✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوریآسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوریکشوری و عالمی را هم زمین هم آسماناز چنین بزمی تواند داد هردم زیوریمجلس کو دعوی فردوس را باطل کندگر میان هر دو بنشانند عادل داوریبا هوای سقف او رونق نبیند نافهایبا زمین صحن او قیمت نیابد عنبریدر خیال نقش بترویان او واله شوندگر ز دور هر گریبان سر برآرد آزریجنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتیکوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثریساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشمکز میان آب روشن برفروزی آذریآتش سیال دیدستی در آب منجمدگر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغریهست مصر جامع هستی از آن خارج نیافتروزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهریآسمان دیگر است از روی رتبت گوییاواندرو هر ساکنی قایم مقام اختریآفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبندشه سلیمان عنصری دستور آصف گوهریدیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهرخاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگریتا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسرویهر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوریآفتابی گر بخواهد برگشاید نور اویجاودان از نیمروز اندر شب گیتی دریگر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهرهریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکریجرم کیوان آن معمر هندوی باریکبینپاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظریمشتری اندر ادای خطبهٔ این خسرویمعتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبریوالی عقرب ز بهر منع و رد حادثاتبر درش بودی به هر دستی کشیده خنجریزهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شببسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگریتیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان اومیبریدی کاغذی یا میشکستی دفتریای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زدشاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بریآسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافتملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسریچون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبیچون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصریجام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندیدبزم را سائل نوازی رزم را کینآوریبوستان ملک را چه از شبیخون خزانتا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهریگر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسبآسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکریور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمانزهره هرگز درنیاید نیز جز با چادریابر میبارید روزی پیش دستت بیخبربرق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتریابر اگر از فتحباب دستت آبستن شودقطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعریمعن و حاتم گر بدیدندی دل و دست تراهریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضریدر چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیشز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادریبالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجاپهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستریدختران روزگارند این حوادث وین بترکو چو زاید دختری دخترش زاید دختریروز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه راتا سوار خویش را یابد بباید رهبریاز پس گرد سپه برق سنان آبدارهمچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگریآسمان ابریق شریان را گشاید نایژهتا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجریهر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوارهر سنان برقی شود هر بارگیری صرصریچون بجنبانی عنان صرصر که پیکرتبانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکریلشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتیای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکریاژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشدوانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغریعقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوبشاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبریخنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیتزان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفریبا چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه استبر سر خصم لعین چه مغفری چه معجریبر زبان خنجرت روزی به طنازی برفتکاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروریگفت نصرت نی مرا بازوی شه میپروردلاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدریخسروا من بنده را در مدت این هفت ماهگر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوریتا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوستوارفیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبریهستمی از بس که سر بر آستانت سودمیچون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروریلیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگارماندهام در قعر دریای عنا چون لنگریروزگار این جنس با من بس که دارد قصدهاآن چنان بیرحمتی نامهربانی کافریهم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتیتا نبودی چون منش باری شکایت گستریتا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغدر کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبریبیدریغت باد ملک اندر کنار خسرویتا نیاید گردش ایام را پیدا سریخصم چون پرگار سرگردان و رای صایبتاستوای کارهای ملک را چون مسطریآسمان ملک را دایم تو بادی آفتاباز سعود آسمان گردت مجاور معشری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پریکوش تا آب سلیمان پیمبر نبریزانکه در نسبت ملک تو که باقی باداهست امروز همان رتبت پیغامبریتویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کردآنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپرینامهٔ فتح تو سیاره به آفاق بردکه بشارت بر فتح تو نشاید بشریخسروا قاعدهٔ ملک چنان میفکنیملکا جادهٔ انصاف چنان میسپریکه بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنیکه بدان پردهٔ آواز کسری بدریتو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاهخویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمریای موازی نظر رای ترا نقش قدرچه عجب ناقد اسرار قضا و قدریرای اعلای ترا کشف شود حالت بلخگر برحمت سوی آباد و خرابش نگریدر زوایاش همه طایفهای منقطعندبوده خواهان تو عمری به دعای سحریتو سلیمانی و این طایفه موران ضعیفهمه از خانه برون و همه از دانه بریظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ استچو شود کز سر پای ملخی درگذری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبریوز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتریکار آب نافع اندر مشرب من آتشیستشغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصریآسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کاروقت شادی بادبانی گاه انده لنگریگر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخندور بگریم وان همه روزیست گوید خونگریبر سر من مغفری کردی کله وان درگذشتبگذرد بر طیلسانم نیز دور معجریروزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثباتچون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نریبه بیوسی از جهان دانی که چون آید مراهمچنان کز پار گین امید کردن کوثریاز ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هستواثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دریگوییا تا آسمان را رسم دوران آمده استدادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوریگر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترایک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوریبعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سالبخت شومم حنجری کردست و دورش خنجریخیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلختا همی گویند کافر نعمت آمد انوریقبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفتحاش لله بالله ار گوید جهود خیبریآسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیشمکه داند کرد معمور جهان را مادریافتخار خاندان مصطفی در بلخ و منکرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذریمجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد دروعقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهریآن نظام دولت و دین کانتظام عدل اودر دل اغصان کند باد صبا را رهبریآنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شوددر جبین عالم آرایش ببیند مهتریدر پناه سدهٔ جاه رعیتپرورشبر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دریهم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسبکو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتریمسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشتهآنکه هست از مسندش عباسیان را برتریآنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلالصد چو من هستند چون گوساله پیش سامریآب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کننداز میان هر دو بردارد شکوهش داوریکو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظمطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمریدر زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفتگوهرست آری هنر او پادشاه گوهریخواجهٔ ملت صفیالدین عمر در صدر شرعآنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادریمفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتشعرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبریحکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترستدیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغریاحتساب تقوی او دید ناگه کز کسوفآفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادریاز رخش هر روز فال مشتری گیرد جهانکیست آنکو نیست فال مشتری را مشتریذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دستآن به معنی توامان با ذوالفقار حیدریبلبل بستان دین کز وجد مجلسهای اوصبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دریتوبه کردندی اگر دریافتندی مجلسشهم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگریمن نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیستنی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحریساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهندهوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغریبازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویستآنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکریآنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شویاز ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگرینامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمامگر ضمیر او نکردی علم دین را دفتریوارثان انبیا اینک چنین باشند کوستعلم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سریدر ثنای او اگر عاجز شوم معذور دارتا کجا باشد توان دانست حد شاعریلاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشندکاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکریبا چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنندفارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوریهجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهارخود توان گفتن که زنگارست زر جعفریبالله ار بر من توان بستن به مسمار قضاجنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهریخاتم حجت در انگشت سلیمان سخنافترا کردن بدو درگیرد از دیو و پریباز دان آخر کلام من ز منحول حسودفرق کن نقش الهی را ز نقش آزریعیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوزچربک او همچنان چون جان شیرین میخوریمرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراستبد مزاجان را قی افتد در مجالس از پریچون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاوگاو او در خرمن من باشد از کون خریآن نمیگویم که در طی زبان ناوردهامآن هجا کان نزد من بابی بود از کافریگر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویشیابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بریجاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازوهست در بازار دین صراف جان را بیزریآن توانایی و دانایی که در اطوار غیبدام بدبختی نهاد و دانهٔ نیکاختریآنکه تاثیر صبای صنع او را آمدستگلفشان اختران بر گنبد نیلوفریآنکه خار اژدها دندان عقرب نیش راشحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طریتا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین ندادروز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبریباز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرددر خم ابروی گردون دیدهای عبهریبزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوختآفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمریآنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع اوبیاساس مایهای از مایهای عنصریداد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش راخوشترین رنگی منور بهترین شکلیگریوآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروسپیرهن را جوشنی داد و کله را مغفریآنکه گر آلای او را گنج بودی در عددنیستی جذر اصم را غبن گنگی و کریآنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوستاین همی گوید اله آن ایزد و آن تنگریآنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نهگر روی بر بام این سقف بدین پهناوریآنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنیوانکه لطفش داد آتش را سمندر پروریآنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگکار او باشد نهادن کارگاه ششتریآنکه در احشای زنبوری کمال رافتشنوش را با نیش داد از راه صحبت صابریآنکه از تجویف نالی ساقی احسان اوجام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکریآنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقلگفت می را گوشمالش ده به دست مسکریآنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتشوقف کرد ابلیس را بر آستان مدبریآنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بودگرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوریآنکه قوم نوح را از تندباد لاتذردردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپریآنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کندشعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگریآنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کندیک شبان از ملک او بیتهمت مستنکریآنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشیدحفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختریآنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتفمهر کردست از پس عهدش در پیغمبریآنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرداز چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبریآنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستنددر زبان سوسمار آورد حجت گستریآنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنیاز نخستین آستان حضرتش درنگذریآنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرکجز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوریاندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرمکافری باشد که در چون من کسی این ظن بریخود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخنتا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستریچون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخدق مصری چادری کردست و رومی بستریبر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو منحبذا ملکی که باشد افسرش بیافسریدی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمدهگشته امروز اندرو چون آفتاب خاوریبا چنانها این چنینها زاید از خاطر مراای عجب از آب خشکی آید از آتش تریاین همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویشکادمی را عقل هست از ممکنات اکثریپس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درشگر درآید دیو بنهد از برون مستکبریتا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسدغصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوریهیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکنداصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضریدشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیستجمع کردن موش دشتی با پلنگ بربریمستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شودبس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطریاین دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتیسکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتریاز عقاب و پوستینش گر نگوید به بودگرچه در دریا تواند کرد خربط گازریچند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمدهرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبریرو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتدخاصه در سدی که تاییدش کند اسکندرییک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویشتا در این اندیشه باری راه باطل نسپریدی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماستبلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکریاو غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مراآسمان هر ساعتی گوید زمین دیگریخاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشانهست بر اقران خویشم هم سری هم سروریحبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخرایت طغرل تکینی بود و رای ناصری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداریبه عونش کرده مدتها جهانداران جهانداریمجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولتز رای تست بینایی ز بخت تست بیداریجهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنتسپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواریبه آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایهکه نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواریبزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کلنهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاریاگر بر گوهر می سایهای افتد ز پاس تونبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاریوگر داند که تشریف قبول خدمتت یابدستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاریتو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تونگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداریدر اوصاف تو عاجز گشتهام یارب کجا یابمکسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاریز لطف آن کردهای با جان غمناکم که در شبهاکند با کشتهای تشنه بارانهای آذاریبه تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنونچو اقبال تو در عالم نمیگنجم ز جباریمرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشدولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواریترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا داردکه رخت کبریا هرگز به چونان کلبهای آرینزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارکترنزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاریهمین میکن که جاویدان مدد باد از توفیقتکه هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاریسه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیدهیکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاریالا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگیالا تا باد را از عنصرش زاید سبکساریروانی باد فرمان ترا چون آب در گیتیکه چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواریبمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذاردکه تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاریموافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکیمخالف سرخرو از نعمتی نه از نگونساری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای ز تیغ تو در سرافرازیملک ترکی و ملت تازیروزگاری به حل و عقد و سزدبه چنین روزگار اگر نازیبحر سوزی چو در سخط رانیکان فشانی چو با کرم سازیبه سر تیغ ملک بستانیبه سر تازیانه دربازیبه مباهات آسمان به صداکرده با کوس تو همآوازیفتح رابا سپید مهرهٔ رزمبوده در موکب تو دمسازیآسمانت شکارگاه مرادواختران بازهای پروازیروز هیجا که ترکیان گردندزیر ران مبارزان تازیتیغ بینی زمرد و مرد از تیغهر دو نازان ز روی دمسازیزلف پرچم نگارد اندر چشمشکل جرارهای اهوازیباشد از روی نسبت و صولتسوی دشمن چو حمله آغازیتیغ تو تیغ حیدر عربیکوس او طبل حیدر رازیچون گشاد تو در هوای نبردکرد شاهین فتح پروازینوک پیکانت بر فلک دوزدحکم آینده را به طنازیمرگ در خون کشته غوطه خوردگر در آن کر و فر درو یازیتو که از رعد کوس و برق سناندر دل دیو راز بگدازیدر چنان موقفی ز حرص سخاخصم را در سؤال بنوازیور ز تو جان رفته خواهد بازبه سر نیزه در وی اندازیملک میکرد با ظفر یک روزفتنه را در سکوت غمازیکاین چنین خصم در کمین و تو بازفارغ از هر سویی همی تازیرونق کار من که خواهد دادگر تو روزی به من نپردازیظفر آواز داد و گفت ای ملکچه حذوریست این و مجتازیسایهٔ ایزد آفتاب ملکآن ظفرپیشه خسرو غازیشاه سنجر که کار خنجر اوستفتنهسوزی و عافیتسازیآنکه چون آتش سنانش راباد حمله دهد سرفرازیفتح بینی که با زبانهٔ اوچون سمندر همی کند بازیآنکه در ظل رایتش عمریستتا به نهمت همی سرافرازیوانکه بر طرف رستهٔ عدلششیر دکان ستد به خرازیوانکه در مصر جامع ملکشقرص خورشید کرد خبازیای زمان تو بیتناسخ نفسکبک را داده در هنر بازیوی ز خرج کفت مجاهز کانکرده با آفتاب انبازیتا خزان و بهار توبه نکرداین ز صرافی آن ز بزازیباغ ملک ترا مباد خزانتا درو چون بهار بگرازی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای رفته به فرخی و فیروزیباز آمده در ضمان بهروزیبر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجردر باغ مصاف کرده نوروزیچون تیر نهاده کار عالم رایک ساعت در کمان تو گوزیتو ناصر دینی و ازین معنییزدان همه نصرتت کند روزیدر حمله درندهای و دوزندهصف میدری و جگر همی دوزیپروانه سمندر ظفر باشدچون مشعلهٔ سنان بیفروزیفرزین بنهی به طرح رستم راآنجا که به لعب اسب کینتوزیصد شه به پیاده پی براندازدآنرا که تو بازیی بیاموزیمیساز به اختیار من بندهتا خرمن فتنها همی سوزیای روز مخالفانت شب گشتهمی خور به مراد خود شبانروزی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای کرده ز تیغت فلک تحاشیفتحت ز حشم نصرت از حواشیپیروزی و شاهی ترا مسلمبر جملهٔ آفاق بیتحاشیدر بندگی تو سپهر و ارکانیکسان شده از روی خواجه تاشیهندوی تو یعنی که جرم کیوانبهرام فلک را وثاق باشیپیشانی شیر فلک خراشدروباه درت آسمان خراشیاز سایهٔ رایت زمانه پوشیوز دامن همت ستاره پاشیگر هندسهٔ مدح تو نبودیقادر که شدی بر سخن تراشیای روز جهان از تو عید دولتآن روز مبادا که تو نباشی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿یافت احوال جهان رونق جاویدانیچرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانیدر زمان دو سپهدار که از گرد سپاهبر رخ روز درآرند شب ظلمانیباز در معرکه چون صبح سنانشان بدمددل شب همچو رخ روز شود نورانیدو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سناننه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانیعضد دولت و دین آن همه افریدونیناصر ملت و ملک این همه نوشروانیرای آن بر افق عدل کند خورشیدیقدر این بر فلک ملک کند کیوانیعدلشان گویی خاصیت لاحول گرفتچون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانیزانکه در سایهٔ او مینتواند که زندهیچ شیطان ستم نیز دم شیطانیپاسشان حبس زمین است و درو قارونوارفتنه و جور و ستم هر سه شده زندانیگر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشندجغد جاوید ببرد طمع از ویرانیور جهان را گره ابروی کین بنمایندبگریزد ز جهان صورت آبادانیور به چشم کرمی جانب بالا نگرندچرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانیور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنندهر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانیگشته بخشودن ایشان سبب آسایشگشته بخشیدن ایشان سبب آسانیبزم ایشان چو بهشتست که بر درگه اومرحباگویان اقبال کند رضوانیرزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ اواخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانیهر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینیموجها خاسته از خون عدو طوفانیتا جه ابریست کمانشان که چو باران باردآسمان بر سر خورشید کشد بارانیتیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیستدام و دد را چکند روز وغا مهمانیدستشان گر ید بیضای کلیمالله نیستچکند رمح درو همچو عصا ثعبانیشکل توقیع مبارکشان تقدیر بدیدگفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانیملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیستزان امیری برسیدند بدین سلطانیملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریستاندرین ملک بدین منتظمی تا دانیهرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهدکار آن مرتبه دارد که بود یزدانیمدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتنانوری داد بده رو که تو هم نتوانیلیک با این همه ای در بر روح سخنتروح بیفایده اندر سخن روحانیگرچه در انشی نظمی که در ایشان گوییراه بر قافیه می گم شود از حیرانیمصطفی سیرتی و هردو بدان آوردتکه در این ملک همه عمر کنی حسانیتاکه بر چارسوی عالم کونست و فسادروی نرخ امل خلق سوی ارزانیعدل ایشان سبب عافیت عالم بادملک را عدل دهد مدت جاویدانیکار گیتی همه فرمانبری ایشان بادکار ایشان به جهان در همه فرمان رانی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿دلم ای دوست تو داری دانیجان ببر نیز که میبتوانیبه دلی صحبت تو نیست گرانچه حدیثست به جان ارزانیگویمت بوسه مرا گویی جاناین بده تا مگر آن بستانیگویم این نیست بدان دشواریگویی آن نیست بدین آسانینی گرم بوسه دهی جان منیکه گرم جان ببری هم جانیگاهم از عشورهگری میخوانیگاهم از طیرهگری میرانیگرچه در پای تو افتم چه شودگر سری در سخنم جنبانیبا فلک یار مشو در بد منای به هر نیکویی ارزانیکه چو از حد ببری فاش کنمقصهٔ درد ز بیدرمانیتا ترا از سر من باز کندمجد دین بوالحسن عمرانیآنکه از رای کند خورشیدیوانکه از قدر کند کیوانیآنکه لطفش مدد آبادیوانکه قهرش سبب ویرانیآنکه در حبس سیاست داردفتنه و جور و ستم زندانیبندهٔ نعمت او هر انسیبستهٔ طاعت او هر جانیابرهای کرمش آذاریموجهای سخطش طوفانیصورت مجلس او فردوسیسیرت حاجب او رضوانینز پی منع بود دربانشکز پی رسم بود دربانیای هنرهای تو افریدونیوی اثرهای تو نوشروانیتویی آنکس که اگر قصد کنیخاک بر تارک چرخ افشانیمایه از جود تو دارد نه ز طبعنامی و معدنی و حیوانیتویی آنکس که اگر منع کنیباد را از حرکت بنشانیاول فکرتی و آخر فعلآنی از هرچه توان گفت آنینه ز آسیب قضاکوب خورینه به اشکال قدر درمانیبه سر کوی کمالت نرسدپای اندیشه ز سرگردانیهر کجا نام وقار تو برندخاک بر خاک نهد پیشانیهرکجا شرح صفای تو دهندآب آبی شود از حیرانیدر شکار از پی سائل تازیدر نماز آیت احسان خوانیآفتابی که رسد منفعتتبه خرابی و به آبادانیمعنی از کلک تو گیرد نه ز عقلقوت ناطقهٔ انسانیانتقامت نه ز پاداش و جزاهمه کس داند و تو هم دانیکه نه آزردهٔ یک مکروهیکه نه آلودهٔ یک احسانیپیشی از دور به تمکین و جوازگرچه در دایرهٔ دورانیبرتر از نه فلکی در رفعتگرچه در حیز چار ارکانیدامن امن تو دارد پنهانصدهزاران صفت شیطانیکرم طبع تو دارد پیداصد هزاران ملک روحانیحزم سنگین تو دولت راهستبارهٔ محکم ناجسمانیعرض پاک تو جهان ثالثعزم جزم تو قضای ثانیای نمودار حیات باقیروی بازار جهان فانیبنده روزی دو گر از خدمت تومانده محروم ز بیسامانیبه روانی و نفاذ فرمانتکان نرفتست ز نافرمانیحکمها بود که مانع بودندبیشتر طالعی و یزدانیگر بدین عذر نداری معذوردیگری دارم و آن کم دانیتا که نقاش فلک ننگاردروز روشن چو شب ظلمانیهمه عمر از اثر دور فلکباد چون روز شبت نورانیمدت عمر تو چون مدت دوربیکران از مدد نفسانی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿اختیار سکندر ثانیزبدهٔ خاندان عمرانیمجد دین خواجهٔ جهان که سزاستاگرش خواجهٔ جهان خوانیکار دولت چنان بساخت که نیستجز که در زلف شب پریشانیبیخ بدعت چنان بکند که دیوملکی میکند نه شیطانیآنکه از رای کرد خورشیدیوانکه از قدر کرد کیوانیآنکه فیض ترحم عامشبر جهان رحمتیست یزدانینوبهار نظام عالم رادست او ابرهای نیسانیکشتزار بقای دشمن راقهر او ژالهای طوفانیآنکه زندان پاس او داردچون حوادث هزار زندانیرسم او کرده روی باطل و حقسوی پوشیدگی و عریانیتا نه بس روزگار خواهی دیدفتنه در عهدهٔ جهانبانینکند آسمان به دشواریآنچه عزمش کند بسانینامهای نفاذ حکمش راحکم تقدیر کرده عنوانیدر چنان کف عجب مدار که چوباز عصایی رسد به ثعبانیقلمش معجزیست حادثه خوارخاصه در کارهای دیوانینکند مست طافح کینشجرعه از دردی پشیمانیبدسگالش ز حرص مرگ بمردچون طفیلی ز حرص مهمانیمرگ جانش همی به جو نخرداز چه از غایت گرانجانیای جهان از عنایت تو چنانکجغد را یاد نیست ویرانیعدل تو راعی مسلمانانجاه تو حامی مسلمانیبارگاه تو کرده فردوسیپردهدار تو کرده رضوانیتو در آن منصبی که گر خواهیروز بگذشته باز گردانیتو در آن پایهای که گر به مثلکار بر وفق کبریا رانینایبی را بجای هر کوکببر سپهری بری و بنشانیچون بجنبی ز گوشهٔ مسندمسند ملکها بجنبانیمحسنی لاجرم ز قربت شاهدایمالدهر غرق احسانیگرچه ارکان ملک یافتهاندعز تشریفهای سلطانیآن نه آنست با تو گویم چیستآصف و کسوت سلیمانیای چهل سال یک زمان کردهمصطفی معجز و تو حسانیوانکه من بنده خواستم که کشماندرین عقد گوهر کانیبیتکی چند حسب و در هریکرمزکی شاعرانه پنهانیاز تو وز پادشاه و از تشریفعقل درهم کشیده پیشانیگفت تشریف پادشا وانگهتو به وصفش رسی و بتوانیهان و هان تا ترا عمادیواراز سر ابلهی و نادانیدرنیفتد حدیث مصحف و بندکان مثل نیست نیک تا دانیاین همی گوی کای ز کنه ثناتخاطرم در مضیق حیرانیوی ز لطف خدایگان و خدابه چنین صد لطیفه ارزانیوی در این تهنیت بجای نثاراز در جان که بر تو افشانیبنده از جاننثاری آوردستهمه گوهر ولیک روحانیاو چو از جان ترا ثنا گویدجانفشانی بود ثناخوانیتا که در منیزید دور بودروی نرخ امل به ارزانیدور تو عمر باد و چندان بادکز امل داد بخت بستانیبلکه از بینهایتی چو ابدکه نگنجد درو دو چندانی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿