انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 101 از 107:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


اختیار ملوک هفت اقلیم
تاج دین خدای ابراهیم

باز بر تخت بخت کرد مقام
باز در صدر ملک گشت مقیم

کرد خالی شهاب کلکش باز
فلک ملک را ز دیو رجیم

صدر ملکش فلک مسلم کرد
تا جهانی بدو کند تسلیم

زود کز عدل او صبا و دبور
به مشام فلک برند نسیم

آنکه قدرش رفیع و رای منیر
وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم

نه سؤالش در انتقام درشت
نه جوابش در احترام سقیم

جودش ار والی جهان گردد
ابر نیسان شود هوای عقیم

سهمش ار بانگ بر زمانه زند
خون شود ژالهٔ سحاب از بیم

گر سموم سیاستش بوزد
تشنه میرد در آب ماهی شیم

ور نسیم عنایتش بجهد
روح یابد ازو عظام رمیم

عقل خواندش حکیم بازش گفت
حکمت صرف خوانمش نه حکیم

دهر گفتش کریم بازش گفت
کرم محض گویمش نه کریم

کلک او داد نفس انسی را
آنچه معلوم کس نشد تعلیم

ذهن او داد عقل کلی را
آنچه مفهوم کس نشد تفهیم

درگذر از طلایهٔ عزمش
کوه دریا بود به عبره سلیم

با وقار و سیاستش در ملک
آب و آتش بود حرون و حلیم

ای به رایت بر آفتاب مزید
وی به قدرت بر آسمان تقدیم

خردی در کفایت و دانش
فلکی در جلالت و تعظیم

کوه با حلم تو خفیف و لطیف
روح با لطف تو کثیف و جسیم

نه به وجود اندرت عطای رکیک
نه به طبع اندرت خطال ذمیم

بر بقای تو کند تیغ اجل
با کمال تو خرد عرش عظیم

حرم عدل تو چنان ایمن
که جهان را ز فتنه گشت حریم

وعدهٔ فضل تو چنان صادق
که فلک را به وعده خوانده لئیم

همتت برتر از حدوث و قدم
فکرتت آگه از حدیث و قدیم

نفست وارث دعای مسیح
قلمت نایب عصای کلیم

نوک کلک تو بحر مسجور است
واندرو صد هزار در یتیم

لوح ذهن تو لوح محفوظست
واندرو سعد و نحس هفت اقلیم

جز به انگشت ذهن و فطنت تو
نشود نقطه قابل تقسیم

هرچه معلوم تو فرود تواند
کیست برتر ز تو خدای علیم

ابر را گر کف تو مایه دهد
بشکند پنجهٔ چنار از سیم

معدهٔ آز را به وقت سال
نعمتت امتلا دهد ز نعیم

جان بدخواه تو به روز اجل
عنف تو سرنگون کشد به جحیم

آب رفق تو شد شراب طهور
آتش کین تو عذاب الیم

تیغ کینت نغوذبالله ازو
روح را چون بدن زند به دو نیم

تا که از روی وضع نقش کنند
شین پس از سین و حا فرود از جیم

پشت خصمت چو جیم باد و جهان
بر دلش تنگتر ز حلقهٔ میم

دولتت را کمال باد قرین
مدتت را زمانه باد ندیم

کوس تو بر فلک رسیده و باز
طبل خصمت بمانده زیر گلیم

اختیارات تو چنان مسعود
که تولا بدو کند تقویم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


به حکم دعوی زیج و گواهی تقویم
شب چهارم ذی حجهٔ سنهٔ ثامیم

شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار
شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم

نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن
که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم

چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی
بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم

بجزو اصل رسید آفتاب نه گردون
بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم

خدایگان وزیران که جز کمال خدای
نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم

سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر
ابد ز زادن امثال او شدست عقیم

نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش
کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم

برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور
کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم

ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی
که غصه‌ها خورد از کبریاش عرش عظیم

به خاصیت حرم عدل او چنان ایمن
که طعن‌ها کشد از رکنهاش رکن حطیم

به بندگیش رضا داده کائنا من کان
به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم

زهی ز روی بقا در بدایت دولت
زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم

اگر خیال تو در خواب دیده می‌نشدی
شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم

تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب
تویی که عفو بر خشم قادریست رحیم

کریم ذات تو در طی صورت بشری
تبارک‌الله گویی که رحمتیست جسیم

تو منتقم نه‌ای از چه از آنکه در همه عمر
خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم

نه یک سؤال تو آید در انتقام درست
نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم

نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید
حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم

سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم

به تیغ کره تو بازوی روزگار به حکم
نعوذ بالله جان را زند میان به دو نیم

ز استقامت رای تو گر قضا کندی
دقیقه‌ای فلک المستقیم را تفهیم

بماندی الف استواش تا به ابد
ز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیم

گل قضا و قدر نادریده غنچه هنوز
تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم

به عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف
نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم

ملامت نفست می‌برد دعای مسیح
غرامت قلمت می‌کشد عصای کلیم

مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم
مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم

چه قایلست صریرش که از فصاحت او
سخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیم

بشست خلقت آتش به آب خلق تو روی
که در اضافهٔ طبع نعامه گشت نعیم

ببست باد خزان بادم حسود تو عهد
که در برابر ابر بهار گشت لئیم

صبا نیابت دست تو گر به دست آرد
کنار حرص کند پر کف چنار ز سیم

بزرگوارا با آنکه آب گفتهٔ من
ز لطف می‌ببرد آب کوثر و تسنیم

به خاکپای تو گر فکرتم به قوت علم
نطق زند مگرش جاه تو کند تعلیم

ثنای تو به تحیر فکنده وهم مرا
اگرچه نقطهٔ موهوم را کند تقسیم

ورای لطف خداوند چیست لفظ خدای
زبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیم

لطیفه‌ای بشنو در کمال خود که در آن
ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم

وگر برسم خداوند گویمت مثلا
چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم

مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا
حلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیم

که بر زبان صدا از طریق طیره‌گری
مداهنت نکند باز گویدم که حلیم

خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست
کسی به وصف تو عالم بجز خدای علیم

همیشه تا نکند گردش زمانه مقام
به کام خویش همی باش در زمانه مقیم

عریض عرصهٔ عز ترا سپهر نظیر
طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم

بمان ز آتش غوغای حادثات مصون
چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم

موافقان تو بر بام چرخ برده علم
مخالفان ترا طبل ماده زیر گلیم

مبارک آمد تحویل و انتهات چنان
که اقتدا و تولا کند بدو تقویم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن
فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن

چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا
شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن

هلال عید پدید آمد از کنار فلک
منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من

نهان و پدا گفتی که معنی‌ایست دقیق
ورای قوت ادراک در لباس سخن

خیال انجم گردون همی به حسن و جمال
چنان نمود که از کشت‌زار برگ سمن

یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زر
یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن

به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم
به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن

به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو
مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن

مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم
دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن

به پیش خویش باری حساب کون و فساد
نهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهن

وزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بود
به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن

خصال خویش چون روی دلبران نیکو
ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن

به پنجم اندر زایشان زمام‌کش ترکی
که گاه کینه ببندد زمانه را گردن

به گرز آهن‌سای و به نیزه صخره‌گذار
به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن

فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم
بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن

رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار
که با نوای حزینش همی نماند حزن

وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم
که بود در همه فن همچو مردم یک فن

صحیفه نقش همی کرد بی‌دوات و قلم
بدیهه شعر همی گفت بی‌زبان و دهن

خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن

نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی
که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن

ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی
مجره از بر این کوژپشت پشت‌شکن

که روز بار ز میران و مهتران بزرگ
در سرای و ره بارگاه صدر زمن

جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک
مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن

جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست
نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن

سپهر قدری کاندر زمین دولت او
شکال شیر شکارست و پشه پیل‌افکن

به پای همت او نارسیده دست ملک
به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن

نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر
نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن

ز بیم او بتوان دید در مظالم او
ضمیر دشمن او در درون پیراهن

ز تف هیبت او در دلش ببندد خون
چنانکه بر رخ عناب و در دل روین

به جنب رای منیرش سیاه‌روی خرد
به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن

به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن
دفین دریا زیف و زبان عقل الکن

از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن

حکایتی است از آن طبع آب در دریا
روایتی است از آن دست ابر در بهمن

هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف
گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن

ابا به پیش تو دربسته گردش ایام
و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن

یکی هزار کمر بی‌طمع چو کلک شکر
یکی هزار زبان بی‌نصیب چون سوسن

جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست
جهان چنان که به جانست زندگانی تن

به فر بخت تو دایم به شش نتیجهٔ خوب
ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن

صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر
شجر به میوه و خارا به زر و خار به من

از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند
به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن

ز فر این بود آن سرفراز در بستان
ز شرم این بود این زرد روی در معدن

ز بهر رتبت درگاه تست زاینده
ز بهر مالش بدخواه تست آبستن

بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر
محیط گنبد گردان به گونه گونه محن

اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال
مخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمن

به خاک درکندش هم ستاره چون قارون
به باد بردهدش هم زمانه چون قارن

وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست
زبان لال و لب پژمریدهٔ دشمن

از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا
چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن

به مدحت تو زبان زمانه تر بودست
از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن

همیشه تا که کند باد جنبش و آرام
هماره تا که کند ابر گریه و شیون

به ابر جود تو در باد خلق را روزی
به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن

موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر
مخالفان تو همواره جفت محنت و رن

چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید
به شکر رؤیت او رایت نشاط بزن

هزار عید چنین در سرای عمر بمان
هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


نماز شام چو خورشید گنبد گردان
به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان

به فال نیک برون آمدیم و رای صواب
به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان

به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود
به پیش طالع عالیش بر سپهر میان

تکاورانی در زیر زین به دولت او
چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان

ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال
ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان

نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب
نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان

به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیابان‌نورد که کوهان

چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک
چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان

کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر
کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان

به غارهاش درون مار گرزه از حشرات
به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان

ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای
ز استخوان مسافر ذخیرهای گران

کسی به روز سفید و شب سیاه درو
بجز کبودی گردون همی نداد نشان

ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر
ز باد سر به تن در همی فسرد روان

هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم
که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران

زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم
زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان

ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او
زمانه دارد در زیر سایهٔ احسان

امیر عادل مودود احمد عصمی
که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان

بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را
همی نماز برد بحر و سجده آرد کان

بود عنایتش از نایبات چرخ پناه
دهد حمایتش از حادثات دهر امان

به غیرت از نفسش روح عیسی مریم
به خجلت از قلمش چوب موسی عمران

ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه
ز شیر کین بستاند به شیر شادروان

هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار
هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان

نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن
سر انامل او را به ابر در نیسان

خرد قلم بستد از اناملم بشکست
چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان

به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را
کزین همیشه گهر بارد و از آن باران

به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار
به اختیار بود جود این و این آسان

عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت
رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان

ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال
و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان

محامد تو همی درنیایدم به ضمیر
مدایح تو همی در نگنجدم به دهان

تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران

سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر
زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان

حکایتی است ز فر تو فر افریدون
تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان

کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا
کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان

مضای خشم تو بر نامهٔ اجل توقیع
نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان

قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات
که دست و پای دویی درنمی‌رسد به میان

به زیر دامن کین تو فتنه‌ها مستور
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها عریان

سپهر حلقهٔ حکم تو درکشیده به گوش
زمانه داغ هوای تو برنهاده بران

سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر
زمانه کیست که در نعمتت کند کفران

دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت
کند شمایل حلم تو کوه را حیران

جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد
که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان

نه‌ای نبی و سر کلک تست قابل وحی
نه‌ای خدای و کف دست تست واهب جان

قوای غاذیه را در طباع جای نبود
اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان

جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد
سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان

به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز
اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان

ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر
هزار بار حمل کرد خویش را بریان

تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک
به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان

سپهر گفت نیارد که این چراست چنین
زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان

گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت
وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان

سیاست تو کند اختران آن اخگر
عنایت تو کند خارهای این ریحان

بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست
که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان

زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد
بر آستان خداوند و درگه سلطان

به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت
ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان

به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند
نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان

چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این
خیال نیز نبیند به خواب در زیشان

نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه
به پالهنگ ببندند گردن الخان

چنان شود که شود موی بر تنش مسمار
چنان شود که شود پوست بر تنش زندان

به هر دیار که باشد مقام آن ملعون
به هر مقام که باشد مکان آن شیطان

به تف تیغ ز آبش برآورند بخار
به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان

همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال
همیشه ز ورای سپهر نیست مکان

همیشه باد مکان تو از ورای سپهر
همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان

کشیده جامهٔ جاه ترا دوام طراز
نوشته نامهٔ عمر ترا ابد عنوان


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


سه ماهه فراقت بر اهل خراسان
بسی سال بودست آسان و آسان

به جانت که گر بی‌خبرهاء خیرت
خبر داشت کس را تن از دل دل از جان

زبان بود در کامها بی‌تو خنجر
نظر بود در دیده‌ها بی‌تو پیکان

یکی از تف سینه در قعر دوزخ
یکی از نم دیده در موج طوفان

ز بس خار هجر تو در دیده و دل
ز خونابه رخسارها چون گلستان

چنان روز بر ما سیه کرد بی‌تو
که کس‌مان ندیدی سپیدی دندان

از آن بیم کز کافریهای گردون
نباید که کاری رود نابسامان

دعاگوی جان تو خلقی موحد
مددخواه جاه تو شهری مسلمان

کدامین سعادت بود بیشتر زین
که باز آمدی در سعادات الوان

مگر طاعتی کرده بودست خالص
زمین سمرقند در حق یزدان

اگر این نبودست آلوده گشتست
زمین خراسان به نوعی ز عصیان

که مستوجب فرقتت شد سه ماه این
که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن

ایا چرخ در پیش قدر تو واله
و یا ابر در پیش دست تو حیران

تویی آنکه در مجلست بخت ساقی
تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان

به کوی کمال تو در، عقل ناقص
به خوان سخای تو بر، جود مهمان

کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی
دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان

زمین هرکجا امن تو نیست فتنه
جهان هرکجا عدل تو نیست ویران

کمر پیش حکم تو بربسته جوزا
کله پیش قدر تو بنهاده کیوان

اثرهای کین تو چون نحس عقرب
نظرهای لطف تو چون سعد میزان

ز مسطور کلکت شود مرده زنده
مگر در دوات تو هست آب حیوان

زهی فکرتت اختران را مدبر
زهی دامنت آسمان را گریبان

به تشریف اقبال اگر برکشیدت
چه سلطان عالم چه گردون گردان

ز عالم تویی اهل اقبال گردون
ز گیتی تویی اهل تشریف سلطان

منزه بود حکم گردون ز شبهت
مجرد بود رای سلطان ز طغیان

از آن دم که چشم بد روزگارم
ز چشم خداوند کردست پنهان

گمانم به لطفت همین بود کاری
مرا پیش خدمت به اعزاز و احسان

گمانی ازین به یقین شد نشاید
امیدی از این به وفا کرد نتوان

نگر تا ندانی که تاخیر بنده
در این آمدن بود جز محض حرمان

به ذات خداوند و جان محمد
به تعظیم اسلام و اجلال ایمان

به تاکید هر حکمی از شرع ایزد
به تغییر هر حرفی از نص قرآن

به حق دم پاک عیسی مریم
به حق کف دست موسی عمران

به تیمار یعقوب و دیدار یوسف
به تقوی یحیی و ملک سلیمان

به جود کف راد دینار بخشت
که بر نامهٔ رزق خلقست عنوان

به نور دل پاک اسرار بینت
که بر دعوی آفتابست برهان

که در مدتی کز تو محروم بودم
جهان بود بر جان من بند و زندان

نفس کرده بر رویم اشک فسرده
اسف کرده در جانم اندیشه بریان

دلی پر مواعید تایید یزدان
سری پر اراجیف وسواس شیطان

تن از ایستادن به خانه شکسته
دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان

تو دانی که تا یک نفس بی‌تو باشم
دلی باید از سنگ و جانی ز سندان

کنون نذر عهدی بکردم بکلی
که باطل نگردد به تاویل و دستان

که تا دست مرگم گریبان نگیرد
من و دامن خدمت و دست پیمان

حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن
به مدح اندرون باز بردن به دیوان

طریقی قدیمیست و رسمی مؤکد
همه کس بگوید چه دانا چه نادان

من آن دانم و هم توانم ولیکن
از آن التفاتی نکردم به ایشان

که از عشق مدحت سر آن ندارم
که گویم فلانکس فلانست و بهمان

خداوند خود خصم را نیک داند
من این مایه گفتم تو باقی همی دان

الا تا ز نقصان کمالست برتر
الا تا ز گردون فرودند ارکان

ز آثار ارکان و تاثیر گردون
مبادا کمال ترا بیم نقصان

دو عیدست ما را ز روی دو معنی
که خوشی و خوبیش را نیست پایان

همایون یکی هست تشریف خسرو
مبارک دگر عید اضحی و قربان

بدان عید بادت قضا تهنیت‌گو
بدین عید بادت قدر محمدت خوان


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای بی‌کران

روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان

آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان

بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان

تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان

گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان

زهره چو گوی سیمین‌بر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان

بهرام تافت از فلک پنجمین همی
چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان

پروین چو وقت حمله گران‌تر کنی رکاب
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان

گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان

برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر
کیوان چو بر بنفشه‌ستان برگ ارغوان

دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان

اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان

من روز سوی راه نهاده به فال سعد
امید خود بریده ز پیوند و خانمان

راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان

ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان

در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان

هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان

زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همی مدیح خداوند بر زبان

قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان

گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران

تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم
کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان

این داعیست دست امل را به سوی دل
وان هادیست پای اجل را به سوی جان

شاهان همی روند ز عصان او نگون
مرغان همی پرند در ایام او ستان

ای بر هزار میر شده میر و شهریار
وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان

گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان

روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان

جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران

سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کینه دلیران کاردان

گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان

گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین
وقتی که در مصاف شها برکشی کمان

آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان

ای گشته جفت رای ترا همت بلند
وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان

این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان

یابد اگر قبول خداوند بی‌خلاف
حاصل شود هوای دل بنده بی‌گمان

تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران

اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان
از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان

حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار
تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان

عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه
سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان

خطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزه
وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان

بود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دین
رفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امان

گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو
بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان

عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب
سور تو عین سرور و شادمانی جاودان

زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل
از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان

هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی
وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان

مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب
وصلتی کردی به رسم بخردان باستان

نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک
اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان

خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند
کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان

خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک
خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان

ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن
وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان

عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری
دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان

خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن
تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان

هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب
هرکجا سلطان رود با او تو باشی هم‌عنان

رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر
مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان

از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق
ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان

زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد
زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان

آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد
قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان

گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید
نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان

کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر
زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان

حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال
عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده‌بان

ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه
بنده‌ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران



✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای ز کلک توراست کار جهان
صاحب و صدر و افتخار جهان

گوهرت روی کائنات وجود
مسندت پشت شهریار جهان

نظرت حافظ نظام امور
قلمت محور مدار جهان

مسرع عزم تو برید قضا
بارهٔ حزم تو حصار جهان

کار معمار عدل شامل تست
حفظ بیان استوار جهان

هردم از جاه نو شوندهٔ تو
نومرادیست در کنار جهان

خارج از ظل رایت تو نماند
هیچ دیار در دیار جهان

از وقوفت نهان نیارد شد
نه نهان و نه آشکار جهان

جنبش رایت تو داند داد
بکم از هفته‌ای قرار جهان

بر محک جلالت تو زدند
مهر تا کم شد از عیار جهان

گر جهان خواستار تو نبدی
نشدی امن خواستار جهان

گر بداند که اختیار تو چیست
همه آن باشد اختیار جهان

رو که سیمرغ همت تو نشد
به فریب امل شکار جهان

گر نظر کردیی به آفاقش
در میان آمدی کنار جهان

کم کند گر خدای چرخ سخات
بکم از مدتی کنار جهان

دشمنت کز عداد مردم نیست
ناردش چرخ در شمار جهان

کیست او تا چو مردمان بندد
ناقهٔ خویش در قطار جهان

تا سپهر از مدار خالی نیست
بر تو بادا مدار کار جهان

بر مراد تو دار و گیر قضا
بر بساط تو کار و بار جهان

حافظت باد هرکجا باشی
گاه و بیگاه کردگار جهان

بودن اندر جهان شعار تو باد
تا گذشتن بود شعار جهان


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


درآمد موکب عید همایون
که بر صاحب مبارک باد و میمون

سپهر مجد مجدالدین که شاهان
ز مجدش ملک را کردند قانون

عدو بندی که کلکش در دهاده
کند گل را ز خون فتنه گلگون

بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ
بغلطد گاه کینش مرگ در خون

ازو دشمن چو دارا از سکندر
ازو حاسد چو ضحاک از فریدون

زهی جود از تو در قوت چو قارن
زهی آز از تو در نعمت چو قارون

عتابش بر زمین بارد صواعق
نهیبش بر زبان آرد شبیخون

امیران تو جباران گیتی
مطیعان تو بیداران گردون

زمانه تیره و رای تو روشن
خلایق تشنه و دست تو جیحون

غلط را سوخت حکمت بر در سهو
چرا را کشت امرت بر در چون

چه عالی همتی یارب که هردم
یکی در آفرینش بینی افزون

ندادی دل به دنیی و به عقبی
نبستی وهم در والا و در دون

قضا تدبیر دور چرخ می‌کرد
که بر ذات تو گشت اقبال مفتون

قدر ساز وجود دهر می‌ساخت
که بر عرش تو شد اقبال مقرون

چو گیرد آتش خشم تو بالا
نیابد از دو عالم نیم کانون

چو از تو بگذری نزدیک آن قوم
نبیند کس مگر محرور و مدفون

چه خیزد آخر از قومی که هستند
غلام آلتی مولای التون

به مردی و مروت کی رسیدند
در انگشت تو این یک مشت مرهون

در آن موقف که از مصروع پیکار
زبان رمح گردان خواند افسون

رساند آتش کوشش حرارت
به ایوان مسیح و جیش ذوالنون

ز پشته پشته گشته ناظران را
نماید کوه کوه اطراف هامون

ز اشک بیدل و خون دلاور
همه میدان کنی جیحون و سیحون

خداوندا ز مدح تست حاصل
رخ رنگ مرا رنگ طبر خون

شنیدستم که پیش تخت اعلی
بزرگی خواند شعر قافیه خون

نه بر وجهی که باشد رونق او
در آخر کرد ذکر آب و صابون

جهان داند که معزولی نیابد
ربیع نطق را در ربع مسکون

هنوز از استماع شعر نیکوست
خرد را گوش درج در مکنون

سزای افتخار آن شعر باشد
که افزون باشدش راوی موزون

ز شعر باطل هر کس زبانم
نمی‌گفته است حقی تا به‌اکنون

همیشه تا که حسن و عشق باشد
مثلها شاهد از لیلی و مجنون

جناب دوستانت باد جنت
طعام دشمنانت باد طاعون

شبت فرخنده و روزت خجسته
خزانت خرم و عهدت همایون


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


کو آصف جم گو بیا ببین
بر تخت سلیمان راستین

پیشش بدل دیو و دام و دد
درهم زده صفهای حور عین

بادی که کشیدی بساط او
بر درگه اعلاش زیر زین

مهری که وحوش و طیور را
در طاعتش آورد بر نگین

از بیم سپاهش سپاه خصم
چون مور نهان گشته در زمین

پای ملخی بیش نی بقدر
در همت او ملک آن و این

بر تخت چو عرش سبای او
از عرش رسولان آفرین

چون صرح ممرد شراب صرف
بی‌ورزش انصاف آب و طین

در سایه پر همای چتر
طی کرده اقالیم ملک و دین

بی‌سابقهٔ وحی جبرئیل
اسرار وجودش همه یقین

بی‌واسطهٔ هدهدش خبر
از جنبش روم و قرار چین

بی‌عهدهٔ عهد پیمبری
آیات کمالش همه مبین

وقتش نشود فوت اگرنه روز
در حال کند از قفا جبین

چون دیو به مزدوری افکند
آنرا که خلافش کند لعین

بر چرخ کشد پایه چون شهاب
آنرا که وفاقش بود قرین

چون رای زند در امور ملک
بحر سخنش را گهر ثمین

چون صف کشد اندر مصاف خصم
شیر علمش را صفت عرین

هم در کتف دایگان رضیع
هم در شکم مادران جنین

از بیعت او مهر بر زبان
وز طاعت او داغ بر سرین

در جنبش جیشش نهفته فتح
چون موم در اجزای انگبین

در دولت خصمش نهان زوال
چون یاس در ایام یاسمین

عزمش به وفاق فلک ضمان
رایش به صلاح جهان ضمین

گر عزم فلک خود بود وفی
گر رای ملک خود بود رزین

سدش نشود رخنه از غرور
حصنی که چو حزمش بود حصین

زورش نکشد طعنه از فتور
حبلی که چو عهدش بود متین

با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین

با بخشش او دست آفتاب
دستی است معطل در آستین

در ملک زمینش نبوده عار
باری چو ملک باشی این چنین

مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین

با شین شهی آمد از عدم
زان تاجور آمد چو حرف شین

مذکور به فرزند تاج‌بخش
آنجا به فریدون شد آبتین

مشهور به فرزند تاجدار
اینجا به ملک شه طغان تکین

روزی که به مردی کنند کار
وقتی که چو مردان کشند کین

چون زخمه گذارند شستها
آید وتر چرخ در طنین

چون حمله پذیرند پر دلان
آید کرهٔ خاک در حنین

وز نعل سمند و سیاه و بور
چون کار درافتد بهان و هین

در خاره فتد عقدها چو عین
در پشته فتد رخنها چو سین

در مغز عدو حفرها برد
تا گوهر خنجر کند دفین

وز ابر سنان ژاله‌ها زند
تا سودهٔ ناچخ کند عجین

دیدست به کرات بی‌شمار
در معرکها چرخ تیزبین

با بیلک او مرگ همعنان
با رایت او فتح همنشین

چین گره ابروی اجل
در روی املها فکنده چین

دندان سنان آسمان خراش
آغوش کمند آشتی گزین

از خرج عرق سرکشان نزار
وز دخل ورم خستگان سمین

یک طایفه را نعرها بلند
یک طایفه را ناله‌ها حزین

در قلب چنان ورطهٔ خشن
در عین چنان فتنهٔ سجین

از جانب او جز کمان نکرد
در حمله چو بی‌طاقتان انین

وز لشکر او جز اجل نبرد
در خفیه چو بی‌آلتان کمین

رمحش نه عصای کلیم بود
وز خوردن اعدا نشد بطین

عفوش نه دعای مسیح بود
وز کثرت احیا نشد غمین

تا غصه خورد ناقص از تمام
تا طعنه کشد خاین از امین

در غصهٔ این ملک باد رای
در طعنهٔ آن خسروی تکین

ساعات بقای ملک شهور
ایام نفاذ ملک سنین

در بزم شهی یسر بر یسار
در رزم شهان یمن بر یمین

دوران جهان تابع و مطیع
دارای جهان ناصر و معین


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 101 از 107:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA