✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿اختیار ملوک هفت اقلیمتاج دین خدای ابراهیمباز بر تخت بخت کرد مقامباز در صدر ملک گشت مقیمکرد خالی شهاب کلکش بازفلک ملک را ز دیو رجیمصدر ملکش فلک مسلم کردتا جهانی بدو کند تسلیمزود کز عدل او صبا و دبوربه مشام فلک برند نسیمآنکه قدرش رفیع و رای منیروانکه شبهش عزیز و مثل عدیمنه سؤالش در انتقام درشتنه جوابش در احترام سقیمجودش ار والی جهان گرددابر نیسان شود هوای عقیمسهمش ار بانگ بر زمانه زندخون شود ژالهٔ سحاب از بیمگر سموم سیاستش بوزدتشنه میرد در آب ماهی شیمور نسیم عنایتش بجهدروح یابد ازو عظام رمیمعقل خواندش حکیم بازش گفتحکمت صرف خوانمش نه حکیمدهر گفتش کریم بازش گفتکرم محض گویمش نه کریمکلک او داد نفس انسی راآنچه معلوم کس نشد تعلیمذهن او داد عقل کلی راآنچه مفهوم کس نشد تفهیمدرگذر از طلایهٔ عزمشکوه دریا بود به عبره سلیمبا وقار و سیاستش در ملکآب و آتش بود حرون و حلیمای به رایت بر آفتاب مزیدوی به قدرت بر آسمان تقدیمخردی در کفایت و دانشفلکی در جلالت و تعظیمکوه با حلم تو خفیف و لطیفروح با لطف تو کثیف و جسیمنه به وجود اندرت عطای رکیکنه به طبع اندرت خطال ذمیمبر بقای تو کند تیغ اجلبا کمال تو خرد عرش عظیمحرم عدل تو چنان ایمنکه جهان را ز فتنه گشت حریموعدهٔ فضل تو چنان صادقکه فلک را به وعده خوانده لئیمهمتت برتر از حدوث و قدمفکرتت آگه از حدیث و قدیمنفست وارث دعای مسیحقلمت نایب عصای کلیمنوک کلک تو بحر مسجور استواندرو صد هزار در یتیملوح ذهن تو لوح محفوظستواندرو سعد و نحس هفت اقلیمجز به انگشت ذهن و فطنت تونشود نقطه قابل تقسیمهرچه معلوم تو فرود تواندکیست برتر ز تو خدای علیمابر را گر کف تو مایه دهدبشکند پنجهٔ چنار از سیممعدهٔ آز را به وقت سالنعمتت امتلا دهد ز نعیمجان بدخواه تو به روز اجلعنف تو سرنگون کشد به جحیمآب رفق تو شد شراب طهورآتش کین تو عذاب الیمتیغ کینت نغوذبالله ازوروح را چون بدن زند به دو نیمتا که از روی وضع نقش کنندشین پس از سین و حا فرود از جیمپشت خصمت چو جیم باد و جهانبر دلش تنگتر ز حلقهٔ میمدولتت را کمال باد قرینمدتت را زمانه باد ندیمکوس تو بر فلک رسیده و بازطبل خصمت بمانده زیر گلیماختیارات تو چنان مسعودکه تولا بدو کند تقویم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿به حکم دعوی زیج و گواهی تقویمشب چهارم ذی حجهٔ سنهٔ ثامیمشبی که بود شب هفدهم ز ماه ایارشبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیمنماز دیگر یکشنبه بود از بهمنکه بی و دال سفندارمذ بد از تقویمچو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدیبر آن قیاس که رای منجمست و حکیمبجزو اصل رسید آفتاب نه گردونبخیر در نهم آفتاب هفت اقلیمخدایگان وزیران که جز کمال خداینیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیمسپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهرابد ز زادن امثال او شدست عقیمنه صاحبی ملکی کز ممالک شرفشکمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیمبرد ز دردی لطفش حسد شراب طهورکند ز شدت قهرش حذر عذاب الیمز مرتبت فلک جاه او چنان عالیکه غصهها خورد از کبریاش عرش عظیمبه خاصیت حرم عدل او چنان ایمنکه طعنها کشد از رکنهاش رکن حطیمبه بندگیش رضا داده کائنا من کانبه طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیمزهی ز روی بقا در بدایت دولتزهی ز وجه شرف در نهایت تعظیماگر خیال تو در خواب دیده مینشدیشبیه تو چو شریک خدای بود عدیمتویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیبتویی که عفو بر خشم قادریست رحیمکریم ذات تو در طی صورت بشریتبارکالله گویی که رحمتیست جسیمتو منتقم نهای از چه از آنکه در همه عمرخلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیمنه یک سؤال تو آید در انتقام درستنه یک جواب تو آید در احتشام سقیمنسیم لطف تو با خاک اگر سخن گویدحیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیمسموم قهر تو با آب اگر عتاب کندپشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیمبه تیغ کره تو بازوی روزگار به حکمنعوذ بالله جان را زند میان به دو نیمز استقامت رای تو گر قضا کندیدقیقهای فلک المستقیم را تفهیمبماندی الف استواش تا به ابدز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیمگل قضا و قدر نادریده غنچه هنوزتبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیمبه عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدفنفس همی نزند بل ز ننگ در یتیمملامت نفست میبرد دعای مسیحغرامت قلمت میکشد عصای کلیممسیر کلک تو در معرض تعرض خصممثال جرم شهابست و رجم دیو رجیمچه قایلست صریرش که از فصاحت اوسخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیمبشست خلقت آتش به آب خلق تو رویکه در اضافهٔ طبع نعامه گشت نعیمببست باد خزان بادم حسود تو عهدکه در برابر ابر بهار گشت لئیمصبا نیابت دست تو گر به دست آردکنار حرص کند پر کف چنار ز سیمبزرگوارا با آنکه آب گفتهٔ منز لطف میببرد آب کوثر و تسنیمبه خاکپای تو گر فکرتم به قوت علمنطق زند مگرش جاه تو کند تعلیمثنای تو به تحیر فکنده وهم مرااگرچه نقطهٔ موهوم را کند تقسیمورای لطف خداوند چیست لفظ خدایزبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیملطیفهای بشنو در کمال خود که در آنملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیموگر برسم خداوند گویمت مثلاچنان بود که کسی گوید آفتاب کریممرا ادب نبود خاصه در مقام ثناحلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیمکه بر زبان صدا از طریق طیرهگریمداهنت نکند باز گویدم که حلیمخدای داند و کس چون خدای نیست که نیستکسی به وصف تو عالم بجز خدای علیمهمیشه تا نکند گردش زمانه مقامبه کام خویش همی باش در زمانه مقیمعریض عرصهٔ عز ترا سپهر نظیرطویل مدت عمر ترا زمانه ندیمبمان ز آتش غوغای حادثات مصونچنان کز آتش نمرود بود ابراهیمموافقان تو بر بام چرخ برده علممخالفان ترا طبل ماده زیر گلیممبارک آمد تحویل و انتهات چنانکه اقتدا و تولا کند بدو تقویم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکنفرو گشاد سراپرده پادشاه ختنچو برکشید شفق دامن از بسیط هواشب سیاه فرو هشت خیمه را دامنهلال عید پدید آمد از کنار فلکمنیر چون رخ یار و به خم چو قامت مننهان و پدا گفتی که معنیایست دقیقورای قوت ادراک در لباس سخنخیال انجم گردون همی به حسن و جمالچنان نمود که از کشتزار برگ سمنیکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زریکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدنبه چرخ بر به تعجب همی سفر کردمبه کام فکرت و اندیشه از وطن به وطنبه هیچ منزل و مقصد نیامدم که درومجاوری نبد از اهل آن دیار و دمنمقیم منزل هفتم مهندسی دیدمدراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدنبه پیش خویش باری حساب کون و فسادنهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهنوزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بودبه روی و رای منیر و به خلق و خلق حسنخصال خویش چون روی دلبران نیکوضمیر پاکش چون رای زیرکان روشنبه پنجم اندر زایشان زمامکش ترکیکه گاه کینه ببندد زمانه را گردنبه گرز آهنسای و به نیزه صخرهگذاربه تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژنفرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدمبنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقنرخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنارکه با نوای حزینش همی نماند حزنوزان سپس به جوانی دگر گذر کردمکه بود در همه فن همچو مردم یک فنصحیفه نقش همی کرد بیدوات و قلمبدیهه شعر همی گفت بیزبان و دهنخدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گونروان چو نور خرد در روان اهریمننجوم کرکس واقع بجدی درگفتیکه پیش یک صنمستی به سجده در دو شمنز بس تزاحم انجم چنان نمود همیمجره از بر این کوژپشت پشتشکنکه روز بار ز میران و مهتران بزرگدر سرای و ره بارگاه صدر زمنجلال دین پیمبر عماد دولت و ملکمدار داد و دیانت قرار فرض و سننجهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوستنظام ملک چنان کز نظام ملک حسنسپهر قدری کاندر زمین دولت اوشکال شیر شکارست و پشه پیلافکنبه پای همت او نارسیده دست ملکبه شاخ دولت او ناگذشته باد فتننه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهرنه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسنز بیم او بتوان دید در مظالم اوضمیر دشمن او در درون پیراهنز تف هیبت او در دلش ببندد خونچنانکه بر رخ عناب و در دل روینبه جنب رای منیرش سیاهروی خردبه جای قدر رفیعش فرود قدر پرنبه پیش دستش و طبعش گه سخا و سخندفین دریا زیف و زبان عقل الکناز آن جدا نتوان کرد جود را به حسامبر آن دگر نتوان بست بخل را به رسنحکایتی است از آن طبع آب در دریاروایتی است از آن دست ابر در بهمنهنر ز خدمت آن طبع یافتست شرفگهر ز صحبت آن دست یافتست ثمنابا به پیش تو دربسته گردش ایامو یا به مدح تو بگشاده گیتی توسنیکی هزار کمر بیطمع چو کلک شکریکی هزار زبان بینصیب چون سوسنجهان تنست و تو جان جهان و زنده بتستجهان چنان که به جانست زندگانی تنبه فر بخت تو دایم به شش نتیجهٔ خوبز بهر جشن تو آبستن است شش مسکنصدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکرشجر به میوه و خارا به زر و خار به مناز آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواندبه رنگ زر عیار و به عهد سرو چمنز فر این بود آن سرفراز در بستانز شرم این بود این زرد روی در معدنز بهر رتبت درگاه تست زایندهز بهر مالش بدخواه تست آبستنبسیط مرکز هامون به گونه گونه گهرمحیط گنبد گردان به گونه گونه محناگرچه قارن و قارون شود به قوت و مالمخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمنبه خاک درکندش هم ستاره چون قارونبه باد بردهدش هم زمانه چون قارنوگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیستزبان لال و لب پژمریدهٔ دشمناز آن چه نقص تواند بدن کمال تراچو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمنبه مدحت تو زبان زمانه تر بودستاز آن زمان که ترا تر شده است لب به لبنهمیشه تا که کند باد جنبش و آرامهماره تا که کند ابر گریه و شیونبه ابر جود تو در باد خلق را روزیبه باد بذل تو بر باد ملک را خرمنموافقان تو پیوسته یار نعمت و زرمخالفان تو همواره جفت محنت و رنچو طبل رحلت روزه همی زند مه عیدبه شکر رؤیت او رایت نشاط بزنهزار عید چنین در سرای عمر بمانهزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿نماز شام چو خورشید گنبد گردانبه کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهانبه فال نیک برون آمدیم و رای صواببه عزم خدمت درگاه پیشوای جهانبه طالعی که ببسته است ز ابتدای وجودبه پیش طالع عالیش بر سپهر میانتکاورانی در زیر زین به دولت اوچو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توانز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلالز گوشهاشان روی هوا گرفته سناننه در مفاصل این سستیی ز بار رکابنه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنانبه کوهسار و بیابانی اندر آوردیمجمازگان بیاباننورد که کوهانچو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسکچو پاره پاره درو خامهای ریگ روانکسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیرکسی نرفته نشیبش مگر به پای گمانبه غارهاش درون مار گرزه از حشراتبه ناوهاش درون شیر شرزه از حیوانز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همایز استخوان مسافر ذخیرهای گرانکسی به روز سفید و شب سیاه دروبجز کبودی گردون همی نداد نشانز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیرز باد سر به تن در همی فسرد روانهزاربار به هر لحظه بیش گفت دلمکه یارب این ره دلگیر کی رسد به کرانزمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهمزمین حضرت آن مقصد زمین و زمانضیاء دین خدای آنکه حسن عادت اوزمانه دارد در زیر سایهٔ احسانامیر عادل مودود احمد عصمیکه هست جوهری از عدل و عصمت یزدانبزرگ بار خدایی که طبع و دستش راهمی نماز برد بحر و سجده آرد کانبود عنایتش از نایبات چرخ پناهدهد حمایتش از حادثات دهر امانبه غیرت از نفسش روح عیسی مریمبه خجلت از قلمش چوب موسی عمرانز آب گرد برآرد به یاد باد افراهز شیر کین بستاند به شیر شادروانهر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنارهر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیاننه ناشناسی تشبیه خواستم کردنسر انامل او را به ابر در نیسانخرد قلم بستد از اناملم بشکستچه گفت زهی غیبت و زهی بهتانبه ابر نیسان آخر چه نسبت است او راکزین همیشه گهر بارد و از آن بارانبه اضطرار بود بذل آن و آن دشواربه اختیار بود جود این و این آسانعنان این چو سبک شد بیا ببین نعمترکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفانایا محامد تو وقف گشته بر اقوالو یا مدایح تو نقش گشته بر اذهانمحامد تو همی درنیایدم به ضمیرمدایح تو همی در نگنجدم به دهانتو آن کسی که نیارد به صدهزار قرونتو آن کسی که نیارد به صدهزار قرانسپهر مثل تو از اتصال هفت اخترزمانه مثل تو از امتزاج چار ارکانحکایتی است ز فر تو فر افریدونتشبهیست ز عدل تو عدل نوشروانکمر ببسته به سودای خدمتت جوزاکله نهاده ز تشویر رفعتت کیوانمضای خشم تو بر نامهٔ اجل توقیعنفاذ امر تو بر دعوی قضا برهانقضا و امر ترا آن یگانگیست به ذاتکه دست و پای دویی درنمیرسد به میانبه زیر دامن کین تو فتنهها مستوربه پیش دیدهٔ وهم تو رازها عریانسپهر حلقهٔ حکم تو درکشیده به گوشزمانه داغ هوای تو برنهاده برانسپهر کیست که در خدمتت کند تقصیرزمانه کیست که در نعمتت کند کفراندهد لطایف طبع تو بحر را حیرتکند شمایل حلم تو کوه را حیرانجهان ز عدل تو یارب چه خاصیت داردکه شیر محتسب است اندرو و گرگ شباننهای نبی و سر کلک تست قابل وحینهای خدای و کف دست تست واهب جانقوای غاذیه را در طباع جای نبوداگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمانجهان سفله نبیند به جود چون تو جوادسپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوانبه امتلا چو قناعت شوند آز و نیازاگر طفیلی خوان تو شان برد مهمانز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیرهزار بار حمل کرد خویش را بریانتو آن جهان جلالی که در مراتب ملکبه هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمانسپهر گفت نیارد که این چراست چنینزمانه زهره ندارد که آن چراست چنانگر آسمان چو مخالف نداردت طاعتوگر زمین چو موافق نیاردت عصیانسیاست تو کند اختران آن اخگرعنایت تو کند خارهای این ریحانبزرگوارا احوال دهر یکسان نیستکه بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثانزمانه را به همه عمر یک خطا افتادبر آستان خداوند و درگه سلطانبه حکم شرعش کافر مدان به یک زلتز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیانبه عذر ماضی تا کین ز خصم بستاندنشسته بر سر پایست و بر سر پیمانچنان ز خواب کند بازشان که کس پس از اینخیال نیز نبیند به خواب در زیشاننه دیر زود که خر بندگان لشکرگاهبه پالهنگ ببندند گردن الخانچنان شود که شود موی بر تنش مسمارچنان شود که شود پوست بر تنش زندانبه هر دیار که باشد مقام آن ملعونبه هر مقام که باشد مکان آن شیطانبه تف تیغ ز آبش برآورند بخاربه نعل اسب ز خاکش برآورند دخانهمیشه تا ز ورای کمال نیست کمالهمیشه ز ورای سپهر نیست مکانهمیشه باد مکان تو از ورای سپهرهمیشه باد کمال تو ایمن از نقصانکشیده جامهٔ جاه ترا دوام طرازنوشته نامهٔ عمر ترا ابد عنوان ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿سه ماهه فراقت بر اهل خراسانبسی سال بودست آسان و آسانبه جانت که گر بیخبرهاء خیرتخبر داشت کس را تن از دل دل از جانزبان بود در کامها بیتو خنجرنظر بود در دیدهها بیتو پیکانیکی از تف سینه در قعر دوزخیکی از نم دیده در موج طوفانز بس خار هجر تو در دیده و دلز خونابه رخسارها چون گلستانچنان روز بر ما سیه کرد بیتوکه کسمان ندیدی سپیدی دنداناز آن بیم کز کافریهای گردوننباید که کاری رود نابساماندعاگوی جان تو خلقی موحدمددخواه جاه تو شهری مسلمانکدامین سعادت بود بیشتر زینکه باز آمدی در سعادات الوانمگر طاعتی کرده بودست خالصزمین سمرقند در حق یزداناگر این نبودست آلوده گشتستزمین خراسان به نوعی ز عصیانکه مستوجب فرقتت شد سه ماه اینکه مستسعد خدمتت شد سه ماه آنایا چرخ در پیش قدر تو والهو یا ابر در پیش دست تو حیرانتویی آنکه در مجلست بخت ساقیتویی آنکه بر درگهت چرخ دربانبه کوی کمال تو در، عقل ناقصبه خوان سخای تو بر، جود مهمانکند حل و عقد تو بر چرخ پیشیدهد امر و نهی تو بر دهر فرمانزمین هرکجا امن تو نیست فتنهجهان هرکجا عدل تو نیست ویرانکمر پیش حکم تو بربسته جوزاکله پیش قدر تو بنهاده کیواناثرهای کین تو چون نحس عقربنظرهای لطف تو چون سعد میزانز مسطور کلکت شود مرده زندهمگر در دوات تو هست آب حیوانزهی فکرتت اختران را مدبرزهی دامنت آسمان را گریبانبه تشریف اقبال اگر برکشیدتچه سلطان عالم چه گردون گردانز عالم تویی اهل اقبال گردونز گیتی تویی اهل تشریف سلطانمنزه بود حکم گردون ز شبهتمجرد بود رای سلطان ز طغیاناز آن دم که چشم بد روزگارمز چشم خداوند کردست پنهانگمانم به لطفت همین بود کاریمرا پیش خدمت به اعزاز و احسانگمانی ازین به یقین شد نشایدامیدی از این به وفا کرد نتواننگر تا ندانی که تاخیر بندهدر این آمدن بود جز محض حرمانبه ذات خداوند و جان محمدبه تعظیم اسلام و اجلال ایمانبه تاکید هر حکمی از شرع ایزدبه تغییر هر حرفی از نص قرآنبه حق دم پاک عیسی مریمبه حق کف دست موسی عمرانبه تیمار یعقوب و دیدار یوسفبه تقوی یحیی و ملک سلیمانبه جود کف راد دینار بخشتکه بر نامهٔ رزق خلقست عنوانبه نور دل پاک اسرار بینتکه بر دعوی آفتابست برهانکه در مدتی کز تو محروم بودمجهان بود بر جان من بند و زنداننفس کرده بر رویم اشک فسردهاسف کرده در جانم اندیشه بریاندلی پر مواعید تایید یزدانسری پر اراجیف وسواس شیطانتن از ایستادن به خانه شکستهدل از بازگشتن ز خدمت پشیمانتو دانی که تا یک نفس بیتو باشمدلی باید از سنگ و جانی ز سندانکنون نذر عهدی بکردم بکلیکه باطل نگردد به تاویل و دستانکه تا دست مرگم گریبان نگیردمن و دامن خدمت و دست پیمانحدیث نکوخواه و بدخواه گفتنبه مدح اندرون باز بردن به دیوانطریقی قدیمیست و رسمی مؤکدهمه کس بگوید چه دانا چه نادانمن آن دانم و هم توانم ولیکناز آن التفاتی نکردم به ایشانکه از عشق مدحت سر آن ندارمکه گویم فلانکس فلانست و بهمانخداوند خود خصم را نیک داندمن این مایه گفتم تو باقی همی دانالا تا ز نقصان کمالست برترالا تا ز گردون فرودند ارکانز آثار ارکان و تاثیر گردونمبادا کمال ترا بیم نقصاندو عیدست ما را ز روی دو معنیکه خوشی و خوبیش را نیست پایانهمایون یکی هست تشریف خسرومبارک دگر عید اضحی و قربانبدان عید بادت قضا تهنیتگوبدین عید بادت قدر محمدت خوان ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿چون شمع روز روشن از ایوان آسمانناگه در اوفتاد به دریای بیکرانروشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشکبهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسانآورد پای مهر چو در دامن زمینبگرفت دست ماه گریبان آسمانبر طارم فلک چو شه زنگ شد مکیندر خاک تیره شد ملک روم را مکانتا هم میان صرح ممرد به پیش چشمبر روی او فشاند همه گنج شایگانگردون چو تاج کسری بر معجزات حسنوز در و لعل چتر سکندر برو نشانزهره چو گوی سیمینبر چرخ و بر درشدنبال برج عقرب مانند صولجانبهرام تافت از فلک پنجمین همیچونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیانپروین چو وقت حمله گرانتر کنی رکابجوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنانگردان بنات نعش چو مرغی که سرنگونیکسر به جوی آبخور آید ز آشیانبرجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیرکیوان چو بر بنفشهستان برگ ارغواندیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثالچون خصم منهزم ز سنان خدایگاناندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیلوندر چنین شبی که دلاور بدی جبانمن روز سوی راه نهاده به فال سعدامید خود بریده ز پیوند و خانمانراهی چنان که آید ازو جسم را خللراهی چنانکه آید ازو روح را زیانریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مارزین طبع را عفونت و زان عقل را فغاندر آب او سمک نرود جز به سلسلهبر کوه او ملک نرود جز به نردبانهرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمودرنج دل و بلای تن و آفت روانزان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرزراندم همی مدیح خداوند بر زبانقطب جلال شاه معظم که روزگاربر حصن قدر و حشمت او هست بادبانگردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبعیک تن نپرورید قرینش به صد قرانتیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصمکلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیاناین داعیست دست امل را به سوی دلوان هادیست پای اجل را به سوی جانشاهان همی روند ز عصان او نگونمرغان همی پرند در ایام او ستانای بر هزار میر شده میر و شهریاروی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوانگرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تواز بیم میش بدرقه گیرد سگ شبانروزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تندوز خون تازه خاک بخندد چو گلستانجان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگدل را شود ز هیبت گرز تو سرگرانسازند کار جنگ شجاعان جنگجواز بهر روز کینه دلیران کاردانگرزت چنان بکوبد خصم ترا به حربکش چون خوی از مسام برون جوشد استخوانگویی که شرزه شیر گشاید همی کمینوقتی که در مصاف شها برکشی کمانآرش اگر بدیدی تیر و کمانت رانشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدانای گشته جفت رای ترا همت بلندوی طبع و رای پیر ترا دولت جواناین بنده سوی درگه عالی نهاده رویتا از حوادث فلکی باشدش امانیابد اگر قبول خداوند بیخلافحاصل شود هوای دل بنده بیگمانتا بید گل نگردد و شمشاد یاسمینتا ارغوان سمن نشود سرو خیزراناندر حریم جود و جلال و بقا بپایوانرد سرای جاه و جمال و بها بمان ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهاناز وفاق تست اکنون خلق عالم شادمانحور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثارتحفها برده ز شادی یکدگر را در جنانعقد تو گشتست عقد مملکت را واسطهسور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمانخطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزهوصلت تو گشته اندر شادکامی داستانبود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دینرفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امانگاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال توبر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمانعقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شبسور تو عین سرور و شادمانی جاودانزیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیلاز نثار تو شده یاقوت پاش و درفشانهم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضیوصلتی کردی به توفیق خدای مستعانمه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتابوصلتی کردی به رسم بخردان باستاننوزده روز از مه روزه گذشته روز نیکاختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشانخاندان خان و سلطان از تو زینت یافتندکز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندانخاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنکخان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خانای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زنوی سخنهای لطیفت انس انس و جان جانعز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختریدختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربانخصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدنتا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوانهرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکابهرکجا سلطان رود با او تو باشی همعنانرایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهرمرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عناناز کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلقضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمانزاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهدزاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیانآفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهدقیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروانگر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدیدنهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروانکرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذرزان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستانحزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوالعزم تو سیل صیانت را بود چون دیدهبانای گران زخم سبک حمله به روز معرکهبندهات کیسه سبک دارد همی نرخ گران ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای ز کلک توراست کار جهانصاحب و صدر و افتخار جهانگوهرت روی کائنات وجودمسندت پشت شهریار جهاننظرت حافظ نظام امورقلمت محور مدار جهانمسرع عزم تو برید قضابارهٔ حزم تو حصار جهانکار معمار عدل شامل تستحفظ بیان استوار جهانهردم از جاه نو شوندهٔ تونومرادیست در کنار جهانخارج از ظل رایت تو نماندهیچ دیار در دیار جهاناز وقوفت نهان نیارد شدنه نهان و نه آشکار جهانجنبش رایت تو داند دادبکم از هفتهای قرار جهانبر محک جلالت تو زدندمهر تا کم شد از عیار جهانگر جهان خواستار تو نبدینشدی امن خواستار جهانگر بداند که اختیار تو چیستهمه آن باشد اختیار جهانرو که سیمرغ همت تو نشدبه فریب امل شکار جهانگر نظر کردیی به آفاقشدر میان آمدی کنار جهانکم کند گر خدای چرخ سخاتبکم از مدتی کنار جهاندشمنت کز عداد مردم نیستناردش چرخ در شمار جهانکیست او تا چو مردمان بنددناقهٔ خویش در قطار جهانتا سپهر از مدار خالی نیستبر تو بادا مدار کار جهانبر مراد تو دار و گیر قضابر بساط تو کار و بار جهانحافظت باد هرکجا باشیگاه و بیگاه کردگار جهانبودن اندر جهان شعار تو بادتا گذشتن بود شعار جهان ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿درآمد موکب عید همایونکه بر صاحب مبارک باد و میمونسپهر مجد مجدالدین که شاهانز مجدش ملک را کردند قانونعدو بندی که کلکش در دهادهکند گل را ز خون فتنه گلگونبکاهد وقت خشمش عمر در مرگبغلطد گاه کینش مرگ در خونازو دشمن چو دارا از سکندرازو حاسد چو ضحاک از فریدونزهی جود از تو در قوت چو قارنزهی آز از تو در نعمت چو قارونعتابش بر زمین بارد صواعقنهیبش بر زبان آرد شبیخونامیران تو جباران گیتیمطیعان تو بیداران گردونزمانه تیره و رای تو روشنخلایق تشنه و دست تو جیحونغلط را سوخت حکمت بر در سهوچرا را کشت امرت بر در چونچه عالی همتی یارب که هردمیکی در آفرینش بینی افزونندادی دل به دنیی و به عقبینبستی وهم در والا و در دونقضا تدبیر دور چرخ میکردکه بر ذات تو گشت اقبال مفتونقدر ساز وجود دهر میساختکه بر عرش تو شد اقبال مقرونچو گیرد آتش خشم تو بالانیابد از دو عالم نیم کانونچو از تو بگذری نزدیک آن قومنبیند کس مگر محرور و مدفونچه خیزد آخر از قومی که هستندغلام آلتی مولای التونبه مردی و مروت کی رسیدنددر انگشت تو این یک مشت مرهوندر آن موقف که از مصروع پیکارزبان رمح گردان خواند افسونرساند آتش کوشش حرارتبه ایوان مسیح و جیش ذوالنونز پشته پشته گشته ناظران رانماید کوه کوه اطراف هامونز اشک بیدل و خون دلاورهمه میدان کنی جیحون و سیحونخداوندا ز مدح تست حاصلرخ رنگ مرا رنگ طبر خونشنیدستم که پیش تخت اعلیبزرگی خواند شعر قافیه خوننه بر وجهی که باشد رونق اودر آخر کرد ذکر آب و صابونجهان داند که معزولی نیابدربیع نطق را در ربع مسکونهنوز از استماع شعر نیکوستخرد را گوش درج در مکنونسزای افتخار آن شعر باشدکه افزون باشدش راوی موزونز شعر باطل هر کس زبانمنمیگفته است حقی تا بهاکنونهمیشه تا که حسن و عشق باشدمثلها شاهد از لیلی و مجنونجناب دوستانت باد جنتطعام دشمنانت باد طاعونشبت فرخنده و روزت خجستهخزانت خرم و عهدت همایون ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿کو آصف جم گو بیا ببینبر تخت سلیمان راستینپیشش بدل دیو و دام و دددرهم زده صفهای حور عینبادی که کشیدی بساط اوبر درگه اعلاش زیر زینمهری که وحوش و طیور رادر طاعتش آورد بر نگیناز بیم سپاهش سپاه خصمچون مور نهان گشته در زمینپای ملخی بیش نی بقدردر همت او ملک آن و اینبر تخت چو عرش سبای اواز عرش رسولان آفرینچون صرح ممرد شراب صرفبیورزش انصاف آب و طیندر سایه پر همای چترطی کرده اقالیم ملک و دینبیسابقهٔ وحی جبرئیلاسرار وجودش همه یقینبیواسطهٔ هدهدش خبراز جنبش روم و قرار چینبیعهدهٔ عهد پیمبریآیات کمالش همه مبینوقتش نشود فوت اگرنه روزدر حال کند از قفا جبینچون دیو به مزدوری افکندآنرا که خلافش کند لعینبر چرخ کشد پایه چون شهابآنرا که وفاقش بود قرینچون رای زند در امور ملکبحر سخنش را گهر ثمینچون صف کشد اندر مصاف خصمشیر علمش را صفت عرینهم در کتف دایگان رضیعهم در شکم مادران جنیناز بیعت او مهر بر زبانوز طاعت او داغ بر سریندر جنبش جیشش نهفته فتحچون موم در اجزای انگبیندر دولت خصمش نهان زوالچون یاس در ایام یاسمینعزمش به وفاق فلک ضمانرایش به صلاح جهان ضمینگر عزم فلک خود بود وفیگر رای ملک خود بود رزینسدش نشود رخنه از غرورحصنی که چو حزمش بود حصینزورش نکشد طعنه از فتورحبلی که چو عهدش بود متینبا کوشش او شیر آسمانشیریست مزور ز پوستینبا بخشش او دست آفتابدستی است معطل در آستیندر ملک زمینش نبوده عارباری چو ملک باشی این چنینمثل ملک و ملک روزگارحوت فلک و آب پارگینبا شین شهی آمد از عدمزان تاجور آمد چو حرف شینمذکور به فرزند تاجبخشآنجا به فریدون شد آبتینمشهور به فرزند تاجداراینجا به ملک شه طغان تکینروزی که به مردی کنند کاروقتی که چو مردان کشند کینچون زخمه گذارند شستهاآید وتر چرخ در طنینچون حمله پذیرند پر دلانآید کرهٔ خاک در حنینوز نعل سمند و سیاه و بورچون کار درافتد بهان و هیندر خاره فتد عقدها چو عیندر پشته فتد رخنها چو سیندر مغز عدو حفرها بردتا گوهر خنجر کند دفینوز ابر سنان ژالهها زندتا سودهٔ ناچخ کند عجیندیدست به کرات بیشماردر معرکها چرخ تیزبینبا بیلک او مرگ همعنانبا رایت او فتح همنشینچین گره ابروی اجلدر روی املها فکنده چیندندان سنان آسمان خراشآغوش کمند آشتی گزیناز خرج عرق سرکشان نزاروز دخل ورم خستگان سمینیک طایفه را نعرها بلندیک طایفه را نالهها حزیندر قلب چنان ورطهٔ خشندر عین چنان فتنهٔ سجیناز جانب او جز کمان نکرددر حمله چو بیطاقتان انینوز لشکر او جز اجل نبرددر خفیه چو بیآلتان کمینرمحش نه عصای کلیم بودوز خوردن اعدا نشد بطینعفوش نه دعای مسیح بودوز کثرت احیا نشد غمینتا غصه خورد ناقص از تمامتا طعنه کشد خاین از امیندر غصهٔ این ملک باد رایدر طعنهٔ آن خسروی تکینساعات بقای ملک شهورایام نفاذ ملک سنیندر بزم شهی یسر بر یساردر رزم شهان یمن بر یمیندوران جهان تابع و مطیعدارای جهان ناصر و معین ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿