انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 105 از 107:  « پیشین  1  ...  104  105  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


دو عیدست ما را ز روی دو معنی
هم از روی دین و هم از روی دنیی

همایون یکی عید تشریف سلطان
مبارک دگر عید قربان و اضحی

به صد عید چونین فلک باد ضامن
خداوند ما را ز ایزد تعالی

امیر اجل فخر دین بوالمفاخر
امیری به صورت امیری به معنی

به پیش کف راد او فقر و فاقه
چو پیش زمرد بود چشم افعی

نتابد بر آن آفتاب حوادث
که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی

ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی

کند چرخ بر احترام تو محضر
دهد دهر بر احتشام تو فتوی

ز امن تودر پای فتنه است بندی
ز عدل تو بر دست ظلمست حنی

شود بر خط عز جاه تو ضامن
کشد بر خط رزق جود تو اجری

ز عدلت زمین است چونان که گویی
فرود آمد از آسمان باز عیسی

دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت
دهد عزمت اندر بلا من و سلوی

صریر قلمهای تو نفخ صورست
که آید ازو لازم احیاء موتی

به لب هست خاموش وزو عقل گویا
به تن هست لاغر وزو ملک فربی

نهد کشت قدر ترا ماه خرمن
بود آب تیغ ترا روح مجری

ز آب حسامت به سردی ببندد
مزاج عدو چون به گرمی زدفلی

به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق
عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی

دل حاسد از باد عکس سنانت
چنانست چون طورگاه تجلی

چو تو حکم کردی قضا هم نیارد
که گوید چنین مصلحت هست یانی

اشارات تو حکمهائیست قاطع
چه از روی فرمان چه از روی تقوی

به تشریف و انعام اگر برکشیدت
چه سلطان اعظم چه دستور اعلی

به تشریف آن جز توکس نیست درخور
به انعام این جز تو کس نیست اولی

چو من بنده در وصف انعام و شکرت
کنم نثری آغاز یا شعری انشی

رسد در ثنای تو نثرم به نثره
کشد در مدیح تو شعرم به شعری

عروسان طبعم کنند از تفاخر
ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری

چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت
چو پیدا کنم حاجتی گویی آری

درآریت مدغم دو صد گونه احسان
در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی

روا نیست در عقل جز مدحت تو
چو مدحت همی بایدم کرد باری

الا تا که دوران چرخ مدور
کند بر جهان سعد چون نحس املی

همه سعد و نحس فلک باد چونان
که باشد ز دوران چرخت تمنی

به قدرت مباهات اجرام گردون
به قصرت تولای ایوان کسری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری
ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی

اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر
سوی ایوان تو آورده به علیین پی

و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم
روی در رای تو آورده که وی شاهد وی

فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی

جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی

چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی
باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی

صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست
عقل داند که به جان زنده بود قالب حی

ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد
که به تدبیر برون برد خرابی از می

صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد
نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی

نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی

اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا
عالم عافیت از دست حوادث شد طی

چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود
همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی

خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی

التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی

به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود
به وزارت که کند رای ترا قانع کی

وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای

بر حواشی کمالات تو آید پیدا
گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی

بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب
بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی

قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی

دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال
کفن خود تند این را به دهان آن از قی

تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود
تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی

سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال
تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی

در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروی بازپسین باد برو یعنی کی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


زهی ز روی بزرگی خلاصهٔ دنیی
علو قدر تو برهان آسمان دعوی

به اهتمام تو دایم عمارت عالم
ز التفات تو خارج عداوت دنیی

تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک
به امر و نهی امور جهان دهد فتوی

تویی که منهی رای تو بی‌وسیلت وحی
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی

سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی
به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری

چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید
شناسد آنکه تامل کند در این معنی

کدام گوهر و کان عریق‌تر که بود
گهر محمد مسعود و کان علی یحیی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای
یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای

گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان
عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای

نیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقت
آسمانیست که در جوف زمین دارد جای

جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدف‌وار شده گوهر زای

برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری
از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای

بوده نقاش قضا در شجرت متواری
گشته فراش صبا در چمنت ناپروای

لب گل گشته به شادی وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای

شکن آب شمرهای ترا رقص هوا
سایهٔ برگ درختان ترا فر همای

دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار
نوبهار تو در این گنبد گیتی‌فرسای

سایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمام
به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای

گفته با جملهٔ زوار صریر در تو
مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی

هین که آمد به درت موکب میمون وزیر
هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای

به لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوس
به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای

مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز
هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای

آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد
هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای

ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست
ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای

تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت
همچو نی باش میان‌بسته و چون سرو بپای

قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان
تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای

مجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزد
خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای

خواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردست
جاودان بر سر احرار جهان بارخدای

آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود
فلکش پای سپر شد ملکش دست‌گرای

آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند
سخن کاه نگوید ابدا کاه‌ربای

وانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای

ای زمان بی‌عدد مدت تو دور قصیر
وی جهان بی‌مدد عدت تو دست‌گزای

آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور
آسمانی اگر او چون تو بود ثابت‌رای

عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر
فتنه‌بندی نبود چون قلمت قلعه‌گشای

گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود
دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای

ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین
اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای

تا جهان را نبود از حرکت آسایش
در جهان ساکن وز اندوه جهان می‌آسای

مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو
خانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا های

هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان
در جهان هرچه مراد تو بود می‌فرمای


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای

حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تایید خدای

عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای

میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای

آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای

آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای

آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای

بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای

مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای

خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای

ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای

چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای

تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای

آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت
آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای

اعتقادی که فلان را به خداوندی تست
دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای

مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای

خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای

بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک
تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی

نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای

طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای

بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای

لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای

چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای

انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای

بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای

داغ داری به سرین برنتوانی شد حر
پست داری به دهان برنتوانی زد نای

خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای

سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای

خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای

چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای

دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای

گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای

چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای

چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد
گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای

گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان
بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای

شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک به هرکس مالای

تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای

ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای

تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای

تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای

فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو
عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


جشن عید اندرین همایون جای
که بهشتی است در جهان خدای

فرخ و خرم و همایون باد
بر خداوند این همایون جای

مجد دین بوالحسن که طیره کند
چرخ و خورشید را به قدر و به رای

آنکه با عدل او نمی‌گوید
سخن کاه طبع کاه ربای

وانکه با فر او نمی‌فکند
سایه بر کار خویش فر همای

قدر او را سپهر پای سپر
حزم او را زمانه دست‌گزای

پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای

کرمش عفوبخش و عذرپذیر
قلمش فتنه‌بند و قلعه‌گشای

در هوای اصابت رایش
آفتاب سپهر ذره‌نمای

در کمیت سیاست کینش
پشه‌ای ز انتقام پیل‌ربای

رعد را ابر گفته پیش کفش
وقت این لاف نیست هرزه ملای

موج را بحر گفته پیش دلش
روز این عرض نیست ژاژ مخای

ذهن او خامه‌ایست غیب‌نگار
کلک او ناطقیست وحی سرای

ای بر اشراف دهر فرمان ده
وی بر ابنای عصر بارخدای

زور عزم تو آسمان قدرت
گل قهر تو آفتاب‌اندای

با کفت حرص را فرو رفته
هر زمانی به گنج دیگر پای

همه عالم عیال جود تواند
وای اگر جود تو نبودی وای

باس تو آتشی است حادثه‌سوز
امن تو صیقلیست فتنه‌زدای

حرمی چون در سرای تو نیست
ایمنی را درین سپنج‌سرای

نیز تبدیل روز و شب نبود
گر تو گویی زمانه را که بپای

دی به رجعت شود به فردا باز
گر اشارت کنی که باز پس آی

گر خیالت نیامدی در خواب
کس ندیدیت در جهان همتای

عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو چرخ نادره زای

ای صمیم کفت بخیل نکوه
وی صریر دلت دخیل ستای

نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای

زنگ پالودهٔ سر کویست
امتحانش کن و فرو پالای

دست فرسود جود تو شده گیر
تر و خشک جهان جان‌فرسای

ای اثرهای تو ثناگستر
وی هنرهای تو مدیح‌آرای

گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای

چون بود دولت تو روزافزون
چه زیان از حسود کارافزای

آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می‌پیمای

گرچه در عشرتند مشتی لوم
وز چه در اطلسند چند گدای

چه بزرگی بود در آن نه‌نه‌اند
هم در آن آشیان و ماوی جای

بلبلان نیز در سماع و سرود
هدهدان نیز با کلاه و قبای

پدران را ندیده‌اند آخر
این گدازادگان یافه درای

وز پی کاروان جاه شما
از پی نان و جامه ناپروای

آن یکی گه نفیر گرد نفر
وان دگر گه رسیل بانگ درای

چه شد اکنون که در لغتهاشان
آسمان شد سما و ماهش آی

به شب و روزشان سپار که نیست
زین نکوتر دو پوستین پیرای

این یکی شرزه‌ایست خیره شکر
وان دگر گرزه‌ایست هرزه‌گرای

زین سپس بر سپهر گردن‌کش
پس از این با زمانه پهلوسای

تا ز گردش فلک نیاساید
در نعیم جهان همی آسای

مجلس عشرتت به هو یاهو
گریهٔ دشمنت به هایاهای

طبل بدخواه تو به زیر گلیم
وز ندامت ندیم ناله چو نای

هست فرمانت بر زمانه روان
هرچه رایت بود همی فرمای


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای قبلهٔ کوی خاکی و آبی
وی فخر همه قبیلهٔ آبی

ای یافته هرچه جسته از گیتی
جز مثل که این یکی نمی‌یابی

اجرام ز رشک پایهٔ قدرت
پوشیده لباسهای سیمابی

عدل تو ز روی خاصیت کرده
با آتش فتنه سالها آبی

بر چرخ ز بهر اختیاراتت
خورشید همی کند سطر لابی

کرده صف اختران گردون را
درگاه تواند سال محرابی

دارالضربی است کرد و گفت تو
ایمن شده از مجال قلابی

چون خاک به گاه خشم بشکیبی
چون باد به وقت عفو بشتابی

درگاه تو باب اعظم عدلست
مهدی شده نامزد به بوابی

ز آسیب تو از فلک فرو ریزند
انجم چو کبوتران مضرابی

از کار عدوت چون روان گردد
تعلیم توان ستد رسن تابی

از سیم مخالفت سخا ناید
نشنیدستی ز سیم اعرابی

تاریخ تفاخرست تشریفت
هم اسلافی مرا هم اعقابی

زوداکه به دلوشان فرو دادست
این گنبد زود گرد دولابی

ای چشم نیازیان ز جود تو
چون بخت مخالفت به خوش خوابی

گفتم که به شکر آن پدید آیم
رخ کرده جلالت تو عنابی

گفتا ز گرانی رکاب من
زودا که عنان به عجز برتابی

فتح‌البابی بکردم آخر هم
با آنکه تو از ورای این بابی

تا هست ز شصت دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی

خصم تو و دور چرخ او بادا
طینت قصبی و طبع مهتابی

چون دانهٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی

اسباب بقات ساخته گردون
در جمله نه صنعتی نه اسبابی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری

دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست
حاش لله تا نداری این سخن را سرسری

زانکه گر حاجت فتد تا فضله‌ای را کم کنی
ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری

کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام
زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری

باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد
در نظام عالم از روی خرد گر بنگری

آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست
نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری

آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه‌ور
تا تو نادانسته و بی‌آگهی نانی خوری

در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی
آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری

تو جهان را کیستی تا بی‌معونت کار تو
راست می‌دارند از نعلین تا انگشتری

چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست
هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری

از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد
اینکه می‌خواهی ازو وانگه بدین مستکبری

او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن
تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری

عمر خود خود می‌کنی ضایع ازو تاوان مخواه
هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری

عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز
زانکه پیدا او کند بدبختی از نیک‌اختری

خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست
این سیاستها که موروثست از پیغمبری

من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر
ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری

دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم
ای مسلمانان فغان از دست دشمن‌پروری

شعر دانی چیست دور از روی تو حیض‌الرجال
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری

تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست
حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری

گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس
موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری

اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو
کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری

راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران
وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری

وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت
پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری

آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست
زانکه بی‌داور نیارم کرد چندین داوری

ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است
هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری

چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان
در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری

گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی
از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری

مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین
منتشر با قصهٔ محمود ذکر عنصری

کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال
شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری

تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان
در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری

زانکه امثال مرا بی‌شاعری بسیار داد
کاخهای چارپوشش باغهای چل‌گری

مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش
تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری

عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند
تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری

یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من
گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری

انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش
کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری

گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید
خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری

خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع
خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خون‌گری

کشتیی بر خشک می‌ران زانکه ساحل دور نیست
گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری

مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری

سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری

تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری

تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری

باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری

فرق باشد خاصه اندر جلوه‌گاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری

آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بی‌تمکین او ناید ز افسر افسری

گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری

آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری

گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری

ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
می‌توانی چون همی از آفرینش بگذری

بر بساط بارگاهت جای می‌جست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری

باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده‌رو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری

در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری

از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می‌کند از خدمت تو انوری

تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می‌ننگری

گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری

ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می‌کند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری

عقل فتوی می‌دهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری

راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری

نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بی‌تقاضا خود خداوندا نه آن غم می‌خوری

اندرین نوبت خرد تهدید می‌کردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری

عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری

لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری

چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری

سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیک‌اختری

چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری

تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری

بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری

پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری

از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری

این به انواع هنر معروف در فرزانگی
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری

حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری

داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری

حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری

بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری

هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری

طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری

آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری

آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری

در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری

راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری

نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری

حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری

دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری

سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری

در ارادت اول و در فعل گویی آخرست
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری

ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری

بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری

سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری

ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری

دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری

تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری

چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری

در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری

دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار
نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری

شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری

همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری

چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری

ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری

شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری

تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری

جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری

زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 105 از 107:  « پیشین  1  ...  104  105  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA