انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 107 از 107:  « پیشین  1  2  3  ...  105  106  107

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی

ای چهرهٔ ملک از قلم کاه‌ربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی

تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی

مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی

گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی

ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی

در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی

رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی

جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی

با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی

آن کاه‌ربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی

یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی

هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی

قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی

این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی

ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی

من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی

دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود می‌دهد این شعر بدین شکر گواهی

آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی

با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی

در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی

تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی

در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی

در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی

جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی

ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی

نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی

زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بی‌رایحهٔ خاصه ز اسرار الهی

با جذبهٔ نوک قلم کاه‌ربایت
پذرفته هیولای سخن صورت کاهی

چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
خضرای دمن می‌چه‌کند مهر گیاهی

معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی

خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی

گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی

بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی

الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی

بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی

لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی

ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی

من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی

تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد
حال تو که در عمر به غیری نه پناهی

لایق به کمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


زهی بگرفته از مه تا به ماهی
سپاه دولت پیروز شاهی

جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی

خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی

همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی

جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی

اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی

به کلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی

وگر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی

ز رایش چاه یوسف بی‌اثر بود
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی

در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی

زهی باقی به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی

نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی

جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی

یکی عالم تویی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی

در آن موقف که از بیجاده‌گون تیغ
شود رخسارهٔ ارواح کاهی

سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادارک ساهی

به هم‌آوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی

امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی

کند اعدای ملک از ننگ عصیان
به دل‌گویان کجا بد بی‌گناهی

تن تیغ ترا از تن قبایی
سر رمح ترا از سر کلاهی

جهانی یک به دیگر می‌پناهند
تو از یزدان به یزدان می‌پناهی

الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی

جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی

قضا را حجت آن بادا که گویی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای برده ز شاهان سبق شاهی
با تو همه در راه هواخواهی

هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی

واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی

پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی

گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی

در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی

عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی

در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی

در حزم ره راست‌روی مهری
در حمله چپ و راست‌روی ماهی

قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی

تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی

افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولی‌نعمت افواهی

محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی

ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی

من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی

این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی

زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوته‌نظر ساهی

به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی

تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی

آری ز قدر شد نه ز بی‌قدری
یوسف ز میان دگران چاهی

تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی

عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


با خاک در تو آشنایی
خوشتر ز هزار پادشایی

دیده رخ راز مه ببیند
بر عارض تو ز روشنایی

از نکتهٔ طوطی لب تو
سیمرغ گزید پارسایی

جایی که زلب حیات بخشی
عیسی بود از در گدایی

مهر تو و سینهٔ چو من کس
طاوس و سرای روستایی

در خدمت عشق تست ما را
دل عاریتی و جان بهایی

بردی ز پری و آدمی هوش
یک راه بگوی تا کرایی

در خانهٔ صبر فرقت تو
افکند هزار بی‌نوایی

در دعوی حسن خود سخن‌گوی
تا ماه دهد بر آن گوایی

از کوی چو آفتاب از کوه
در خدمت تاج دین برآیی

صورتگر عز پناه دولت
معبرده دولت علایی

آن جان خرد که مر خرد را
با طاعت اوست آشنایی

در نسبت آن شرف توان دید
چون فضل خدای در خدایی

نه چرخ گرفت و هفت اختر
یک فکرت او به تیزپایی

ای دیدهٔ ناظر نبوت
در ذات تو دیده مصطفایی

چون روی خلقت نخواندت عقل
شاید که ز پشت مرتضایی

خود عقل ترا کمال هرگز
داند که ز جاه تا کجایی

پیش در تو قبول کرده
پیشانی سدره خاک پایی

مرغ دل جبرئیل گیرد
در مدحت تو سخن سرایی

اولاد بزرگ مرتضا را
یارب چه بزرگ پیشوایی

کبر تو کم است و کبریا بیش
از کبر نه‌ای ز کبریایی

آن روز که عمر در غم مرگ
معزول بود ز خوش لقایی

نیلوفر تیغ چشمها را
چون لاله کند به کم بقایی

از نسبت فعل سایه گیرد
در صدمت صور صوت نایی

از ساغر خوف تشنهٔ جنگ
سیراب شود ز بی‌رجایی

جانهای مبارزان ز تنها
بینند ز تیغ تو جدایی

این خاطر من ز غیبت تو
محروم ز پادشا ستایی

دل در غم خدمت تو یک دم
نایافته از عنا رهایی

تا آمد مرگ جان غمگین
گشته ز هوای تو هوایی

زنهار مرا مگو که رو رو
تو در خور شهر و بوریایی

در غیبت تو خوش است ما را
آن به که بدین طرف نیایی

آخر به طریق لطف یکبار
بنویس که خیز چند پایی

در خدمت دیگران چه کوشی
چون بندهٔ خاندان مایی

در جستن کرده گرد عالم
گردنده چو سنگ آسیایی

در شکر علاء دین و دولت
پیوسته چرا شکر نخایی

از حضرت ما که روی کونست
دوری ز چه روی می‌نمایی

تا فائدهٔ نبات یابند
اشکال زمینی و سمایی

حکم تو گسسته باد یارب
ار علت چونی و چرایی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی
همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی

چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی

کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری
جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی

زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی

زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی

در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته
غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی

چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهٔ قدرش
که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی

نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد
وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی

ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در
دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی

به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
کند امروز بر عکس توالی باز فردایی

گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل
نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی

وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی
زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی

حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد
که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی

به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی

هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو
اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی

بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی

به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهٔ روشن
اگر یک لحظه در خلوت‌سرای فکرتش آیی

نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه
ز طبع اوست تا چون می‌کند کانی و دریایی

ز بس کز غصهٔ طبعش تفکر می‌کند شبها
شدست اندر عروق لجهٔ او ماده سودایی

ببیند بی‌نظر نرگس بگوید بی‌لغت سوسن
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالم‌آرایی

اگرنه فضلهٔ طبعش جهان را چاشنی بودی
صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی

چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید
چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی

زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی
ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی

قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی
که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی

ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن
چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی

چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی

خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی

عجب‌تر اینکه می‌دانی و می‌دانی که می‌دانم
پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی

گرم باور نمی‌داری نمایم چون که بنمایم
عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی

الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش
ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی

از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا
وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی

به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی

بی‌موکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی

خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی

تو سایهٔ یزدانی و بی‌حکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی

مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی

جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی

جز رحمت و انصاف تو هم‌خانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی

جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی

بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی

در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی

بی‌رای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی

با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی

گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی

المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی

نصرت به‌لب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی

سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی

ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی

حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی

تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی

در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


ای خداوندی که مقصود بنی‌آدم تویی
کارساز دولت و فرمان‌ده عالم تویی

آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی

ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی

ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی

هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی

مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند
گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی

یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک
شاه یوسف روی و موسی دست و عیسی‌دم تویی

حمله بی‌شرک پذیری جمله بی‌منت دهی
خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی

پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی

فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر
آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 107 از 107:  « پیشین  1  2  3  ...  105  106  107 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA