✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دو عیدست ما را ز روی دو معنیهم از روی دین و هم از روی دنییهمایون یکی عید تشریف سلطانمبارک دگر عید قربان و اضحیبه صد عید چونین فلک باد ضامنخداوند ما را ز ایزد تعالیامیر اجل فخر دین بوالمفاخرامیری به صورت امیری به معنیبه پیش کف راد او فقر و فاقهچو پیش زمرد بود چشم افعینتابد بر آن آفتاب حوادثکه در سایهٔ عدل او ساخت ماویایا دست تو وارث دست حاتمو یا کلک تو نایب چوب موسیکند چرخ بر احترام تو محضردهد دهر بر احتشام تو فتویز امن تودر پای فتنه است بندیز عدل تو بر دست ظلمست حنیشود بر خط عز جاه تو ضامنکشد بر خط رزق جود تو اجریز عدلت زمین است چونان که گوییفرود آمد از آسمان باز عیسیدهد حزمت اندر وغا امن و سلوتدهد عزمت اندر بلا من و سلویصریر قلمهای تو نفخ صورستکه آید ازو لازم احیاء موتیبه لب هست خاموش وزو عقل گویابه تن هست لاغر وزو ملک فربینهد کشت قدر ترا ماه خرمنبود آب تیغ ترا روح مجریز آب حسامت به سردی ببنددمزاج عدو چون به گرمی زدفلیبه سبزی و تلخی چون کسنی است الحقعجب نیست آن خاصیت زاب کسنیدل حاسد از باد عکس سنانتچنانست چون طورگاه تجلیچو تو حکم کردی قضا هم نیاردکه گوید چنین مصلحت هست یانیاشارات تو حکمهائیست قاطعچه از روی فرمان چه از روی تقویبه تشریف و انعام اگر برکشیدتچه سلطان اعظم چه دستور اعلیبه تشریف آن جز توکس نیست درخوربه انعام این جز تو کس نیست اولیچو من بنده در وصف انعام و شکرتکنم نثری آغاز یا شعری انشیرسد در ثنای تو نثرم به نثرهکشد در مدیح تو شعرم به شعریعروسان طبعم کنند از تفاخرز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخریچو انشا کنم مدحتی گویی احسنتچو پیدا کنم حاجتی گویی آریدرآریت مدغم دو صد گونه احساندر احسنت مضمر دوصد گونه حسنیروا نیست در عقل جز مدحت توچو مدحت همی بایدم کرد باریالا تا که دوران چرخ مدورکند بر جهان سعد چون نحس املیهمه سعد و نحس فلک باد چونانکه باشد ز دوران چرخت تمنیبه قدرت مباهات اجرام گردونبه قصرت تولای ایوان کسری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای به درگاه تو بر قصهرسان صاحب ریرهنشین سر کوی کرمت حاتم طیاختران در هوس پایهٔ اعلای سپهرسوی ایوان تو آورده به علیین پیو آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجومروی در رای تو آورده که وی شاهد ویفلک جاه ترا خارج عالم داخلقطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدیجاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درووهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پیچه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابیباز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبیصاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تستعقل داند که به جان زنده بود قالب حیملک را رای تو معمور چنان میداردکه به تدبیر برون برد خرابی از میصبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدردنیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوینیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوالقصر میمون ترا ناقص از آن گردد فیاندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضاعالم عافیت از دست حوادث شد طیچرخ میگفت که برکیست تلافی وجودهمتت دست ببر بر زد و گفتا که علیخویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهانآسمان گفت که خود را چکنی رسواهیالتفات تو عنان چست از آن کرد که بوددر ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئیبه خلافت پدرت سر چو نیاورد فرودبه وزارت که کند رای ترا قانع کیوحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کندعقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ایبر حواشی کمالات تو آید پیداگرچه در اصل کشیدند طراز بیدیبر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواببر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غیقطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسردزانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دیدشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سالکفن خود تند این را به دهان آن از قیتا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عودتا دهان نغمه بود چون به خروش آید نیسرو وش در چمن باغ معالی میبالتا جهانی کمر امر تو بندند چو نیدر هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدستداروی بازپسین باد برو یعنی کی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زهی ز روی بزرگی خلاصهٔ دنییعلو قدر تو برهان آسمان دعویبه اهتمام تو دایم عمارت عالمز التفات تو خارج عداوت دنییتویی که مفتی کلک تو در شریعت ملکبه امر و نهی امور جهان دهد فتویتویی که منهی رای تو بیوسیلت وحیز گرم و سرد نهان قضا کند انهیسپهر گفت به جاه از زمانه افزونیبه صدهزار زبان هم زمانه گفت آریچو کان عریق بود گوهرش نفیس آیدشناسد آنکه تامل کند در این معنیکدام گوهر و کان عریقتر که بودگهر محمد مسعود و کان علی یحیی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ویحک ای صورت منصوریه باغی و سراییا بهشتی که به دنیات فرستاد خدایگر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهانعمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزاینیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقتآسمانیست که در جوف زمین دارد جایجویبار تو گهر سنگ شده دریاوارشاخسار تو صدفوار شده گوهر زایبرده رضوان ز بهشت از پی پیوندگریاز تو هر فضله که انداخته بستان پیرایبوده نقاش قضا در شجرت متواریگشته فراش صبا در چمنت ناپروایلب گل گشته به شادی وصالت خنداندل بلبل شده از بیم فراقت دروایشکن آب شمرهای ترا رقص هواسایهٔ برگ درختان ترا فر همایدست فرسوده خزان ناشده طوبی کردارنوبهار تو در این گنبد گیتیفرسایسایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمامبه ذراع شب و روز انجم گیتی پیمایگفته با جملهٔ زوار صریر در تومرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآیهین که آمد به درت موکب میمون وزیرهرچه دانی و توانی ز تکلف بنمایبه لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوسبه سر زلف صبا گرد رکابش بزدایمجمر غنچه پر از عود قماریست بسوزهاون لاله پر از عنبر ساراست بسایآصف ملک سلیمان دوم خیمه بزدهین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبایارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیستماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرایتا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفتهمچو نی باش میانبسته و چون سرو بپایقمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوانتا بیایند و بسازند بهم بربط و نایمجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزدخیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپایخواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردستجاودان بر سر احرار جهان بارخدایآن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجودفلکش پای سپر شد ملکش دستگرایآنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کندسخن کاه نگوید ابدا کاهربایوانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیراز کجا ز آینهٔ رای ممالک آرایای زمان بیعدد مدت تو دور قصیروی جهان بیمدد عدت تو دستگزایآفتابی اگر او چون تو شود زاید نورآسمانی اگر او چون تو بود ثابترایعفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیرفتنهبندی نبود چون قلمت قلعهگشایگر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شوددست قهرت به گل حادثه خورشیداندایور برآرد به مثل مار به افسون ز زمیناژدهای فلکی را چه غم از مارافسایتا جهان را نبود از حرکت آسایشدر جهان ساکن وز اندوه جهان میآسایمجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهوخانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا هایهست فرمانت روان بر همه اطراف جهاندر جهان هرچه مراد تو بود میفرمای ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدایدست گیرید مرا زین فلک بیسروپایحال من بنده به وجهی که توان کشف کنیدبر خداوند من آن صورت تایید خدایعالم مجد که بر بار خدایان ملکستمجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدایمیر بوطالب بن نعمه که بینعمت اوآسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدایآنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشستعالم نامیهبخش و فلک حادثهزایآنکه از ابر کفش آب خورد کشت امیدوانکه بر خاک درش رشک برد فر همایآنکه پیش گره ابروی باسش به مثلنام که زهره ندارد که برد کاهربایبر سر جمع بگویید که ای قدر تراآسمان پای سپر گشته زمین دستگرایمانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیشگشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروایخشکسال کرم از ابر کفت یافته نموای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وایساعد جود تو دارد کف دریا وسعتپنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندایچیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگارچیست نطق تو یکی طوطی الهامسرایتو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیراز کجا ز آینهٔ رای ممالک آرایآنکه او در همه دل عشق تو دارد همهوقتآنکه او با همهکس شکر تو گوید همهجایاعتقادی که فلان را به خداوندی تستدیده باشی به همه حال در آیینهٔ رایمدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوزهیچ دربانش نداند بدر هیچ سرایخدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافتاندر آن موسم غمپرور شادی فرسایبعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنکتا نباید که کسی گویدش ای خواجه کمآینتوان گفت که محتاج نباشد لیکنباد حرصش نکند همچو خسان ناپروایطمع را گفته بود خون بخور و لب مگشاینفس را گفته بود جان بکن و رخ منمایبندش از بند قضا گر بگشاید سخنشاین بود بس که دل از راز حوادث مگشایلیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرتهمه در آرزوی عشق کلاهند و قبایچکند گر نبود مجلس و دیوان تراشاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدایانوری لاف مزن قاعده بسیار منهبالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخایبارنامه نکشد بارخدایی که سپهرهست از پا و رکاب پدرش گشته دوتایداغ داری به سرین برنتوانی شد حرپست داری به دهان برنتوانی زد نایخویشتن داری تو غایت بیخویشتنی استخویشتن را چو تو دانی که ای پس مستایسیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنجنان یک ماهه نداری به لگد آب مسایخیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببرعاقلان حامل اندیشه نباشند به رایچند بیبرگ و نوا صبر کنی شرم بنهگو خداوند مرا برگ و نوایی فرمایدل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غباربرمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدایگر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگویور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرایچون بفرمود برو راه تنعم برگیربنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزایچمنی داری در طبع، درو خوش میگردگل معنی میچین سرو سخن میپیرایگشت بیفایده کمزن که نه بادی نه دخانبانگ بیفایده کمکن که نه نایی نه درایشعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوحدامن این سخن پاک به هرکس مالایتا که آفاق جهان گذران پیمایدآفتاب فلک دائر دوران پیمایای به حق سید و صدر همه آفاق مبادکه گزندیت رساند فلک خیرهگزایتا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتابتا که ایام بپاید تو چو ایام بپایتا نیاسود شب و روز جهان از حرکتروز و شب در طرب و کام و هوا میآسایفلک از مجلس انس تو پر از هو یاهوعالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿جشن عید اندرین همایون جایکه بهشتی است در جهان خدایفرخ و خرم و همایون بادبر خداوند این همایون جایمجد دین بوالحسن که طیره کندچرخ و خورشید را به قدر و به رایآنکه با عدل او نمیگویدسخن کاه طبع کاه ربایوانکه با فر او نمیفکندسایه بر کار خویش فر همایقدر او را سپهر پای سپرحزم او را زمانه دستگزایپیش جاهش سر فلک در پیشپیش حلمش دل زمین دروایکرمش عفوبخش و عذرپذیرقلمش فتنهبند و قلعهگشایدر هوای اصابت رایشآفتاب سپهر ذرهنمایدر کمیت سیاست کینشپشهای ز انتقام پیلربایرعد را ابر گفته پیش کفشوقت این لاف نیست هرزه ملایموج را بحر گفته پیش دلشروز این عرض نیست ژاژ مخایذهن او خامهایست غیبنگارکلک او ناطقیست وحی سرایای بر اشراف دهر فرمان دهوی بر ابنای عصر بارخدایزور عزم تو آسمان قدرتگل قهر تو آفتاباندایبا کفت حرص را فرو رفتههر زمانی به گنج دیگر پایهمه عالم عیال جود تواندوای اگر جود تو نبودی وایباس تو آتشی است حادثهسوزامن تو صیقلیست فتنهزدایحرمی چون در سرای تو نیستایمنی را درین سپنجسراینیز تبدیل روز و شب نبودگر تو گویی زمانه را که بپایدی به رجعت شود به فردا بازگر اشارت کنی که باز پس آیگر خیالت نیامدی در خوابکس ندیدیت در جهان همتایعقبت نیست زانکه هست عقیماز نظیر تو چرخ نادره زایای صمیم کفت بخیل نکوهوی صریر دلت دخیل ستاینعمت آلوده بیش نیست جهاندامن همتت بدو مالایزنگ پالودهٔ سر کویستامتحانش کن و فرو پالایدست فرسود جود تو شده گیرتر و خشک جهان جانفرسایای اثرهای تو ثناگستروی هنرهای تو مدیحآرایگر حسودت بسی است عاجز نیستاژدها از جواب مارافسایچون بود دولت تو روزافزونچه زیان از حسود کارافزایآب جاه تو روشن است از سرخصم را گو که باد میپیمایگرچه در عشرتند مشتی لوموز چه در اطلسند چند گدایچه بزرگی بود در آن نهنهاندهم در آن آشیان و ماوی جایبلبلان نیز در سماع و سرودهدهدان نیز با کلاه و قبایپدران را ندیدهاند آخراین گدازادگان یافه درایوز پی کاروان جاه شمااز پی نان و جامه ناپروایآن یکی گه نفیر گرد نفروان دگر گه رسیل بانگ درایچه شد اکنون که در لغتهاشانآسمان شد سما و ماهش آیبه شب و روزشان سپار که نیستزین نکوتر دو پوستین پیرایاین یکی شرزهایست خیره شکروان دگر گرزهایست هرزهگرایزین سپس بر سپهر گردنکشپس از این با زمانه پهلوسایتا ز گردش فلک نیاسایددر نعیم جهان همی آسایمجلس عشرتت به هو یاهوگریهٔ دشمنت به هایاهایطبل بدخواه تو به زیر گلیموز ندامت ندیم ناله چو نایهست فرمانت بر زمانه روانهرچه رایت بود همی فرمای ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای قبلهٔ کوی خاکی و آبیوی فخر همه قبیلهٔ آبیای یافته هرچه جسته از گیتیجز مثل که این یکی نمییابیاجرام ز رشک پایهٔ قدرتپوشیده لباسهای سیمابیعدل تو ز روی خاصیت کردهبا آتش فتنه سالها آبیبر چرخ ز بهر اختیاراتتخورشید همی کند سطر لابیکرده صف اختران گردون رادرگاه تواند سال محرابیدارالضربی است کرد و گفت توایمن شده از مجال قلابیچون خاک به گاه خشم بشکیبیچون باد به وقت عفو بشتابیدرگاه تو باب اعظم عدلستمهدی شده نامزد به بوابیز آسیب تو از فلک فرو ریزندانجم چو کبوتران مضرابیاز کار عدوت چون روان گرددتعلیم توان ستد رسن تابیاز سیم مخالفت سخا نایدنشنیدستی ز سیم اعرابیتاریخ تفاخرست تشریفتهم اسلافی مرا هم اعقابیزوداکه به دلوشان فرو دادستاین گنبد زود گرد دولابیای چشم نیازیان ز جود توچون بخت مخالفت به خوش خوابیگفتم که به شکر آن پدید آیمرخ کرده جلالت تو عنابیگفتا ز گرانی رکاب منزودا که عنان به عجز برتابیفتحالبابی بکردم آخر همبا آنکه تو از ورای این بابیتا هست ز شصت دور در سرعتایام چو تیرهای پرتابیخصم تو و دور چرخ او باداطینت قصبی و طبع مهتابیچون دانهٔ نار اشک بدخواهتوز غصه رخش چو چهرهٔ آبیاسباب بقات ساخته گردوندر جمله نه صنعتی نه اسبابی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعریتا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمریدان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیستحاش لله تا نداری این سخن را سرسریزانکه گر حاجت فتد تا فضلهای را کم کنیناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بریکار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمامزان یکی جولاهگی داند دگر برزیگریباز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتددر نظام عالم از روی خرد گر بنگریآدمی را چون معونت شرط کار شرکتستنان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعریآن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشهورتا تو نادانسته و بیآگهی نانی خوریدر ازاء آن اگر از تو نباشد یارییآن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبریتو جهان را کیستی تا بیمعونت کار توراست میدارند از نعلین تا انگشتریچون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هستهم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خریاز چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرداینکه میخواهی ازو وانگه بدین مستکبریاو ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کنتا ترا لازم شود چندین شکایت گستریعمر خود خود میکنی ضایع ازو تاوان مخواههم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خریعقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساززانکه پیدا او کند بدبختی از نیکاختریخود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیستاین سیاستها که موروثست از پیغمبریمن نیم در حکم خویش از کافریهای سپهرورنه در انکار من چه شاعری چه کافریدشمن جان من آمد شعر چندش پرورمای مسلمانان فغان از دست دشمنپروریشعر دانی چیست دور از روی تو حیضالرجالقایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتریتا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیستحیض را در مبدا فطرت گزیر از دختریگر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بسموجب توبه است و جای آنکه دیوان بستریاینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاوکانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجریراستی به بوفراس آمد به کار از شاعرانوان نه از جنس سخن یا از کمال قادریوانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفتپس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگریآمدم با این سخن کز دست بنهادم نخستزانکه بیداور نیارم کرد چندین داوریای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه استهرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحریچون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهاندر سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامریگنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدیاز یکی منحول چندان کم بهارا مشتریمهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنینمنتشر با قصهٔ محمود ذکر عنصریکو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سالشعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتریتا نپنداری که باعث بخل بود او را بداندر کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بریزانکه امثال مرا بیشاعری بسیار دادکاخهای چارپوشش باغهای چلگریمرد را حکمت همی باید که دامن گیردشتا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتریعاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوندتا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهرییارب از حکمت چه برخوردار بودی جان منگر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سریانوری تا شاعری از بندگی ایمن مباشکز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذریگرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزیدخط آزادی نبشتش گنبد نیلوفریخامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبعخوش نیاید نفس را گو زهرخند و خونگریکشتیی بر خشک میران زانکه ساحل دور نیستگو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای چو عقل اول از آلایش نقصان بریچون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتریمسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریاپایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتریسایه و خورشید نتوانند پیمودن تمامگر ز جاه خویش در عالم بساطی گستریتا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسدگر دوات زر شود خورشید پیش مشتریتو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزوماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگریباز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بودکاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکریآصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رایگم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتریفرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبارآخر از نقش الهی تا به نقش آزریآن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتابآنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسریگفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشدکیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سریآفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوستهمچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفریگر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکنددرع داودی کند در دستها زین پس پریای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیستمیتوانی چون همی از آفرینش بگذریبر بساط بارگاهت جای میجست آفتابچرخ گفتش خویش را چند بر جایی بریباد را هردم بساطت گوید ای بیهودهروعرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپریدر چنین حضرت که از فرط تحیر گم شودسمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتریاز قصور مایه یا از قلت سرمایه دانگر تحاشی میکند از خدمت تو انوریتو خود انصافش بده در بارگاه آفتابهیچکس خفاش را گوید چرا میننگریگر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذارمشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمریور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکندتا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوریعقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزستورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبریراستی به، طوطیان خطهٔ اسلام رابا وجودت خامشی دانی چه باشد کافرینیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتیبیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوریاندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هانجای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهریعشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخنشاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحریلیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستتتا طریق فرخی گویی و طرز عنصریچون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمرمدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروریسایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن اونوربخش اختران ننهاد جز نیکاختریچاکر او باش آیا گر مسلم گرددتبس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکریتا بود در کارگاه عالم کون و فسادچار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوریبسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوامدور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگریپایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردستسایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سریاز جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیستنیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سریکز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتریاین به انواع هنر معروف در فرزانگیوان به اجناس شرف مشهور در پیغامبریحکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصونرای این در حل و عقد از قدح هر قادحبریداشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگیدارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکریحکمت آن کرده در بحر شریعت گوهریهمت این کرده بر چرخ بزرگی اختریبود بر درگاه حکم آن جهان فرمانپذیرهست در انگشت قدر این سپهر انگشتریهرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهارهرکه شد در خدمت این داد بختش یاوریطاعت آن واجبست از بهر امن و عافیتخدمت این لازمست از بهر جاه و برتریآن محمد بود از نسل براهیم خلیلوین محمد هست از صلب براهیم سریآنکه رایش را موافق گیتی پیمانشکنوانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفریدر سخا از دست او جزویست جود حاتمیوز هنر از رای او نوعیست علم حیدریراست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهرچون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگرینور رای او اگر محسوس بودی بی گمانز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پریحاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنونراوی احکام جزم اوست چرخ چنبریدفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوستکلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتریسمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصمچون زبان نطق بگشاید به الفاظ دریدر ارادت اول و در فعل گویی آخرستگر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذریذرهای از حلم او گر در گل آدم بدیدر میان خلق ناموجود بودی داوریبخشش بیمنت و طبع لطیف او فکندشاعران عصر را از شاعری در ساحریسایلانش در ضمان جود او از اعتمادگنجها دارند دایم پر ز زر جعفریای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحلوی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتریدست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتستپای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبریتو مهمی زیشان که ایشان خود جهانیاند و بسباز تو در هر هنر گویی جهانی دیگریچون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آنهم تویی هان تا نداری کار خود را سرسریدر جهان آثار مردمزادگی با تست و بسشاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمریدست از این مشتی محالاندیش خام ابله بدارنه به زیر منت این جمع بیهمت دریشعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بندکان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتریهمچنین با خویشتنداری همی زی مردوارطمع را گو زهرخند و حرص را گو خونگریچند روز آرامکن با دوستان در شهر خویشتا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوریای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همیروز و شب بر من ثنا گوید روان عنصریشد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگارشد بلند از نام تو نام من اندر شاعریتا زند باد خزان بر شاخ زر خسرویتا کند باد صبا در باغ نقش آزریجاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاکدر بقای عیسوی و دولت اسکندریزان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رایدهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿