلیلعدل باشد بلی دلیل دوامچکد از شرم با انامل توعرق خجلت از مسام غمامای تمامی که بعد ذات خدایهیچ موجود نیست چون تو تمامگر ز گیتیت برگزیدستندپادشاه جهان و صدر انامچون تو کس نیست اهل این تخصیصجز تو کس نیست اهل این انعامرای اعلای آن و عالی اینکه ادب نیست باز گفتن نامنیک دانند نیک را از بدسره دانند پخته را از خامبه تو باشد قوام این منصبکه عرض را به جوهرست قواماینکه امروز دیدهای چندستباش باقی بسیست بر ایامباش تا صبح دولتت پس از اینتیغ خورشید برکشد ز نیامتا کنی از طناب صبح طنابتا کنی از خیام چرخ خیامای برآورده پای از آن خطهکه به اوصاف آن رسد اوهامبنده شد مدتی که در خدمتگه به هنگام و گه به ناهنگامدهد از جنس دیگرت زحمتآرد از نوع دیگرت ابرامآن نمیبیند از مکارم توکه به شرحش توان نمود قیاموان نمیبیند از تهاون خویشکه بدان نیست مستحق ملامبکرم عذر عفو میفرمایکه بزرگان چنین کنند و کرامتا که فرجام صبح شام بودباد صبح مخالف تو چو شاممحنت دشمن تو بیپایانمدت دولت تو بیفرجامبر سرت سایهٔ ملوک مقیمبر کفت ساعر مدام مدامدوستت دوستکام باد و مبادهیچ دشمنت جز که دشمن کام ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دوش سلطان چرخ آینه فامآنکه دستور شاه راست غلاماز کنار نبردگاه افقچون به دست غروب داد زمامدیدم اندر سواد طرهٔ شبگوشوار فلک ز گوشهٔ بامگفتم آن نعل خنگ دستورستقرةالعین و فخر آل نظامآسمان گفت کاشکی هستیکه نهد خنگ او به ما بر گامگفتم آن چیست پس بگو برهانآسمان با دریغ و درد تمامگفت ربی و ربک الله گویگفتم آوخ هلال ماه صیامگفت آری مدام نتوان کردبر بساط وزیر شرب مدامشبکی چند احتباس شرابروزکی چند احتماء طعامهمچو انعام تا کی از خور و خوابنوبت فاتحه است والانعامطیره گشتم ازو والحق بودجای آن طیرگی در آن هنگامماه چون در حجاب مینوشداز سرای سپهر مینافامخیمهای دیدم از زمانه برونواندران خیمه درج کرده خیاممجمعی از مخدرات دروهمه آتش لباس و آب اندامسکنهشان را مدار بیآغازساکنان را مسیر بیفرجامتیر در هجر چهرهٔ زهرهگشته از اشتیاق بیآرامزهره در پیش چشم بهمن و دیبه کفی بربط و به دیگر جامتیغ مریخ پیش صیقل قلبتخت خورشید زیر سایهٔ شامدلو کیوان در اوفتاده به چاهماهی مشتری بجسته ز دامتوامان در ازاء ناوک قوسمنع را خصموار کرده قیامحدی مفتون خوشهٔ گندمبره مذبوح خنجر بهراماسد اندر کمین کینهٔ ثورکام بگشاده تا بیابد کامدر ترازوی چرخ چیزی نهجز مراد لئام و غبن کرامجویبار مجره را سرطانزیر پی درکشیده بود و خرامهر زمانی مسیر کلک شهاببر زبان رقم به وجه پیامساکنان سواد مسکون رادادی از راز روزگار اعلامراست همچون مسیر کلک وزیرکه دهد ملک را قرار و نظامصاحب آن ذوالجلالتین که هستبر ازو ذوالجلال والاکرامافتخار انام ناصر دینصدر اسلام و اختیار انامصاهربن مظفر آنکه ظفررایتش را ملازمست مدامآنکه از بهر خدمتش بنددنقش تصویر نطفه در ارحامآنکه از بهر مدحتش زایدگوهر نظم و نثر در اوهامآن تمامی که روز استغناشنه ز نقصان نشان گذاشت نه ناممتصل مدتی که باقی شدبه طفیل بقای او ایامآنکه خشمش طلایهٔ زحمتوانکه عفوش بهانهٔ انعامآنکه خورشید آسمان بگزاردسایهها را ز نور رایش وامژاله خورشید شعله بارد اگردرجهد برق خاطرش به غمامآسمان در ازاء حکم روانشخط باطل کشید بر احکامدور او آنگه آسمان را حکمآسمان باری از کجا و کدامای ز پاس تو تیره آب ستموز شکوه تو نان حادثه خامتیغ باس تو تا کشیده شدستحادثه خنجرست و حبس نیامچون جلای خدای جای تو خاصچون عطای خدای جود تو عاماصطناعت چو آب جانپرورانتقامت چو خاک خونآشامشاکر نعمتت وضیع و شریفعاشق خدمتت خواص و عوامزیر طوق تو گردون شب و روزلوح داغ تو شانهٔ دد و دامبیزمین بوس نور و سایه ندادسدهٔ ساحت ترا ابرامکه بود دهر کت نبوسد خاکچکند چرخ کت نباشد رامجذب عدلت به خاصیت بکشدبا عرق راز مجرمان ز مسامبر دوام تو عدل تست دلیلعدل باشد بلی دلیل دوامبانفاذت ز گرگ بستانددیت کشتگان خود اغنامتشنگان زلال لطفت رانکند تلخ ناامیدی کامکشتگان سموم قهر تراحشر ناممکن است روز قیامخون خصمت حلال دارد چرخور بود در حریم بیت حرامخاضع آید کلاه گوشهٔ عرشگوشهٔ بالش ترا به سلامفیض عقلت نفوس انجم رابه سعادت همی کنند الهامعالیا پایهٔ مدیح تو وایکه چه پرها بریختند اوهاممن کیم تا به آستانش رسددست نطقم ز آستین کلامانوری هم حدیث لااحصیبس دلیری مکن لکل مقامسخنت چون الف ندارد هیچچه کشی از پی قبولش لامای جوادی که ازدحام سحاببا کفت هست التیام لئامتا به اجسام قائمند اعراضتا به اعراض باقیند اجسامبیتو اجسام را مباد بقابیتو اعراض را مباد قیامگل عز تو در بهار وجودتازه باد و عدم گرفته ز کامبا مرادت سپهر سست مهاربا حسودت زمانه سخت لگامدرگهت را سیاست از حجابخضرتت را سیادت از خدام ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقاموز قدیمالدهر شاهان پیشوای خاص و عامقدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبهرای تو خورشید و او را آسمان در اهتمامفتنهها از بخت بیدار تو در زندان خوابتیغها از عهدهٔ کلک تو در حبس نیامکلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخهرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خامگوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیستزانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امامراستی به با کف و کلک تو بیرون بردهاندنام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرامملک را حبل متین جز دامن جاهت نبودلاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصامتا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداددر یکی فرمان میان امر و نهیت التیامرتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نورچون تویی را از وزارت کی فزاید احترامزاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزولآنکه میگوید هم از تذهیب مصحف شد تمامای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قویوی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عواملطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاجعفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظاممسندت گر جوهری قایم به ذات آمد رواستعقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گامملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب اوزانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوامبدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیکتو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدامتو تمام با ثباتی باز بدر آسماناز دو نقصان در تحیر از خلف هم از امامپایهٔ قدر ترا از مه نشان میخواستمگفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیامسبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تستزان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستامدایهٔ جود ترا گفتم کرا خواهی رضیعگفت باری آز را کو نیست امکان فطامابر را گفتم چه گویی در محیط دست اوگفت هان درمیکشی یا نه زبانت را به کامگفتمش چون گفت هرگز دیدهای ای سادهدلفتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لئامرعد را معنی دیگر نیست الا قهقههبرق چون در نسبت دستش نخندد بر غمامتا چه کردستند بحر و کان به جای دست اواین چنین کو میکشد زین هر دو مسکین انتقامصاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در نداتکز علو پایه وصفت مینگنجد در کلاممینیارم از ره فکرت رسیدن در تو وایچون توان بر آسمان آخر شدن از راه بامخسرو صاحبقران طوطی که از انصاف توباز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمامملک او را هست رایت چون سکندر را خضرتیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظامهرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرینچرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگامهرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معینفتنهجو در خوابگه حقا اگر سازد مقامتیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببینکار من کشور گشادن کار تو دادن نظامآن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدنددادهاند اکنون به دست اختیار تو زماموان کسان کابنای شاهانشان غلامی کردهاندگشتهاند اکنون به سمع و طاعتت یکسر غلامآنکه زر شد در مسام کان ز بیم او عرقمیرود رازش کنون پیشت عرقوار از مساموانکه نشنیدی پیام آیتی در شان عدلمیبرد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیامتا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاهمن همی بینم که زاید توامان جاهت مدامسکه را لب گشته از شادی نامش خندهناکخطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعلفامملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنکصید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دامعالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانکعون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدامصاحبا من بنده را بیخدمت میمون توهیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شامگرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آنخاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وامزانکه بر من همچو روزی دایم و بیسابقه استخرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوامگرچه سوسن دهزبان گردم چو بلبل صد لغتهم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیاماز فلک با این همه گرد در همایون خدمتتمدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کامگرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلالدر مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرامای حروف آفرینش را کمال تو الفوانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لامای از آن برتر که در طی زبان آید ثناتهرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلامتا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصالتا نباشد چاره هرگز جسم را از انقساممنقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دونمتصل اقبال بادی دایم از اجرام راماز بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد میاز سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جاماز اقالیم نفاذ تو توقف را خروجدر گلستان بقای تو تباهی را ز کاماز وجودت جاودان سعد علو پاینده ذاتیعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿مرحبا نو شدن و آمدن عید صیامحبذا واسطهٔ عقد شهور و ایامخرم و فرخ و میمون و مبارک بادابر خداوند من آن صدر کرم فخر کراممجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جودکف دستش ید بیضا بنماید به غمامآنکه فرش ببرد آب ز کار برجیسوانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرامصاعد و هابط گردونش ببوسند رکاباشهب و ادهم گیتیش بخایند لگامروضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواصموقف حشر بوددرگه بارش ز عوامدولتی دارد طفل و خردی دارد پیرشرفی دارد خاص و کرمی دارد عامدر غناییست جهان از کرم او که زکوةعامل از عجز همی طرح کند بر ایتامهر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاکنفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیامهر کرا از تف کینش عطشی دارد قضاجگرش تر نکند چرخ جز از آب حسامای ترا گردش نه گنبد دوار مطیعوی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلامپایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبشمایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرامکند از رای مصیبت تو ملک فائده کسبخواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وامتویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلکخطوات قلمت خط خطا بر احکاممه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانکمعنی مه ز کلام آمده در تحت کلامنیست برتر ز کمال تو مقامی معلومبلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقاممستفاد نظر تست بقای ارواحمستعار کرم تست نمای اجسامدست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روزداغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودامحکم بر طاق مراد تو نهادند افلاکحزم در سلک رضای تو کشیدند اجرامشرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلکیاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جاماز پی کثرت خدام تو بخشنده قوینطفه را صورت انسی همه اندر ارحاموز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوسجوف را کسوت اصوات همی در اوهاممرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هواوحش از نعمت فیض تو چرد گردکناماگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهدطایر و واقع گیتیش درآیند به دامهر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برندباز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمامهر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسیدکشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنامبر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانکبرنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوامامن را بازوی انصاف تو میبخشد زورچرخ را رایض اقبال تو میدارد رامچون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرختیغ مریخ ابد مانده در حبس نیامدر سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیستنعمت اندک و آفاق رهین انعامچرخ را گو که بقدر کرمت هستی دهپس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرامیک سؤالست مرا از تو خداوند و در آنراستی نیستم اندر خور تهدید و ملامنه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بسوان ندیدست که چندست و درو چیست حطامگیرم امروز به تو داد چو شب را بدهیبهر فردات جهان دگرش کو و کدامای فلک را به بقای تو تولای بزرگوی جهان را به وجود تو مباهات تمامبنده رادر دو مه از تربیت دولت توکارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظامگشت در مجلس ارکان جهان از اعیانتا که در خدمت درگاه تو شد از خدامچون گرانمایه شد از بس که ستاند تشریفچون گرانسایه شد از بس که نماید ابرامظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانکعرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسامعزم دارد که بجز نام تو هرگز نبردتا از او در همه آفاق نشان باشد و نامگر جهان را ننماید به سخن سحر حلالدر مدیح تو برو عیش جهان باد حرامنیز دربان کسش روی نبیند پس از ایننه به مداحی کان روی ندارد به سلاممدتی بر در این وز پی آن سودا پختلاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خامدید در جنب تو امروز که هستند همهرنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بامسخن صدق چه لذت دهد از سوز سماعمثل راست چه قوت دهد از قوت لئامتا زمام حدثان در کف دورست مقیمتا عنان دوران در کف حکمست مدامباد بر دست جنیبتکش فرمانت روانفلک تیز عنان تا به ابد نرم لگامدوستکام دو جهان بادی واندر دو جهاندشمنی را مرساناد قضا بر تو به کامآن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنانوان متاباد مگر سوی رضای تو زماممحنت خصم تو چون دور فلک بیپایانمدت عمر تو چون عمر ابد بیفرجامبخت بیدار و همه کار مقیمت به مرادعیش پدرام و همه میل مدامت به مدام ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرمجز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرمخون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفسبیخار غم ز گلشن شادی گلی برمپیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفسگویی به کام دل نفسی کی برآورمکردم نظر به فکر در احکام نه فلکجز نو عروس غم نشد از عمر همسرمهستم یقین که در چمن باغ روزگاربیبر بود نهال امیدی که پرورمدر بزمگاه محنت گیتی به جام عمرجز خون دل ز دست زمانه نمیخورمزیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفسپر خون دل شود ز ره دیده ساغرماز کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمارروشن شود چو اختر طبع منورمخورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآوردتا کان لعل گردد بالین و بسترمحالم مخالف آمد از آن در جهان عمردرویشم از نشاط و زانده توانگرمدست زمانه جدول انده به من کشیدزیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرمناچیز شد وجودم از اشکال مختلفگویی عرض گشاده شد از بند جوهرماز روشنان شب که چو سیماب و اخگرندپیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرموز بازی سپهر سبکبار بوالعجببر تخته نرد رنج و بلا در مششدرمبیآب شد چو چشمهٔ خورشید روزگاردر عشق او رواست که بنشیند آذرمبر من در حوادث و انده از آن گشادکز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درمخواندم بسی علوم ولیکن به عاقبتعلمم وبال شد که فلک نیست یاورمکوته کنم سخن چو گواه دل منندچشم عقیق بارم و روی مزعفرمصحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقلاز رنج دل به پای نفس زود بسپرمکین چرخ سرکشست و نباشد موافقموین دهر توسن است و نگردد مسخرمای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکرشد زهر با وجود تو در کام شکرمواقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرمفاسد شدست اصل مزاجت گمان برمگر خشک شد دماغ نهادت عجب مداردر حلق و در مشام تو چون مشک اذفرمای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفتدریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرمیکتا شدم به تاب هوای تو تاکنوناز بار غم دوتا شده بر شکل چنبرمای روزگار شیفته چندین جفا مکنآهستهتر که چرخ جفا را نه محورمچون آمدم بر تو که پایم شکسته بادراه وفا سپر که جفا نیست درخورمدر آب فتنه خفته چو نیلوفرم مداربر آتش نهیب مسوزان چو عنبرموز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکنچون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرمچون روشن است چشم جهان از وجود منتاری چرا شود ز تو این چشم اخترمدر عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشستدر علم هر زمان به تفکر فزونترمزان کز برای دیدن گلهای معرفتدر باغ فکر دیده گشاده چو عبهرمملک خرد چو نیست مقرر به نام منهستم ذلیل گر ملک هفت کشورماز شرم آفتاب رخ خاک زرد شدبادی گرفت در سر یعنی که من زرماوتاد هفت کشور اگر کان زر شوندهمت در آن نبندم و جز خاک نشمرمگشتم غلام همت خویش از برای آنکبا روشنان چرخ به همت برابرمچرخ ار نمود بر چمن باغ روزگاربیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرمدر صفهٔ دل از پی آزادی جهانهر ساعتی بساط قناعت بگسترمروح آرزو کند که چون این چرخ لاجوردبندد ز اختران خردبخش زیورملیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شومکز باد و خاک و آتش و آبست پیکرمتا از حد جهان ننهم پای خود برونگردون به بندگی ننهد دست بر سرمحوران همه گشاده نقاب از جمال خویشمن چون خیال بستهٔ تمثال آزرمدر آرزوی لفظ فلکسای من جهانبر فرق خود نهاده ز افلاک منبرمبا من سپهر آینه کردار چند بارگفت این سخن ولیک نمیگشت باورمگیرم کنون چو صبح گریبان آسماندر عالم خیال چه باشد چو بنگرمدر مکتب ادب ز ورای خرد، نهاداستاد غیب تختهٔ تهدید در برمچون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دلفهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرمداند که از مکارم اخلاق در صفاچون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورمبر کارگاه پنج حواس و چهار طبعبا دست کار گردش چرخ مدورماز من بدی نیامد و ناید ز من بدیکز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرمبر آسمان مکرمت از روشنان علمچون مشتری به نور خرد سعد اکبرماز بهر دیدنم همه تن چشم شد فلکچون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرمدر دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتمبر تارک زمان ز فصاحت چو افسرمدر آشیان عقل چو عنقای مغربمبر آسمان فضل چو خورشید ازهرمروحست هم عنانم اگرچه مرکبمعقل است همنشینم اگرچه مصورمدر مجلس مذاکره علمست مونسمدر منزل محاوره فضلست رهبرماز خلق روزگار نیاید چو من پسردر پردهام چه دارد آخر نه دخترماز اختران فضل چو مهرم جدا کننددر پردهٔ جهان چو حوادث مسترمداند یقین که از نظر آفتاب عقلدر چشم کان فضل چو یاقوت احمرمدر دانشی که آن خردم را زیان شدستبر آسمان جان چو عطارد سخنورمگلهای بوستان سخن را چو گلبنمعنقای آشیان خرد را چو شهپرماز باغ فضل با لطف دستهٔ گلموز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترمماه سخن شده است ز من روشن ای عجبگویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورمزاول به پای فکر شدم در جهان علمتا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرمبر من چو باز شد در بستانسرای جانزین نظم جانفزای جهان گشت چاکرمبادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چونسرمست میخرامد بر روی دفترممعشوق دلبرم چو خط دلبرم بدیدسوگند خورد و گفت به زلف معنبرمکز خط روزگار چنین خط دلربایپیدا نشد ز عارض خورشید پیکرمبا این کفایت و هنرم در نهاد عمراسباب یک مراد نگردد میسرمهم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبتبگذارم این سرای مجازی و بگذرم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای بارگاه صاحب عادل خود این منمکز قربت تو لاف زمین بوس میزنمتا دامن بساط ترا بوسه دادهامبر جیب چرخ میسپرد پای دامنمتا پای بر مساکن صحنت نهادهامپیوسته با تجلی طورست مسکنمبا برکهٔ تو رای نباشد به کوثرمبا روضهٔ تو یاد نیاید ز گلشنمدور از سعادت تو درین روزها دلمکز دوری بساط تو خون بود در تنمبا جان دلشکسته که در عهد من مبادگر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنممیگفت بیبساط همایون چگونهایگفتا چنان که دانی جانی همی کنملیکن ز هجر خدمت میمون صاحبستنی از فراق بارگهش اشک و شیونمآن دوستکام خواجهٔ دنیا کز اعتقادبیبندگیش دشمن خویش و چه دشمنمای صدر آفرینش از اقبال آفرینتبا طبع پر لطیفه چو دریا و معدنمبا این همه کمال تو در هر مباحثهآن لکنتم دهد که تو پنداری الکنمزایندگی خاطر آبستنم چه سودچون از نتیجهٔ خلف اینجا سترونماز روز روشن و شب تیره نهفتهانداندازهٔ کمال تو وین هست روشنمچون تیر فکرتم به نشانه نمیرسدمعذور باشم ار سپر عجز بفکنمبا جان من اگرنه هوای ترا رگیستخون خشکباد در رگ جان همچو روینمیک جوز صدق کم نکنم در هوای توتا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنمچون نی شکر همه کمرم بندگیت راآزاد چند باشم نه سرو و سوسنمدر خرمن قبول تو کاهی اگر شومگردون برد به کاهکشان کاه خرمنمور سایهٔ عنایت تو بر سرم فتدخورشید و مه به تهنیت آید به روزنمزین پیش با عنا چو می و شیر داشتیدستان آب و روغن ایام توسنموامروز در حمایت جاهت به خدمتیاندر چراغ میکند از بیم روغنمدر بوستان مجلس لهو ار ز خارجیچون در میان سرو و سمن سیروراسنمبا باد در لطافت ازین پس مری کنمگر خاک درگه تو بماند نشیمنماز کیمیای خدمت تو زرکان شومگرچه کنون به منزلت زنگ آهنمدر نظم این قصیده که فتوی همی دهدابیات او به صدق مباهات کردنمدر نظم این قصیده چه گر درج کردهامیعنی حدیث خویش کزینسان و زان فنمگر از سر مدیح تو اندر گذشتهامزین صد هزار خون معانی به گردنمتو برتر از ثنای منی لاجرم سخنهمچون لعاب پیله به خود بر همی تنموصف تو آن چنانکه تویی هیچکس نگفتمن کیستم چه دانم آخر نه من منموین در زمین عافیت اعقاب خویش راتخمیست کز برای شرف میپراکنمتا گردباد را نبود آن مکان که اوگوید که من به منصب باران بهمنمباد از مکان و منصب تو هرکه در وجوددر منصبی که باشد گوید ممکنم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿من که این صفهٔ همایونمدایهٔ خاک و طفل گردونمدر نهاد از فلک نمودارمدر علو از زمانه بیرونماز شرف پاسبان کهسارموز شرف پادشاه هامونمنه ز سعی جمال محروممنه به قوت کمال مغبونمدر قیامت به صد زبان همه شکرپای مرد سدید حمدونمآنکه آن دارد از زمانه منمکه به قامت الف به خم نونمبا چنین فر و زیب و حسن و جمالکه چو لیلی بسی است مجنونمچه شود گر بزرگواری شدزایر سدهٔ همایونمتا بیفزود گرد دامن اوآب روی جمال میمونممخلصالدین که نام و ذاتش راحوت گردون و حوت ذوالنونمآنکه با دست گوهرافشانشقسمت رزق را چو قانونمبا دل او عدیل دریابمبا کف او نظیر جیحونمآنکه ز اقبال او هر آیینهصدف چند در مکنونماز یکی کان حسن اخلاقموز دگر بحر نطق موزونمدر چو من کس کمان قصد مکشکز تو در انتقام افزونمگنج قارون به کس دهم ندهمتا نشد جای حبس قارونمدعویی میکنم که در برهاننشود زرد روی گلگونمخود خلاف از میانه برداریمتو نه گرگی و من نه شعمونمتا که گوید ترا که مردودیتا که گوید مرا که معطونمبا من این دوست این چه بوالعجبی استآشنا شو نه ناکس دونممن چنان بودهام که اکنونیتو چنان بودهای که اکنونمگر بر این مایه اختصار کنیهم تو بینی که در وفا چونمورنه میدان که به روز فنامعتکف بر در شبیخونمیک زمان ساکنت رها نکنمتا ز سکان ربع مسکونمیا ز غیرت هدر کنم خونتیا به طوفان تلف شود خونم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آفرین باد بر چو تو مخدومای نکوسیرت خجسته رسومای بصورت فرود دور فلکوی بمعنی ورای سیر نجومدخل مدح تو از خواص و عوامخرج جود تو بر خصوص و عمومخلق نادیده در جبلت توهیچ سیرت که آن بود مذمومراست استاد کار آن دیوانکه دهند آفتاب را مرسومهمتت پشت دست زدکان رازر شد از مهر خاتمت مختومگر نبودی ز عشق نقش نگینتز انگبین کی کناره کردی مومتا قدم در وجود ننهادیمعنی مکرمت نشد مفهومای عجب لا اله الا اللهاین چه خاصیت است و این چه قدومپاک برداشتی به قوت جوداز جهان رسم روزی مقسومدست فرسود جود تو شده گیرحشو گردون دون و عالم لومپیش دست و دلت چهل سالستکابر و دریا معاتباند و ملومتو شناسی دقیقهای سخاذوق داند لطیفهای طعومبخششت گاه نیستی پیشی استصفر پیشی دهد بلی به رقومای سپهرت ز بندگان مطیعوی جهانت ز خادمان خدومگر حسودت بسی است باکی نیستحملهٔ باز بین و حیلهٔ بومخصم را در ازاء قدرت توشک مکن حرفها بود موهوملیک چونان که دفع بوی پیازدر موازات قهر باد سمومآمدم با حدیث خویش و مبادکز هزارت یکی شود معلومبه خدایی که قایمست به ذاتنه چو ما بلکه قایمی قیومکه مرا در فراق خدمت توجان ز غم مظلم است و تن مظلومباز مرحوم روزگار شدمتا که از خدمتت شدم محرومهرکه محروم شد ز خدمت توروزگارش چنین کند مرحومظلم کردم ز جهل بر تن خویشپدرم هم جهول بود و ظلومای دریغا که جز سخن بنماندزان همه کارها یکی منظومهین که معلومم از جهان جانیستوان چو معلوم صوفیان شده شومباز خر زین غمم چه میگویمحاش للسامعین چه غم که غمومگرچه در فوج بندگانت نیمجز بدین بندگی نیم موسومفرق این است کز خراسانمباری از هند بودمی وز رومتا بود در قرینه پشتاپشتبا قضای فلک قضای سدومجانت باد از قضای بد محفوظمجلست از قرین بد معصومگل عز تو بر درخت بقاروز و شب تازه و فنا مزکومشاخ عمر تو در بهار وجودسال و مه سبز و مهرگان معدوم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿