✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به گوهر تا به آدم پادشاهدر پناه اعتقادت ملک شاهستر میمونت حریم ایزدستکاندرو جز کبریا را نیست راهاز سیاست آسمان بندد تتقگرچه در اندیشهسازی بارگاهناوک عصمت بدوزد چشم روزگر کند در سایهٔ چترت نگاهپیش مهدت چاوشان بیرون کنندآفتاب و سایه را از شاهراهبر امید آنکه از روی قبولرفعت چتر تو یابد جرم ماهپوشد اندر عرصهگاه هر خسوفکسوتی چون کسوت چترت سیاهآسمان سرگشته کی ماندی اگربا ثبات دولتت کردی پناهگر وجود تو نبودی در حسابآفرینش نامدی الا تباهگر کسی انکار این دعوی کندحق تعالی هست آگاه و گواهقدر ملکت کی شناسد چرخ دونشکر جودت کی گذارد دهر داهمنصب احمد چه داند کنج غارقیمت یوسف چه داند قعر چاهبوی اخلاقت بروم ار بگذرددر حجاب جاودان ماند گناهنسبت از صدق تو دارد در هدیصبح صادق زان همی خیزد پگاهگوهر افراسیاب از جاه توراند بر تقدیم آدم آب و جاهخاک ترکستان ز بهر خدمتتبا گهر زاید همی مردم گیاهخون کانها کینهٔ دستت بریختمیچگویم کون شد بیدستگاهاز تعجب هر زمان گوید سخااینت دریا دست و کان دل پادشاهای ز عدل سرخرویت تا ابدکهربا را روی زرد از هجر کاهعدل تو نقش ستم چونان ببردکز جهان برخاست رسم دادخواهتا که دارد خسرو سیارگاندر اقالیم فلک ز انجم سپاهدر سپاهت بر سر هر بندهایاز شرف سیارهای بادا کلاهتارک گردونت اندر پایمالابلق ایامت اندر پایگاهسایهٔ سلطان که ظل ایزدستبر سر این سروری بیگاه و گاهبخت روزافزون و حزمت شبروتجاودان دولتفزای و خصم کاه ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواهنرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواهاز دست آنکه غیرت ماهست و آفتابدر جام ماه نو می چون آفتاب خواهوز خد آنکه قطرهٔ آبست و برگ گلتا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواهیاقوت ناب و آب فسرده است جام میآب طرب روان کن و یاقوت ناب خواهازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغفارغ ز گرد ران گوزنان کباب خواهروز مصاف خصم به جیش خطاشکنوقت صلاح ملک ز رای صواب خواهشبها که دشمن تو ز بیم تو نغنودگردون به طعنه گویدش از بخت خواب خواههر پایهای که خصم ترا برکشد سپهرگوید قضا تمام شد اکنون طناب خواهروزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتحاز ترکش گهرکش خود یک شهاب خواهوقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاکاز منشیان حضرت خود یک خطاب خواهبر گشت عافیت چو بخیلی کند سپهراز چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواهدر موقف جزای مطیعان و عاصیاناز لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواهنی نی که انتقام خواهد خود آسمانروزی شکار کن تو و روزی شراب خواهدر شان داد آیت حق بود میر داداو باب تست زندگی از نام باب خواهایام گر بکرد خطایی در آن مبندخوش باش و انتقام ز رای صواب خواهآنجا که تاب حمله ندارد زمین رزماز رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواهچون خاک بیدرنگ شود چرخ بیشتاباز حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواهدنیا خراب و دین به خلل بود و عدل توآباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواهکاهی که از جهان ببرد کهربا به غصبدر عهد عدل تست ز عدلت جواب خواهبیعدل مستجاب نگردد دعای شاهشاها دعای خویش همه مستجاب خواهآباد دار ملک زمین خسروا به دادطوفان باد ملک هوا گو خراب خواه ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای همای همتت سر بر سپهر افراختهکس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناختهدور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقابباز هنگام هنر گردن چو باز افراختهطوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نواجز به یاد مجلست نا داده و ننواختهبخت بیدارت خروسان سحرگهخیز رااز پگهخیزی که هست از چشم صبح انداختهتا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوتنیزهای پر ز دست و تیغهای آختهقهر شاهین انتقامت اخگر دل در برشچون در امعاء شترمرغ از اسف بگداختهنیک پی آن بندهات ای بندگانت نیک پیاز تجملها به کف کردست جفتی فاختهطوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشمبا چنین فر و بها دلها ز غم پرداختهنرد زیب از کبک و تیهو برده پس بیاختیارمانده اندر ششدر حبس قفس ناباختههریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرمسوی آب و دانه بینی دایم اندر تاختهچون حواصل هیچ سیری میندانند از علفوین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساختهمکرمت کن پارهای ارزن فرستش کز شرهچون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای جهان را عدل تو آراستهباغ ملک از خنجرت پیراستهحلقهٔ شبرنگ زلف پرچمتروزها رخسار فتح آراستهدر دو دم بنشانده از باران تیرهرکجا گرد خلافی خاستهخسروان نقش نگین خسروینام را جز نام تو ناخواستهگنجها خواهان دستت زان شدندکز پی خواهنده دادی خواستهدر بلاد ملک تو با خاک پیرراستی باید ز خاک آراستهای به قدر و رای چرخ و آفتابباد ماه دولتت ناکاسته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای نهال مملکت از عدل تو بر یافتهوی همای سلطنت از عدل تو پر یافتهدر جهانداریت گردون فتنه در سر داشتهوز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافتهاز مثال تو جهان در نقش الله المعینمایهٔ کافور خشک و عنبر تر یافتهبینهیب روز محشر طالبان آخرتدر جوار صدر تو طوبی و کوثر یافتهاز شمر اعجاز تو اسباب دریا ساختهوز عرض اقبال تو آثار جوهر یافتهروضهای خطهٔ اسلام در ایام تواز بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافتهشاخهای دوحهٔ انصاف در اقلیم تواز نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافتهمدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تودر ثبات عمر تو بیروز محشر یافتهپایهٔ تخت ترا هنگام بوسیدن خرداز ورای قلعهٔ نه چرخ برتر یافتهگمرهان آفرینش در شب احداث دهراز فروغ صبح تایید تو رهبر یافتهگاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تورام نطق از گفتن الله اکبر یافتهآسمان را بر زمین در لحظهای اندیشهوارمرکب اندیشه رفتار تو اندر یافتهدیده بر خاک جناب تو به روز بار توجلوگاه از چهرهٔ فغفور و قیصر یافتهاز برای چشمهٔ حیوان مدحت جان و عقلوهم را در صحبت عزم سکندر یافتههمچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماهچرخ را دربان تو چون حله بر در یافتهکیسه از جود تو سلطان و رعیت دوختهبهره از بر تو درویش و توانگر یافتهناظران علوی و سفلی ز بذل عام توبحر و کان را در فراق گوهر و زر یافتهتا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شودخلقت تو در ازل خلق پیمبر یافتهتا همی در بزم گیتی باشد از جنس نباتدر دماغش از دل و جان جام و ساغر یافتهخسروی را نسبت فیروزی از نام تو بادخسروان از خاک درگاه تو افسر یافته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافتههرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافتهای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدایاز تضرع کردن هبلی پشیمان یافتهمنبر از یادت جناب خطبه عالی داشتهدولت از نامت دهان سکه خندان یافتههرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنینروزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافتهاختران را شوکتت بر سمت طاعت راندهآسمان را همتت در تحت فرمان یافتهبارها از شرم رایت آسمان خورشید رازیر سیلاب عرق در موج طوفان یافتهپیش چوگان مرادت گوی گردون را قضابیتصرف سالها چون گوی میدان یافتهکرده موزن حل و عقد آفرینش را قدرتا ز عدل شاملت معیار و میزان یافتهمنهیان ربع مسکون زاب روی عدل توفتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافتهدر میان دولتی با حلق ملکی گشته سختهر کمندی کز کف عزم تو دوران یافتهبارها آحاد فراشانت شیر چرخ رادر پناه شیر شادروان ایوان یافتهحادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنجبدسگالت را حریف آب دندان یافتهزلفوارش سر ز تن ببریده جلاد اجلبر دل هرک از خلافت خال عصیان یافتهاز مصافت قایل تکبیر حیران مانده بازوز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافتههم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفرمرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافتهجرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساختهابلق ایام را افتان و خیزان یافتهزان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگاریک نشان معجز از موسی عمران یافتهناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدرهرسه را در بطن مادر دیده بیجان یافتهسالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تووحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافتههرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزماژدهای رایت از باد ظفر جان یافتهآفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمدهچهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافتهوز گشادت روز دیگر چون به خود پرداختهدیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافتهوز بخار خون خصمانت هوای معرکهبیمزاج انجم استعداد باران یافتهپس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگاررستنی را صورت و ترکیب مرجان یافتهخسروا من بنده در اثناء این خدمت که هستگوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافتهقصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمتهر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافتهشاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منمکز قبول حضرتت اقبال حسان یافتهتا توان گفتن همی با خسرو سیارگانکای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافتهبادت اندر خسروی سیاره از فوج حشمای مه منجوق چترت قدر کیوان یافتههرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشتههرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زهی کارت از چرخ بالا گرفتهحدیثت ز چین تا به صنعا گرفتهرکاب ترا چرخ توسن بسودهعنان ترا بخت والا گرفتهبه نامت هنر فال فرخنده جستهبه یادت خرد جام صهبا گرفتهزهی نعل شبدیز و لعل کلاهتز تحتالثری تا ثریا گرفتهبه هنگام جود و به گاه سخاوتدل و همتت رسم دریا گرفتهز لفظ خطیبان مدحت سرایتهمه عرصهٔ عالم آوا گرفتهبه یک حمله در خدمت شاه عالمهمه ملک جمشید و دارا گرفتهبه فر و به اقبال سلطان عالمسر و افسر و ملک دنیا گرفتهزمان و زمین را بساط کلامتچو خورشید بالا و پهنا گرفتهسر تیغت از خون او داج دشمنز شنگرف و سیماب سیما گرفتهگه از خون دل رنگ یاقوت دادهگه از رنگ خون رنگ مینا گرفتهتویی سرفرازی که هست آفرینتز اقصای چین تا به بطحا گرفتهمن مدحخوان را شب و روز نکبتدر انواع تیمار تنها گرفتهز آمیزش عالم و طبع عالمدلم نفرت و طبع عنقا گرفتهشب محنت من ز امداد فکرتدرازی شبهای یلدا گرفتهمرا صنعت چرخ توسن شکستهمرا صولت دهر رعنا گرفتهگهم نکبت چرخ اخضر گرفتهگهم حلقهٔ دام سودا گرفتهمن از وحشت دل سوی حضرت توچو موسی ره طور سینا گرفتهز خورشید رای تو و نور دستتهمه دهر نور تجلی گرفتهز برهان جیب تو و معجزاتتسواد زمین دست بیضا گرفتهمن اندر شکایات امروز و امشبدر عشوهٔ شب ز فردا گرفتهسر دامن و آستین بلا راچو وامق سر زلف عذرا گرفتهز بس دهشتجان و دل دست کل رارها کرده و پای اجزا گرفتهز قرآن ربوده کمال فصاحتوز انجیل خط معما گرفتهدر خدمتت اختیاری نماندهدر حضرتت جمع غوغا گرفتههمیشه که نامست از حسن یوسفجهانی حدیث زلیخا گرفتهبمان ای خداوند و مخدوم عالمکه هست از تو دین قدر والا گرفته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای تیغ تو ملک عجم گرفتهانصاف تو جای ستم گرفتهاقبال جناب ترا گزیدهباقی جهان جمله کم گرفتهپشتی شده در نیک و بد جهان راهر پشت که پیش تو خم گرفتهاز نام خدای و رسول نامتترکیب حروف و رقم گرفتهوآنگه ز زبان بیعناء سکهدر چهره زر و درم گرفتهاطراف بساط عریض جاهتآفاق حدوث و قدم گرفتهاسرار فلک مشرف وقوفتتا شام ابد در قلم گرفتهگه سقف سپهر از خیال بزمتآرایش باغ ارم گرفتهگه قطر زمین از ثبات رزمتتا پشت سمک رنگ و نم گرفتهفرمان تو آن مستحق طاعتبیعنف رقاب امم گرفتهانصاف تو در ماجرای شیرانآهو بچگان را حکم گرفتهعفو تو قبول شفا شکستهخشم تو مزاج الم گرفتهبذلت در و دیوار آرزو رادر نقش و نگار نعم گرفتههر هفتهای از جنبش سپاهتگیتی همه کوس و علم گرفتهدر موکب تو اژدهای رایتشیران عرین را به دم گرفتههرجا که سپاه تو پی فشردهدر سنگ نشان قدم گرفتهحفظ تو جهان را چو بر باریدر سایهٔ فضل و کرم گرفتهشام و شفق از آفتاب رایتدوکان ز بر صبحدم گرفتهدر لوح زبان جای خاکپایتاندازهٔ واو قسم گرفتهعدل تو به احداث عشقبازیبس تیهو و شاهین به هم گرفتهاز تخت تو وقت سؤال سائلتا عرش صداء نعم گرفتهآز از کرب امتلاء دایمویرانهٔ کتم عدم گرفتهدر عرض سپاه تو مرغ و ماهییکسر همه حکم حشم گرفتهدر پیکر دیو از شهاب رمحتخون صورت شاخ بقم گرفتهبدخواه تو را خاک مادرآسااز پشت پدر در شکم گرفتهاز نالهٔ خصم تو گوش گردونخاصیت جذر اصم گرفتهچشمش که زباست به وقت خوابشاز نم صفت لاتنم گرفتهاو آمده و فتنه را به عمیادر دزدی آن متهم گرفتهای تو ز ثنا بیش و خسروان رادامن خسک مدح و ذم گرفتهحاسد به کمالت کند تشبهلیکن چو به فربه ورم گرفتهتا در حرم آسمان نگرددبر کس در شادی و غم گرفتهشادی تو باد ای حریم گیتیاز عدال تو امن حرم گرفتهدر سلک سماطین روز بارتکیوان سر صف خدم گرفتهدر حلقهٔ خنیاگران بزمتخاتون فلک زیر و بم گرفتهعمر تو مقامات نوح دیدهجاه تو ولایات جم گرفتههر عید عرب تا به روز محشرجشن تو سواد عجم گرفته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زهی ز عدل تو خلق خدای آسودهز خسروان چون تویی در زمانه نابودهجهان به تیغ درآورده جمله زیر نگینپس از تکبر دامن بدو نیالودهز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولانشکاریی که به صد سال کرده بربودههزار بار ز بهر طلایهٔ حزمتبسیط خاک جهان بادوار پیمودهچو دیده نیستیی بیسال بخشیدهچو دیده عاجزیی بیملال بخشودهزبان نداده به جود و عطا رسانیدهوعید کرده به جرم و جزا نفرمودهز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت توطراز توزی و تار قصب نفرسودهبه دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصمسپاهت از گل قهر آفتاب اندودهدو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصافچو شیر رایت تو سر بر آسمان سودههنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوشکه گوش ملک تو تکبیر فتح بشنودهبه روز حرب کسی جز کمان ز لشکر توز هیچ روی به خصم تو پشت ننمودهز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسیدر آن دیار شبی تا به روز نغنودهاثر ز دود خلافت به روزنی نرسیدکه عکس تیغ تو آتش نزد در آن دودهز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خونز رگ چگونه رود کز دو دیده پالودهاز آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده استز زنگ جور کدام آینه است نزدودهقضاست امر تو گویی که از شرایط اونه کاسته است فلک هرگز و نه افزودهز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتحشکفته دایم و افتاده توده بر تودهشمایل تو به عینه نتایج خردستکه همگنانش پسندیدهاند و بستودهز تست نصرت دین وز خدای نصرت تودراز باد سخنتان که نیست بیهودهتو میروی و زمین و زمان همی گویندزهی ز عدل تو خلق خدای آسوده ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیدهوی چشم وزارت چو تو دستور ندیدهبر پایهٔ تو پای توهم نسپردهبر دامن تو دست معالی نرسیدهبا قدر تو اوج زحل از دست فتادهبا کلک تو تیر فلک انگشت گزیدهدر نظم جهان هرچه صریر قلمت گفتاز روی رضا گوش قضا جمله شنیدهاعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیستکز خلق بمانند یکی ناگرویدهای مردم آبی شده بیباس تو عمریدر دیدهٔ احرار جهان مردم دیدهدی خانه فروش ستم آنرا که برانداختانصاف تو امروز به جانش بخریدهاز خنصر چپ عقد ایادیت گرفتهاطفال در آن عهد که ابهام مکیدهآرام زمین بر در حزم تو نشستهتعجیل زمان در ره عزم تو دویدهتخم غرض بخت تو بر خاره برستهمرغ عمل خصم تو از بیضه پریدهبر خاک درت ملک گویی که از آرامطفلی است در آغوش رقیبی غنویدهدرکام جهان آب شد از تف ستم خشکجز آب حیات از سر کلکت نچکیدهگردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمدتا سنبله از خرمن اقبال تو چیدهآنجا که گران گشت رکاب سخط تواز بوالعجبی فتنه عنان باز کشیدهبیآب رخ طالع مهپرور تو ماهتا عهد تو چون ماهی بیآب طپیدهپشتی شده در نیک و بد ابنای جهان راهر پشت که در صدر تو یک روز خمیدهدندان خزان کند بر آن شاخ که بر وییکبار نسیمی ز رضای تو وزیدهزنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشتهآهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریدهدر عهد نفاذ تو ز پستان پلنگانآهو بره در خوابستان شیر مکیدهشیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوراندر مرتبه با شیر بساطت نچخیدهمیبینم از این مرتبه خورشید فلک راچون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیدهبدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویشاز دوک زبان بر سرو بر پای تنیدهبر چرخ ممالک ز شهاب قلم تستبر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیدهکورا که تب و لرزهاش از بیم تو داردیک چاشنی از شربت قهر تو چشیدهغور تو نه بحریست کزو عبره توان کردگیرم که جهان پر شود از خیک دمیدهتو در چمن دولت و در باغ وزارتچون ابر خرامیده و چون سرو چمیدهدیروز به جای پدر و جد تو بودستمسعود علی آن دو ملکشان بگزیدهامروز اگر نوبت ایشان به تو آمدنشگفت عطاییست سزاوار و سزیدهتا تار شب و روز چنان نیست کز ایشانسهم رسن پیسه خورد مار گزیدهخصم تو چو شب باد همه جای سیهرویوز حادثه چون صبح دوم جامه دریدهرخسار چو آبی ز عنا گرد گرفتهدل در برش از نایبه چون نار کفیدههر ساعتش از غصه گلی تازه شکفتهوان غصه چو خارش همه در دیده خلیده ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿