✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهینام تو بهین وصف سپیدی و سیاهیای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایتلعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهیتا جاه عریض تو بود عارض این ملکگردون بودش عرصه و سیاره سپاهیمسعودی و در دادن اقطاع سعادتچون طالع مسعود تویی آمر و ناهیگر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآیددانی که پیاده چکند دعوی شاهیور نام جنینی مثلا در قلم آریای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهیدر عرض جهان دور نباشد که ز مادربا خود خروس آید و با جوشن ماهیرای تو که از ملک شب فتنه برون بردبا صبح قدر خاسته از روی پگاهیجاه تو که در دائرهٔ دور نگنجدایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهیبا کلک تو منشی فلک را سخنی رفتکلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهیآن کاهربائیست که خاصیت جذبشبر چرخ دهد سبنله را صورت کاهییک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیستتایید کند هرچه کند فضل الهیهر پیک تمنا که روان شد ز در آزره سوی تو داند چکند مقصد راهیقدر تو به اندازهٔ بینایی من نیستخود دیدن اشیا که توانست کماهیاین دانم اگر صورت جسمیش دهندیگردونش قبایی کندی مهر کلاهیای پشت جهانی قوی از قوت جاهتیارب که جهان را چه قوی پشت و پناهیمن بنده در این خدمت میمون که به عونشخضرای دمن کسب کند مهرگیاهیدارم همه انواع بزرگی و فراغتخود میدهد این شعر بدین شکر گواهیآن چیست ز انعام که در حق منت نیستهر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهیبا کار من آن کرد قبول تو کزین پیشبا چشم پدر پیرهن یوسف چاهیدر تربیت مادح و در مالش دشمنگویی اثر طاعت و پاداش گناهیتا کار جهان جمله چنان نیست که خواهندکارت به جهان در همه آن باد که خواهیدر مرتبت و خاصیت آن باد مدامتکز سعد بیفزایی وز نحس بکاهیدر خدمت تو تیر ز نواب ملازمدر مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای بر سر کتاب ترا منصب شاهیمنشی فلک داده بر این قول گواهیجاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندانذات تو و تجویف فلک یونس و ماهیناخورده مسیر قلمت وهن توقفنادیده نظام سخنت ننگ تناهینفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هستبل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهیزلف خط مشکین تو یک حلقه نداردبیرایحهٔ خاصه ز اسرار الهیبا جذبهٔ نوک قلم کاهربایتپذرفته هیولای سخن صورت کاهیچون رایت سلطان ضمیر تو بجنبدتقدیر براند به اثر بر چو سپاهیخصم ار به کمال تو تبشه نکند بهخضرای دمن میچهکند مهر گیاهیمعلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیستبر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهیخوش باش که سیاره بر احرار نهد بندیاد آر ز سیاره و از یوسف چاهیگفتی که مرا رشته چو در جنس تکسرگم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهیبودند بر من همه اصحاب مناصبوز جنس شما تا که به اصحاب ملاهیالا تو و دانی که زیانیت نبودیاز پرسش من بنده نه مالی و نه جاهیبالله که به جان خدمت میمون تو خواهموز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهیلیکن ز وجود و عدم من چه گشایدگر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهیای رای تو آن روز که از غیرت او صبحهر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهیمن چون رسم اندر شب حرمان به تو آخرتا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهیتا از ستم انصاف پناهیست چنان بادحال تو که در عمر به غیری نه پناهیلایق به کمال تو همین دید که تا حشرکی بر سر کتاب ترا منصب شاهی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿زهی بگرفته از مه تا به ماهیسپاه دولت پیروز شاهیجهانداری که خورشیدست و سایهیکی شاهنشهی دیگر الهیخداوندی که بنهادند گردنخداوندیش را تا مرغ و ماهیهمش بر آسمان دست اوامرهمش بر اختران حکم نواهیجهان بر هیچکس تا مرجعش اوستندارد منت مالی و جاهیاگر پیروزه در پاسش گریزدکه آمر اوست گیتی را و ناهیبه کلی رنگ رویش فارغ آیدچو رنگ روی یاقوت از تباهیوگر خورشید روی او بخواهدفرو شوید ز روی شب سیاهیز رایش چاه یوسف بیاثر بودوگرنه یوسفی کردی نه چاهیدر آبادی عالم تو توانیکه از هستی خرابی را بکاهیزهی باقی به عونت عهد عالمچنان کز عدل باشد پادشاهینه پیش آید نفاذت را توقفنه دریابد دوامت را تناهیجهان همت تست آنکه طوبیکند در روضهای او گیاهییکی عالم تویی وان کت ببیندببیند کل عالم را کماهیدر آن موقف که از بیجادهگون تیغشود رخسارهٔ ارواح کاهیسنان خندان بود او داج گریانخرد مخطی شود ادارک ساهیبه همآوازی تکبیر گرددصدای گنبد گردون مباهیامل چون صبح شمشیرت برآیدبدرد جامه چون صبح از پگاهیکند اعدای ملک از ننگ عصیانبه دلگویان کجا بد بیگناهیتن تیغ ترا از تن قباییسر رمح ترا از سر کلاهیجهانی یک به دیگر میپناهندتو از یزدان به یزدان میپناهیالا تا بلبل از یک گونه گفتاردهد بر دعوی بستان گواهیجهان بستان بزمت باد و بلبلدرو نوعی ز اصحاب ملاهیقضا را حجت آن بادا که گوییجهان را شیوه آن بادا که خواهی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای برده ز شاهان سبق شاهیبا تو همه در راه هواخواهیهم فتح ترا بر عدد افزونیهم وهم ترا از عدم آگاهیواثق شده بر فتح نخستینتگیتی که تو پیروزترین شاهیپاس تو گر اندیشه کند در کانرنگ رخ یاقوت شود کاهیگردون ز پی کسب شرف کردهاز نوبتی جاه تو خرگاهیدر نسبت شیر علم جیشتشیر فلک افتاده به روباهیعدل تو جهان را به سکون آمرزجر تو فلک را ز ستم ناهیدر دور تو دست فلک جائرچون سایهٔ شمعست به کوتاهیدر حزم ره راستروی مهریدر حمله چپ و راستروی ماهیقادر نبود فکرت و زین معنیدر هرچه کنی خالی از اکراهیتا خارج حفظت نبود شخصیدارندهٔ بدخواه و نکوخواهیافواه پر است از شکر شکرتار شکر ولینعمت افواهیمحوست ز شبهت ورق امکانیارب چه منزه که ز اشباهیای روز بداندیش تو آوردهدر گردن شب دست ز بیگاهیمن بنده که در یک نفسم دادیصد مرتبه هم مالی و هم جاهیاین حال که در بلخ کنون دارماز خوف پریشانی و گمراهیزین پیش اگرم وهم گمان بردیآن مخطی کوتهنظر ساهیبه ز عبرهٔ جیحون نه به آموزشچون بط به طبیعت شدمی راهیتا در کنف حفظ تو چون یونسبگذشتمی اندر شکم ماهیآری ز قدر شد نه ز بیقدرییوسف ز میان دگران چاهیتا کار کس آن نیست که او خواهدکارت همه آن باد که آن خواهیعمر تو و ملک تو در افزایشتا عدل فزایی و ستم کاهی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿با خاک در تو آشناییخوشتر ز هزار پادشاییدیده رخ راز مه ببیندبر عارض تو ز روشناییاز نکتهٔ طوطی لب توسیمرغ گزید پارساییجایی که زلب حیات بخشیعیسی بود از در گداییمهر تو و سینهٔ چو من کسطاوس و سرای روستاییدر خدمت عشق تست ما رادل عاریتی و جان بهاییبردی ز پری و آدمی هوشیک راه بگوی تا کراییدر خانهٔ صبر فرقت توافکند هزار بینواییدر دعوی حسن خود سخنگویتا ماه دهد بر آن گواییاز کوی چو آفتاب از کوهدر خدمت تاج دین برآییصورتگر عز پناه دولتمعبرده دولت علاییآن جان خرد که مر خرد رابا طاعت اوست آشناییدر نسبت آن شرف توان دیدچون فضل خدای در خدایینه چرخ گرفت و هفت اختریک فکرت او به تیزپاییای دیدهٔ ناظر نبوتدر ذات تو دیده مصطفاییچون روی خلقت نخواندت عقلشاید که ز پشت مرتضاییخود عقل ترا کمال هرگزداند که ز جاه تا کجاییپیش در تو قبول کردهپیشانی سدره خاک پاییمرغ دل جبرئیل گیرددر مدحت تو سخن سراییاولاد بزرگ مرتضا رایارب چه بزرگ پیشواییکبر تو کم است و کبریا بیشاز کبر نهای ز کبریاییآن روز که عمر در غم مرگمعزول بود ز خوش لقایینیلوفر تیغ چشمها راچون لاله کند به کم بقاییاز نسبت فعل سایه گیرددر صدمت صور صوت ناییاز ساغر خوف تشنهٔ جنگسیراب شود ز بیرجاییجانهای مبارزان ز تنهابینند ز تیغ تو جداییاین خاطر من ز غیبت تومحروم ز پادشا ستاییدل در غم خدمت تو یک دمنایافته از عنا رهاییتا آمد مرگ جان غمگینگشته ز هوای تو هواییزنهار مرا مگو که رو روتو در خور شهر و بوریاییدر غیبت تو خوش است ما راآن به که بدین طرف نیاییآخر به طریق لطف یکباربنویس که خیز چند پاییدر خدمت دیگران چه کوشیچون بندهٔ خاندان ماییدر جستن کرده گرد عالمگردنده چو سنگ آسیاییدر شکر علاء دین و دولتپیوسته چرا شکر نخاییاز حضرت ما که روی کونستدوری ز چه روی مینماییتا فائدهٔ نبات یابنداشکال زمینی و سماییحکم تو گسسته باد یاربار علت چونی و چرایی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿خرد را دوش میگفتم که ای اکسیر داناییهمت بیمغز هشیاری همت بیدیده بیناییچه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی داردکه تو با آب روی خویش خاک پای او شاییکسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیریجهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهاییزمان در امتثال امر و نهی او چنان والهکه ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیباییزمین در احتمال بار حلم او چنان عاجزکه صد منزل هزیمت شد از آن سوی تواناییدر آمد شد به چین دامن همت فرو رفتهغبار نیستی پذرفتن از گردون میناییچنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهٔ قدرشکه گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایینظام عالم از تایید قدر او پدید آمدوگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسواییز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم دردل خورشید با یک خانمان درد زلیخاییبه جذب همت ار دور زمان را باز گرداندکند امروز بر عکس توالی باز فرداییگر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شاملنکردی روزگار اندر حریمش عمر فرساییوگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندیزمان را دست بودی بر زمین در پای بر جاییحریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت داردکه از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالاییبه خاک پای او یعنی ردای گردن گردونکه از ننگ تصرف کردن گردون برآساییهوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شواگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان ساییبهار دولت او آن هوای معتدل داردکه گردون خرف را تازه کرد ایام برناییبه دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهٔ روشناگر یک لحظه در خلوتسرای فکرتش آیینه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزهز طبع اوست تا چون میکند کانی و دریاییز بس کز غصهٔ طبعش تفکر میکند شبهاشدست اندر عروق لجهٔ او ماده سوداییببیند بینظر نرگس بگوید بیلغت سوسناگر طبعش بیاموزد صبا را عالمآراییاگرنه فضلهٔ طبعش جهان را چاشنی بودیصبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیباییچو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شایدچو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعناییزنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابیز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طاییقضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتیکه در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیاییولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودنچو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشاییچو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتمبرین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرماییخرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من همبه گز مهتاب پیمایی به گل خورشیدانداییعجبتر اینکه میدانی و میدانی که میدانمپسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننماییگرم باور نمیداری نمایم چون که بنمایمعزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغراییالا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایشذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیماییاز آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن باداوزان افزایش او را تا قیامت زینت افزاییبه هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدیترا این کار برناید تو با این کار برنایی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکوییاز ملک تو تا ملک سلیمان سرموییبیموکب جاه تو فلک بیهده تازیبا حجت عدل تو ستم بیهده گوییخاقانت نخوام که سزاوار خطابتحرفی نستد هیچ زبانی ز گلوییتو سایهٔ یزدانی و بیحکم تو کس رااز سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بوییمهدی جهانی تو که دجال حوادثاز حال به حالی شده وز خوی به خوییجز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتدهرکس که اشارت کند امروز به سوییجز رحمت و انصاف تو همخانه نیابندهر صادر و وارد که درآیند به کوییجستند و ز کان تو برآمد گهر ملکآری نرسد ملک به هر گمشده جوییبدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داندلیکن مثلست آنکه چناری و کدوییدر نسبت فرمان تو هستند عناصرچون چار عیال آمده در طاعت شوییبیرای تو خورشید نتابد غم او خورکو نیز در این کوکبه دارد تک و پوییبا دست تو گر ابر نبارد کم او گیرجایی که تو باشی که کند یاد چنوییگفتم که جهان جمله چو گوییست به صورتگفتند حدیثیست محال از همه روییالمنة لله که همی بینمش امروزاندر خم چوگان مراد تو چو گویینصرت بهلب چشمهٔ شمشیر تو بگذشتآن کرده ز خون حاصل هر معرکه جوییسقای سر کوی امل خصم ترا دیدفریاد برآورد که سنگی و سبوییای خصم ترا حادثه چون سایه ملازمآن رنگ نیابد به از آن هیچ رکوییحال بد بدخواه تو مانند پیازیستمویی نبرد در مزه توییش به توییتا هست فلک باعث نرمی و درشتیتا هست شب آبستن زشتی و نکوییدر ملک تو اوراد زبانها همه این بادکای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ای خداوندی که مقصود بنیآدم توییکارساز دولت و فرمانده عالم توییآفرینش خاتمی آمد در انگشت قضاگر جهان داند وگرنه نقش این خاتم توییماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کردای ملکشاه معظم سور آن ماتم توییملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراستشاه ایران گر تویی دارای توران هم توییهرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسرویشاه اعظم شان تست و خسرو اعظم توییمور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواندگم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویییوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوکشاه یوسف روی و موسی دست و عیسیدم توییحمله بیشرک پذیری جمله بیمنت دهیخسروا در یک قبا صد رستم و حاتم توییپادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باشزانکه اهل پادشاهی از بنی آدم توییفایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحرآنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿