انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 103 از 107:  « پیشین  1  ...  102  103  104  105  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو
ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو

ای چرخ پست همبر رای رفیع تو
وی ابر زفت همبر بذل بنان تو

آرام خاک تابع پای رکاب تست
تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو

اسباب دهر دادهٔ دست سخای تو
اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو

ذات مقدس تو جهانیست از کمال
یک جزو نیست کل کمال از جهان تو

گر لامکان روا بودی جای هیچ‌کس
از قدر و از مکان تو بودی مکان تو

ور بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس
راه قضا ببستی امر روان تو

رازی که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در این زمانه همی بر زبان تو

گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین
منظور کیست حکم قضا گوید آن تو

اسرار عالمش به حقیقت شود یقین
هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو

مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند
گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو

شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست
این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو

جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست
چون دست تو شده است مگر بر میان تو

واندر مراتب هنر ابنای ملک را
آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو

بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش
شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو

تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود
بیخ فنا برآمده از بوستان تو


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه
به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه

چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت
چه نالهای حزین بود و حالهای تباه

ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد
ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه

در انتظار تو چشم عوام گشته سپید
وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه

چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت
همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه

ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه

ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند
ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه

زمانه همچو تویی را به دست بد افکند
زهی زمانهٔ دون لا اله الا الله

بزرگوارا یاری خدای داد ترا
نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه

چو کارهای تو دایم خدای ساز بود
ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه

به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست
یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه

به علم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه

ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
که در گذار بمانند ماهیان ز شناه

به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال
عجب مدار که از خون بود نمای گیاه

ترا که دل به قضای خدای داد رضا
خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه

بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا
از آن به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه

تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را
خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه

خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه

ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر
و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه

کجا که نی سمر رسم تست در اقوال
کجا که نی شکر شکر تست در افواه

هوا به قوت حلم تو کوه بردارد
چنان که قوت بیجاده برندارد کاه

نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول
نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله

ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید
بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه

سهر طوق مراد ترا نهد گردن
به طبع بی‌اجبار و به طوع بی‌اکراه

به عون رای تو بردارد آفتاب فلک
اگر بخواهد یکباره رسم سایهٔ چاه

حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ
تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه

درازدستی جودت به غایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه

اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود
که نان چند بدادی به رسم بی‌گه و گاه

تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین
زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه

نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهٔ اوست
به بندگانت نویسند عبده و فداه

حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه

ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد
به سوی قبهٔ اسلام روی و حضرت شاه

ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ
زهی عزیمت انده‌فزای شادی کاه

نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند
که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه

هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه

مرا مقام سرخس از برای خدمت تست
بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه

چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست
مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه

همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ
چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه

به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت
به بازی فلکی از عرای باد افراه

فتاده سایهٔ قدرت بر آسمان و به طوع
چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه

مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد
شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آمد به سلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه

چون سرو سهی قامت و شایسته‌تر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایسته‌تر از ماه

سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه

تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بی‌مشغله و بی‌غلبه یک دل و یکتاه

در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه

من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه

تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه

قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه

ابناء زمین را بجز او نیست خداوند
شاهان جهان را بجز او نیست شهشناه

از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه

راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه

آن‌کس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه

آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه

برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه

با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه

پیش همه‌شان محنت و نزد همه‌شان عم
جفت همه‌شان حسرت و گفت همه‌شان آه

چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه

بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه

ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولی‌دار و عدو کاه

چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه

تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه

در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه

تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


کمال کل ممالک جمال حضرت شاه
ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله

امیر عادل و صدر اجل مهذب دین
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه

نظام داد همه کارهاء معظم من
اگرچه بود از این بیش بی‌نظام و تباه

سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست
مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه

گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه

ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه

به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه

چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله

به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه

به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه

صمیم فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه

اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه

دهد عنایت او شور و فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شیرزه را روباه

ایا موافق امر ترا زمانه مطیع
ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه

ز همت تو سخا مستعار دارد جود
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه

تویی که عدل تو گر دست را دراز کند
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه

بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت جود تو نیست در افواه

از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر
ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه

زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه

امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم
حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه

بزرگوارا این بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه

اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه

مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بران دروغ تمامست این قصیده گواه

به خون زرق بیالود خصم پیرهنم
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه

همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان
هماره تا که محیطست سقف این خرگاه

موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه

یکی موافق رای تو باد در بد و نیک
دگر مسخر حکم تو باد بی‌گه و گاه

به کلک مشکل گردون‌گشای و دشمن‌بند
به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفر به کاه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دین اله

سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه

نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بی‌عنایت او بی‌نظام بود و تباه

قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه

مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه

کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه

ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه

به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه

چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله

قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه

به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه

ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه

اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه

دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه

ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه

بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه

از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه

زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه

امان دهد همه‌کس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه

تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه

بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه

اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه

نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه

عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه

مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه

به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه

همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه

بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بی‌گه و گاه

نتایج قلمت فتنه‌بند و قلعه‌گشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه

ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه

به کلک مشکل گردون گشای و دشمن‌بند
به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفران‌کاه

موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه
مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه

بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نارفتن من در افواه

اندر آمد ز در حجرهٔ من صبحدمی
روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه

سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم
گفت برخیز که از شهر برون شد همراه

چه روی راه تردد قضی‌الامر فقم
چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه

چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت
بی‌تحاشی چو رفیقی که بود از اشباه

تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه

او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه

گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند
آنچنان کز ره و بی‌راه نبودم آگاه

منتی داشتم از وی که ندارد به مثل
اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه

اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید
همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه

همچنین جملهٔ راهم به سلامت می‌برد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه

تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش
تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه

خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد
که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه

رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس
ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه

به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین
ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه

اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله

بالله ار نیمهٔ این باشد جیحون صد بار
عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه

گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست
که ز ما منع نیاید ز شما استکراه

چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله

باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه

رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست
دست‌اندازان بگذشت به یک‌دم به شناه

باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست
درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بی‌گاه

کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم
چون دو یار او همه یاری‌ده و من یاری‌خواه

او چو شیری به یکی گوشهٔ کشتی بنشست
من سر اندر زن و بیرون‌زن همچون روباه

آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت
جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه

عرصه‌ای دیدم چون جان و جوانی به خوشی
شادی‌افزای چو جان و چو جوانی غم‌کاه

گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضی مشو از روضهٔ رضوان به گیاه

باش تا شهر ببینی و درو باد ملک
باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه

تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست
گفتم آن چیست مرا گفت جنیبت‌کش شاه

آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه

آمد القصه و آورد جنیبت پیشم
دیدهٔ من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه

استری بود سیه زیر مغرق زینی
راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه

بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه

به سعادت به سوی آخر خود باز خرام
که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه

این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی
ترک فرمان به همه روی گناهست گناه

متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پایهٔ من کرد نگاه

گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه

گفتم آخر نه همانا که من آن‌کس باشم
که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه

کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه

سدهٔ درگه اعلای خداوند جهان
که سلاطین جهان سجده برندش به جباه

شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه

آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه

درشدم جان به طرب رقص‌کنان در پی بخت
گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه

چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه

حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه

هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه

چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه

زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف
حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه

نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه
نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه

بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه

همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه

پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش
کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه

بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار
تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


از محاق قضا برون شد ماه
وز عرای خطر برون شد شاه

باز فراش عافیت طی کرد
بستری غم‌فزای و شادی‌کاه

باز برداشت وهن ملت و ملک
باز بفزود قدر مسند و گاه

زینت ملک پادشاه جهان
زین دین خدای عبدالله

آنکه از دامن جلالت اوست
دست تاثیر آسمان کوتاه

وانکه در طول و عرض همت اوست
رای سلطان اختران گمراه

پیش پاسش قضا گشاده کمر
پیش قدرش قدر نهاده کلاه

باز بی حرز دولتش تیهو
شیر بی‌طوق طاعتش روباه

وانکه از چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه

عزمش از سر اختران منهی
حزمش از راز روزگار آگاه

آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه

عرصهٔ همتش چو گنبد چرخ
یک جهان خیمه دارد و خرگاه

ای ز رسم تو پر سمر اقوال
وی ز شکر تو پر شکر افواه

آسمانت زمین طارم قدر
وافتابت نگین خاتم جاه

زین سپس در حمایت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه

حرمی شد حمایت تو چنانک
باشد از آفتاب و سایه پناه

ملک را ز آفتاب رای تو هست
ابدالدهر بامداد پگاه

جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشته است عبده و فداه

جز به عین رضا نخواهد کرد
دیدهٔ روزگار در تو نگاه

شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه

هست بر وقف‌نامهٔ شرفت
نه سپهر و چهار طبع گواه

خشم و خصم تو آتشست و حشیش
مهر و کین تو طاعتست و گناه

بر دماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه

کرده‌ای از دراز دستی جود
از جهان دست خواستن کوتاه

در هنر خود چنین تواند بود
بشری لا اله الا الله

ای به تو زنده سنت پاداش
وی ز تو تازه رسم باد افراه

بنده زین سقطهٔ چو آتش تیز
بر سر آتش است بی‌گه و گاه

حاش لله چو روز سقطهٔ تو
شب گیتی نزاد روز سیاه

شکر ایزد که باز روشن شد
به تو صدر وزیر و حضرت شاه

نشد از سقطه قربتت ساقط
بلکه بفزود بر یکی پنجاه

تا کند اختلاف جنبش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه

هرکه نبود به روزگار تو شاد
روزگارش مباد نیکی خواه

امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


خاص سلطان علاء دین اله
میر اسحاق صدر مجلس شاه

آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه

آن بلنداختری که پیش درش
خاک روبند اختران به جباه

آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رایش آفتاب سیاه

همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه

قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه

قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله

باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه

آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه

وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه

خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه

صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه

ای ز جمشید برگذشته به ملک
وی ز خورشید برگذشته به جاه

شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه

سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه

شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه

زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه

دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه

چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه

جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه

جز به عین رضا همی نکند
دیدهٔ روزگار در تو نگاه

هست بر وقف‌نامهٔ ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه

خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه

لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه

بدماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه

در هنر خود چنین بود که تویی
بشری لا اله الا الله

ای به تو زنده سنت پاداش
وی به تو تازه رسم بادافراه

بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بی‌گه و گاه

بپذیرش که بندهٔ تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه

پیش تختت بود چو سرو به پای
تا کند چون بنفشه پشت دوتاه

گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه

تاکند اختلاف گردش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه

هرکه چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه

تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه

در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صدهزار وا اسفاه

امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای سراپردهٔ سپید و سیاه
ای بلند آفتاب و والا ماه

شعلهٔ صبح روزگار دو رنگ
در زد آتش به آسمان دوتاه

از افق برکشید شیر علم
در جهان اوفتاد شور سپاه

هین که برکرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه

شد یکی را سبک عنان شتاب
دیگری را گران رکاب شناه

ای بخار بحار کله ببند
وی عروس بهار حله بخواه

ای مرصع دوات و مصری کلک
وی همایون بساط و میمون‌گاه

روز عیدست و تهنیت شرطست
عید را تهنیت کنند به گاه

به ملاقات بزم صاحب عصر
به زمین بوس صدر ثانی شاه

ناصرالدین که نوک خامهٔ اوست
چهره‌پرداز نصر دین اله

طاهربن المظفر آنکه ظفر
جز پی رایتش نداند راه

آنکه در زیر سایهٔ عدلش
طاعت کهربا ندارد کاه

وانکه در جنب سایهٔ قدرش
خواجهٔ اختران نجوید جاه

وانکه او یونس است و گردون حوت
وانکه او یوسف است و گیتی چاه

رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه

اتفاقا به وجه گستاخی
سوی او آفتاب کرد نگاه

هرچه این می‌گشاد بند قبا
آن فرو می‌کشید پر کلاه

ای غلامت به طبع بی‌اجبار
وی مطیعت به طوع بی‌اکراه

هرچه در زیر دور چرخ کبود
هرچه بر پشت جرم خاک سیاه

قدرتت گشته در ازاء قدر
حملهٔ شیر و حیلهٔ روباه

دست عدلی دراز کردستی
هم به پاداش و هم به بادافراه

که نه بس روزگار می‌باید
ای قضاه قهر روزگار پناه

تا کنی از تصرفات زمین
دست تاثیر آسمان کوتاه

عدل دایم بود گواه دوام
بر دوام تو عدل تست گواه

فتنه در عهد حزم تو نزدست
یک نفس خالی از دوکار آگاه

دهر در دور دست تو نگذاشت
هفت اقلیم را دو حاجت خواه

دست تو فتح باب بارانیست
که برآرد ز شوره مهر گیاه

ای خلایق به جمله جزو و توکل
و آفرینش همه پیادهٔ تو شاه

نه خدایی و داشتست خدای
جاودانت از شریک و شبه نگاه

شبهت از خواب و آب و آینه خاست
ورنه آزاد بودی از اشباه

زین فراتر نمی‌توانم شد
خاطرم تیره شد دماغ تباه

عاجزم در ثنای تو عاجز
آه اگر همچنین بمانم آه

یک دلیری کنم قرینهٔ شرک
نکنم لا اله الا الله

تاکه ذکر گناه و طاعت هست
سال و ماه اوفتاده در افواه

از مقامات بندگی خدای
هرچه جز طاعت تو باد گناه

سوی تدبیر تو نوشته قضا
گاه تقدیر عبده و فداه

همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان
دولتت دوستکام و دشمن‌کاه

یک نفس حاسدان بی‌نفست
برنیاورده جز که وا اسفاه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه

تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جان‌بخشت خریدار گناه

روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه

شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه

عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه

ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه

روز بارت خاک‌بوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه

آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه

بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه

پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه

چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه

آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه

عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه

بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه

بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه

صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه

تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه

آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه

بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولت‌فزا و خصم کاه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 103 از 107:  « پیشین  1  ...  102  103  104  105  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA