انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 106 از 107:  « پیشین  1  ...  104  105  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری

کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری

مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری

با هوای سقف او رونق نبیند نافه‌ای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری

در خیال نقش بت‌رویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری

جنتست آن عرصه گر بی‌وعده یابی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری

ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم
کز میان آب روشن برفروزی آذری

آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری

هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری

آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری

آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری

دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری

تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری

آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
جاودان از نیم‌روز اندر شب گیتی دری

گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری

جرم کیوان آن معمر هندوی باریک‌بین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری

مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری

والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری

زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری

تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
می‌بریدی کاغذی یا می‌شکستی دفتری

ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری

آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری

چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری

جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کین‌آوری

بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری

گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری

ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری

ابر می‌بارید روزی پیش دستت بی‌خبر
برق می‌خندید و می‌گفت اینت عاقل مهتری

ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری

معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری

در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری

بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری

دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری

روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری

از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری

آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری

هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژاله‌وار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری

چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری

لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری

اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری

عقل با رمح تو فتوی می‌دهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بی‌معجز پیغمبری

خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری

با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری

بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری

گفت نصرت نی مرا بازوی شه می‌پرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری

خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری

تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوست‌وار
فی‌المثل بر تخته‌ای بردی کشان یا معبری

هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری

لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
مانده‌ام در قعر دریای عنا چون لنگری

روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بی‌رحمتی نامهربانی کافری

هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری

تا صبا از سر جهان را هر بهاری بی‌دریغ
در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری

بی‌دریغت باد ملک اندر کنار خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری

خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری

آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری
کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری

زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا
هست امروز همان رتبت پیغامبری

تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد
آنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپری

نامهٔ فتح تو سیاره به آفاق برد
که بشارت بر فتح تو نشاید بشری

خسروا قاعدهٔ ملک چنان می‌فکنی
ملکا جادهٔ انصاف چنان می‌سپری

که بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنی
که بدان پردهٔ آواز کسری بدری

تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه
خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری

ای موازی نظر رای ترا نقش قدر
چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری

رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ
گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری

در زوایاش همه طایفه‌ای منقطعند
بوده خواهان تو عمری به دعای سحری

تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف
همه از خانه برون و همه از دانه بری

ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است
چو شود کز سر پای ملخی درگذری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری

کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری

آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری

گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خون‌گری

بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری

روزگارا چون ز عنقا می‌نیاموزی ثبات
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری

به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری

از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری

گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
داده‌اندی فتنه را قطبی بلا را محوری

گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری

بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری

خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری

قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری

آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری

افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری

مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری

آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری

آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری

در پناه سدهٔ جاه رعیت‌پرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری

هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری

مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری

آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری

آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری

کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری

در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری

خواجهٔ ملت صفی‌الدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری

مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری

حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه‌ترست
دیده‌ای فربه کنی چون کلک او از لاغری

احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بی‌چادری

از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آن‌کو نیست فال مشتری را مشتری

ذوالفقار نطق تاج‌الدین شریعت را به دست
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری

بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری

توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری

من نمی‌دانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت می‌توانم گفتنش نی ساحری

ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری

بازوی برهان ز تقریر نظام‌الدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری

آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری

نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری

وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بی‌نهایت پس تواضع بر سری

در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری

لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی‌زیوری

هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری

بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری

خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری

باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری

عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین می‌خوری

مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری

چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری

آن نمی‌گویم که در طی زبان ناورده‌ام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری

گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری

جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بی‌زری

آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیک‌اختری

آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
گل‌فشان اختران بر گنبد نیلوفری

آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری

تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری

باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری

بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری

آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بی‌اساس مایه‌ای از مایهای عنصری

داد یک عالم بهشتی روز ازرق‌پوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلی‌گری

وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری

آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری

آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری

آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری

آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری

آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری

آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری

آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری

آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری

آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری

آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری

آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری

آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری

آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
یک شبان از ملک او بی‌تهمت مستنکری

آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید
حفظ او بی‌آنکه باطل شد جمال دختری

آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری

آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری

آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری

آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش درنگذری

آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری

اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری

خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری

چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری

بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی‌افسری

دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری

با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری

این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری

پس چه گویی هجو گویم خطه‌ای راکز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری

تا تو فرصت‌جوی گردی وز کمین‌گاه حسد
غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری

هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری

دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری

مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری

این دقایق من چنان ورزم که از بی‌فرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری

از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری

چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می‌دمد
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی می‌بری

رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری

یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری

دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری

او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری

خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری

حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری
به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری

مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت
ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری

جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت
سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری

به آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایه
که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری

بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل
نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری

اگر بر گوهر می سایه‌ای افتد ز پاس تو
نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری

وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد
ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری

تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو
نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری

در اوصاف تو عاجز گشته‌ام یارب کجا یابم
کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری

ز لطف آن کرده‌ای با جان غمناکم که در شبها
کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری

به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون
چو اقبال تو در عالم نمی‌گنجم ز جباری

مرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری

ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد
که رخت کبریا هرگز به چونان کلبه‌ای آری

نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک‌تر
نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری

همین می‌کن که جاویدان مدد باد از توفیقت
که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری

سه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیده
یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری

الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی
الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری

روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی
که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری

بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد
که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری

موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی
مخالف سرخ‌رو از نعمتی نه از نگونساری


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی

روزگاری به حل و عقد و سزد
به چنین روزگار اگر نازی

بحر سوزی چو در سخط رانی
کان فشانی چو با کرم سازی

به سر تیغ ملک بستانی
به سر تازیانه دربازی

به مباهات آسمان به صدا
کرده با کوس تو هم‌آوازی

فتح رابا سپید مهرهٔ رزم
بوده در موکب تو دمسازی

آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهای پروازی

روز هیجا که ترکیان گردند
زیر ران مبارزان تازی

تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ
هر دو نازان ز روی دمسازی

زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهای اهوازی

باشد از روی نسبت و صولت
سوی دشمن چو حمله آغازی

تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس او طبل حیدر رازی

چون گشاد تو در هوای نبرد
کرد شاهین فتح پروازی

نوک پیکانت بر فلک دوزد
حکم آینده را به طنازی

مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو یازی

تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل دیو راز بگدازی

در چنان موقفی ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازی

ور ز تو جان رفته خواهد باز
به سر نیزه در وی اندازی

ملک می‌کرد با ظفر یک روز
فتنه را در سکوت غمازی

کاین چنین خصم در کمین و تو باز
فارغ از هر سویی همی تازی

رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزی به من نپردازی

ظفر آواز داد و گفت ای ملک
چه حذوریست این و مجتازی

سایهٔ ایزد آفتاب ملک
آن ظفرپیشه خسرو غازی

شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنه‌سوزی و عافیت‌سازی

آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازی

فتح بینی که با زبانهٔ او
چون سمندر همی کند بازی

آنکه در ظل رایتش عمریست
تا به نهمت همی سرافرازی

وانکه بر طرف رستهٔ عدلش
شیر دکان ستد به خرازی

وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشید کرد خبازی

ای زمان تو بی‌تناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازی

وی ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازی

تا خزان و بهار توبه نکرد
این ز صرافی آن ز بزازی

باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان به‌روزی

بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی

چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی

تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی

در حمله درنده‌ای و دوزنده
صف می‌دری و جگر همی دوزی

پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان بیفروزی

فرزین بنهی به طرح رستم را
آنجا که به لعب اسب کین‌توزی

صد شه به پیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی

می‌ساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی

ای روز مخالفانت شب گشته
می خور به مراد خود شبانروزی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای کرده ز تیغت فلک تحاشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی

پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بی‌تحاشی

در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی

هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی

پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی

از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی

گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی

ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


یافت احوال جهان رونق جاویدانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بی‌فرمانی

در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی

باز در معرکه چون صبح سنان‌شان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی

دو جهان‌گیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی

عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی

رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی

عدل‌شان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیه‌شان گفت به گیتی‌بانی

زانکه در سایهٔ او می‌نتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی

پاسشان حبس زمین است و درو قارون‌وار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی

گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی

ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی

ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی

ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی

گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی

بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی

رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی

هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی

تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی

تیغشان گر به ضیافت چو خلیل‌الله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی

دستشان گر ید بیضای کلیم‌الله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی

شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی

ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی

ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی

هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی

مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی

لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بی‌فایده اندر سخن روحانی

گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی

مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی

تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی

عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی

کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


دلم ای دوست تو داری دانی
جان ببر نیز که می‌بتوانی

به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثست به جان ارزانی

گویمت بوسه مرا گویی جان
این بده تا مگر آن بستانی

گویم این نیست بدان دشواری
گویی آن نیست بدین آسانی

نی گرم بوسه دهی جان منی
که گرم جان ببری هم جانی

گاهم از عشوره‌گری می‌خوانی
گاهم از طیره‌گری می‌رانی

گرچه در پای تو افتم چه شود
گر سری در سخنم جنبانی

با فلک یار مشو در بد من
ای به هر نیکویی ارزانی

که چو از حد ببری فاش کنم
قصهٔ درد ز بی‌درمانی

تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی

آنکه از رای کند خورشیدی
وانکه از قدر کند کیوانی

آنکه لطفش مدد آبادی
وانکه قهرش سبب ویرانی

آنکه در حبس سیاست دارد
فتنه و جور و ستم زندانی

بندهٔ نعمت او هر انسی
بستهٔ طاعت او هر جانی

ابرهای کرمش آذاری
موجهای سخطش طوفانی

صورت مجلس او فردوسی
سیرت حاجب او رضوانی

نز پی منع بود دربانش
کز پی رسم بود دربانی

ای هنرهای تو افریدونی
وی اثرهای تو نوشروانی

تویی آن‌کس که اگر قصد کنی
خاک بر تارک چرخ افشانی

مایه از جود تو دارد نه ز طبع
نامی و معدنی و حیوانی

تویی آن‌کس که اگر منع کنی
باد را از حرکت بنشانی

اول فکرتی و آخر فعل
آنی از هرچه توان گفت آنی

نه ز آسیب قضاکوب خوری
نه به اشکال قدر درمانی

به سر کوی کمالت نرسد
پای اندیشه ز سرگردانی

هر کجا نام وقار تو برند
خاک بر خاک نهد پیشانی

هرکجا شرح صفای تو دهند
آب آبی شود از حیرانی

در شکار از پی سائل تازی
در نماز آیت احسان خوانی

آفتابی که رسد منفعتت
به خرابی و به آبادانی

معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل
قوت ناطقهٔ انسانی

انتقامت نه ز پاداش و جزا
همه کس داند و تو هم دانی

که نه آزردهٔ یک مکروهی
که نه آلودهٔ یک احسانی

پیشی از دور به تمکین و جواز
گرچه در دایرهٔ دورانی

برتر از نه فلکی در رفعت
گرچه در حیز چار ارکانی

دامن امن تو دارد پنهان
صدهزاران صفت شیطانی

کرم طبع تو دارد پیدا
صد هزاران ملک روحانی

حزم سنگین تو دولت راهست
بارهٔ محکم ناجسمانی

عرض پاک تو جهان ثالث
عزم جزم تو قضای ثانی

ای نمودار حیات باقی
روی بازار جهان فانی

بنده روزی دو گر از خدمت تو
مانده محروم ز بی‌سامانی

به روانی و نفاذ فرمانت
کان نرفتست ز نافرمانی

حکمها بود که مانع بودند
بیشتر طالعی و یزدانی

گر بدین عذر نداری معذور
دیگری دارم و آن کم دانی

تا که نقاش فلک ننگارد
روز روشن چو شب ظلمانی

همه عمر از اثر دور فلک
باد چون روز شبت نورانی

مدت عمر تو چون مدت دور
بی‌کران از مدد نفسانی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


اختیار سکندر ثانی
زبدهٔ خاندان عمرانی

مجد دین خواجهٔ جهان که سزاست
اگرش خواجهٔ جهان خوانی

کار دولت چنان بساخت که نیست
جز که در زلف شب پریشانی

بیخ بدعت چنان بکند که دیو
ملکی می‌کند نه شیطانی

آنکه از رای کرد خورشیدی
وانکه از قدر کرد کیوانی

آنکه فیض ترحم عامش
بر جهان رحمتیست یزدانی

نوبهار نظام عالم را
دست او ابرهای نیسانی

کشت‌زار بقای دشمن را
قهر او ژالهای طوفانی

آنکه زندان پاس او دارد
چون حوادث هزار زندانی

رسم او کرده روی باطل و حق
سوی پوشیدگی و عریانی

تا نه بس روزگار خواهی دید
فتنه در عهدهٔ جهانبانی

نکند آسمان به دشواری
آنچه عزمش کند بسانی

نامهای نفاذ حکمش را
حکم تقدیر کرده عنوانی

در چنان کف عجب مدار که چوب
از عصایی رسد به ثعبانی

قلمش معجزیست حادثه خوار
خاصه در کارهای دیوانی

نکند مست طافح کینش
جرعه از دردی پشیمانی

بدسگالش ز حرص مرگ بمرد
چون طفیلی ز حرص مهمانی

مرگ جانش همی به جو نخرد
از چه از غایت گران‌جانی

ای جهان از عنایت تو چنانک
جغد را یاد نیست ویرانی

عدل تو راعی مسلمانان
جاه تو حامی مسلمانی

بارگاه تو کرده فردوسی
پرده‌دار تو کرده رضوانی

تو در آن منصبی که گر خواهی
روز بگذشته باز گردانی

تو در آن پایه‌ای که گر به مثل
کار بر وفق کبریا رانی

نایبی را بجای هر کوکب
بر سپهری بری و بنشانی

چون بجنبی ز گوشهٔ مسند
مسند ملکها بجنبانی

محسنی لاجرم ز قربت شاه
دایم‌الدهر غرق احسانی

گرچه ارکان ملک یافته‌اند
عز تشریفهای سلطانی

آن نه آنست با تو گویم چیست
آصف و کسوت سلیمانی

ای چهل سال یک زمان کرده
مصطفی معجز و تو حسانی

وانکه من بنده خواستم که کشم
اندرین عقد گوهر کانی

بیتکی چند حسب و در هریک
رمزکی شاعرانه پنهانی

از تو وز پادشاه و از تشریف
عقل درهم کشیده پیشانی

گفت تشریف پادشا وانگه
تو به وصفش رسی و بتوانی

هان و هان تا ترا عمادی‌وار
از سر ابلهی و نادانی

درنیفتد حدیث مصحف و بند
کان مثل نیست نیک تا دانی

این همی گوی کای ز کنه ثنات
خاطرم در مضیق حیرانی

وی ز لطف خدایگان و خدا
به چنین صد لطیفه ارزانی

وی در این تهنیت بجای نثار
از در جان که بر تو افشانی

بنده از جان‌نثاری آوردست
همه گوهر ولیک روحانی

او چو از جان ترا ثنا گوید
جان‌فشانی بود ثناخوانی

تا که در من‌یزید دور بود
روی نرخ امل به ارزانی

دور تو عمر باد و چندان باد
کز امل داد بخت بستانی

بلکه از بی‌نهایتی چو ابد
که نگنجد درو دو چندانی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 106 از 107:  « پیشین  1  ...  104  105  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA